قرارنبودقسمت10
تاريخ : دو شنبه 19 مرداد 1394برچسب:رمان"هماپوراصفهانی"قسمت10", | 13:22 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli

خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم تا اشکام آرایشمو خراب کنه. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق دوباره به شدت باز شد و آرتان با تابلو ها اومد تو ... خم شد همه رو گذاشت زیر تخت و گفت:- اینا همه اشون باید اینجا باشن ... وای به حالت اگه آویزنشون کنی به دیوارای بیرون ...با بغض گفتم:- آرتان ...- آرتان بی آرتان ... تو که هنوز اون بی صاحاب تنته ... پاشو درش بیار گفتم ...- نمی خوام ... اصلا به تو چه؟ دوست دارم همینو بپوشم ... دلم می خواد عکسامو بزنم به دیوار تا همه ببینن ... دستمو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با خشونت منو در آغوش کشید که حس کردم استخونام دارن له می شن. آروم و شمرده شمرده در گوشم گفت:- می رم بیرون ... وقتی برمی گردم دیگه این تنت نباشه ... فهمیدی کوچولو؟همینطور که این حرفا رو می زد آروم دستشو روی بدنم حرکت می داد. شل شده بودم توی بغلش ... می دونم علت بغل کردنش این بود که تحکم حرفشو در گوشم بیشتر به رخم بکشه ... ولی من چرا داشتم لذت می بردم؟ یعنی حرکت دستش روی بدن من بی معنی بود؟ یعنی نفسای داغش که داشت گردنمو می سوزوند بیخود بود؟ یعنی آهی که کشید بی مفهوم بود؟ آه کشید و منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. تن بی جونمو انداختم روی تخت ... دوباره در باز شد و اینبار آتوسا اومد تو ... با دیدن من بی توجه به حالتم گفت:- این شوهرت چش شد؟ داشتم صداش می کردم ولی رفت از در بیرون .... عین ببر وحشی شده بود انگار ...حرفش هنوز تموم نشده بود که با دیدن من و عکسم روی دیوار لبخندی شیطانی روی صورتش پخش شد و گفت:- حالا فهمیدم بدبخت چش شده بود ... تورو اینجوری دیده ... حالی به حالی شده ... وقتم نداشته کاری کنه ... زده از خونه بیرون ... آره از چشای سرخش پیدا بود یه چیزیشه ...اینم چه دل خوشی داشت! از جا بلند شدم و بی توجه به اون از داخل کمدم یه بلوز توری مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم ... اینم قشنگ بود و تن خور فوق العاده ای داشت. آتوسا با تعجب گفت:- چرا عوضش کردی؟! قشنگ بود که!- اینجوری راحت ترم ...دوباره روی گونه ام رژ گونه زدم و گفتم:- بریم بیرون خواهری ببینم چی کار کردی ...آتوسا خندید و در حالی که دنبال من می اومد بیرون گفت:- تو انگار از اونم بدتری ... آتوسا میوه ها رو خیلی قشنگ روی میز چیده و تزئین کرده بود ... شربت هم توی تنگ های بلوری درست کرده بود ... دستی روی شکم برجسته کوچولوش کشیدم و گفتم:- ببخشید خواهری با این وضعت خیلی زحمت کشیدیا ...- خواهش ... بالاخره یه خواهر که بیشتر نداریم ... - مانی کی می یاد؟- زنگش زدم تو راه بود ...همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد. وای خاک بر سرم مهمونا اومدن. ولی آرتان که نبود! منم که کسیو نمی شناختم حالا چه خاکی باید تو سرم می ریختم؟ با دلهره رفتم طرف آیفون و جواب دادم. در کمال خوشخبتی صدای شاد و شنگول شبنم و بنفشه پیچید توی آیفون و منم نفسی از سر آسودگی کشیدم و درو باز کردم. با جیغ و داد اومدن تو ... بنفشه از همون دم در قر می داد ... از کاراش خنده ام گرفت و کشیدمش تو خونه. شبنم چلپ چلپ منو ماچ کرد و گفت:- تولدت مبارک بی شعور ...- میسی ... کادوت کو؟- وا! چه پرو! همین که یادم بود از سرتم زیاده بچه ننر! بنفشه و آتوسا هم تند تند منو بوسیدن و تولدمو تبریک گفتن. آتوسا با وسواس گفت:- خب امشب تولد می گرفتی دیگه ...نمی شد بگم آرتان اصلا یادش نبود. برای همینم به ناچار گفتم:- دوستاش فقط امشب می تونستن بیان ... اگه می گفتیم تولده زشت می شد ... می گفتن شام عروسیو شب تولد می خوان بدن که کادو بگیرن ...- همینه که هست ... شام عروسی که بی کادو نمی شه ...دوباره صدای زنگ بلند شد. ولی اینبار زنگ در خونه بود ...بنفشه شلنگ و تخته اندازون رفت درو باز کرد و آرتان با اون تیپ خفنش اومد تو ... خواستم بی توجه بهش برم توی آشپزخونه که دیدم پشت سرش مانی و نیما هم اومدن تو! نیما؟!!! اینجا چی کار می کرد؟ مگه آرتان نگفت دعوتش نکرده؟ آرتان برای اینکه سوتی کار خودشو بگیره رو به من گفت:- عزیزم دم در بودم که مانی و نیما اومدن ... نیما خان افتخار نمی دادن به زور آوردمشون تو ...هایییییی! عین خر موندی تو گل نه؟ ضد حال زدی ضد حالم خوردی! حقته! با خوش رویی ازشون استقبال کردم و نیما رو هم یه کم زیادی تحویل گرفتم. اصلا هم به چشم غره های آرتان محل نذاشتم. وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم رفتم توی آشپزخونه که ببینم چیزی کم و کسر نباشه. بنفشه هم با غر غر اومد تو و گفت:- آقا خب یعنی چی؟ این مهمونی که مال متاهلاست ... من و این شبنم گور به گوری باید سرمون بی کلاه بمونه؟!- شکایتشو به من نکنه ... برو به خود آرتان بگو ... - اه! به هیشکی هم نه و به آرتان ... همچین نگام کنه که زنده و مرده ام تو گور بلرزن ... راستی بی شعور کاری صورت ندادین هنوز با آرتان؟ یه جوری نگات می کنه!با خنده گفتم:- گمشو ... این اصلا احساس سرش می شه؟ من جلوی این لختم راه برم یه نگاه می اندازه بعد باد می اندازه تو گلوش می گه برو یه چیزی بپوش اینجوری سرما می خوری ...دو تایی زدیم زیر خنده و ولو شدیم روی صندلیا. همون وقت آرتان اومد توی آشپزخونه ... بیچاره بنفشه قبضه روح شد نمی دونم چرا اینقدر همه از آرتان می ترسیدن. درسته که یه وقتایی ترسناک می شد ولی نه همیشه. بنفشه زیر لب یه چیزی بلغور کرد و از آشپزخونه پرید بیرون. آرتان به بهونه آب خوردن رفت سر یخچال و رو به من گفت:- لباست بهتر شد ... با خشم نگاش کردم و خواستم برم بیرون که پرید دستمو گرفت و شیشه آبو گذاشت روی میز و گفت:- ببین ترسا ...با عصبانیت گفتم:- من کورم چیزی نمی بینم ...نفس عمیقی کشید و گفت:- آخه خانوم من ... من که یه بار به شما گفته بودم بعضی از دوستام نگاه درستی ندارن ...- به من ربطی نداره ... فکر نکن لباس عوض کردم ازت ترسیدما .... نخیر آقا! فقط نخواستم شب خودمو خراب کنم ...- آهان یعنی برای خودت مهم نیست که بقیه دیدت بزنن ...خون به صورتم دوید. دستمو از دستش کشیدم بیرون. چندشناک ترین نگاهمو پرت کردم تو صورتش و از آشپزخونه زدم بیرون. صدای زنگ بلند شد. خود آرتان اومد درو باز کرد و گفت اومدن ... دوستاش پشت سر هم تند تند می رسیدن و من همه اشونو با هم داشتم قاطی می کردم. خانوماشون خیلی خون گرم بودن و حسابی هم منو تحویل می گرفتن ... ولی مرداشون! حق با آرتان بود یه سریاشون نگاه های بدی داشتن ... خوب شد تاپمو در آوردم با اینکه لباسم پوشیده بود اینجوری نگام می کردن دیگه چه برسه به وقتی که لباسمم باز باشه! کارم شده بود تعارف کردن:- بفرمایید تو رو خدا ...- ازخودتون پذیرایی کنین - چرا اونجا؟ بفرمایید بالا بشینید ...- لباستون رو بدید براتون آویزون کنم ...پدرم در اومده بود ... بنفشه برای اینکه مجلسو از خشکی در بیاره رفت طرف ضبط و روشنش کرد. صدای موسیقی که بلند شد انگار توی همه دینامیت گذاشتن ... منفجر شده و ریختن وسط ... همچین قراشونو خالی می کردن که انگار منتظر یه همچین فرصتی بودن ... جالبی اون مجلس این بود که مشروب توش سرو نمی شد کسی هم سراغی ازش نمی گرفت. انگار آرتان کلا اهل این برنامه ها نبود ... اینو از حرف یکی از دوستاش فهمیدم که گفت:- آرتان امشبم نوش بی نوش؟!آرتان اخمی کرد و گفت:- شاهین ... تو که می دونی ...- ای بابا گفتم شاید حالا که مزدوج شدی عقیده ات عوض شده باشه ...بعد نگاهی به من کرد و گفت:- خانوم شما یه کم نصیحتش کنین ... من نمی دونم چرا اینقدر با آب شنگولی بده ...لبخندی زدم و گفتم:- والا هر کاری می کنم که به حرفم گوش نمی ده ... فکر کنم آخرم باید ترکش کنم تا از غم فراغم هم بخوره هم بکشه ... شاهین غش غش خندید و گفت:- چه خانوم روشن فکری داری آرتان ... بابا دمت گرم ترسا ...چه زود پسر خاله شد! بیا اینم عاقبت صیمیمت با مردا ... نگاه آرتان خون گرفته بود ... ترسیدم و سریع از مهلکه گریختم ولی هنوزم دلم خنک نشده بود. دوست داشتم این مهمونی رو زهرمارش کنم همونطور که اون زهرمار من کرد ... همه داشتن اون وسط توی هم می لولیدن ... لامصب آهنگ جدید اشکین بود ...- می خوام امشب بوس بارونت کنم بعد یه لیوان کافی مهمونت کنم اس ام اس اومد نخونم کلی داغونت کنم بگی این چه کوفتی بود بزنم پریشونت کنم آخه من مرض دارم آخه من مرض دارمرفیقای خز دارمتو خونه قفش دارمتو رو من لوس می کنممی برم و بوس می کنمدیگه طاقت نیاوردم. بهترین موقعیت بود که حال آرتانو بگیرم. شیرجه زدم به سمت نیما که نشسته بود و حسابی گرم صحبت با مانی بود ... من نمی دونم تو این موقعیت اینا چه جوری حرفشون می یومد. مهلت هیچ عکس العملی بهشون ندادم دست نیما رو گرفت و کشیدمش وسط ... نیما با حیرت گفت:- چته ترسا ؟!- نیمایی می خوام باهات برقصم ...من داشتم می رقصیدم ولی نیما داشت فقط نگام می کرد:- دختر خوب ... این شوهر تو نزده می رقصه ...دستشو کشیدم و گفتم:- زود باش دیگه! همه دارن نگامون می کنن ...ناچار شد باهام همراهی کنه ... لامصب! همیشه به رقصش غبطه می خوردم مردونه می رقصید ولی محشر بود باید وادارش می کردم یه تکنو هم بزنه ... اصلا چی می شد اگه امشب خودم عربی می رقصیدم؟! توی این فکرا بودم که نیما گفت:- ترسا ... آرتان داره بد نگام می کنه ... برات دردسر می شه دختر خوب من برم بشینم؟!- حرف نزن نیما ... خب اذیتم می کنه! حقشه!- اذیت؟! چی کارت می کنه مگه؟- بیخیال ... الان فقط مهم اینه که بچزونمش ...دست نیما رو کشیدم و یه جورایی خودمو انداختم تو بغلش نیما بیچاره سرخ شد خودشو کشید عقب و گفت:- ترساااااا نکن دیوونه .... داری با غیرتش بازی می کنی!- مگه نمی گی دوسم داره؟ کو؟ پس چرا کاری نمی کنه؟!- از اون اول که اومدیم همه نگاه و توجهش مال توئه! اینا نشونه چیه ... ولی بازم بهت ثابت می کنم ...- وای وای علیرضاز ...- هان؟!- هیچی گوش کن ... خودمم شروع کردم با آهنگ بخونم ...- مرض داری نمی سازی؟علیرضازو می گیری بازی؟برو برو از خود راضی ..وای چقده تو بد فازی ...حالا من که خودم رو مودم نبودم .. بودم بندریش کنم ببینم اون دستای قشنگو رو هوابذارید ببینم اون لرزون سینه ها رو یالا ...حالا وقتشه اسمت بشه شهلا طلا ...من می خوام دست به سرت کنم تو رو بپرم با یکی هی بگم برومن می خوام که تو رو همسرت کنمحرص بدم اما نمی خوام تو رو پر پرت کنم آخه من مرض دارم آخه من مرض دارم ...نیما خنده اش گرفت و گفت:- واقعا داره تورو می گه ها ...غش غش خندیدم و گفتم:- ا نیما به دنبال این حرف هلش دادم که چشمم افتاد به آرتان. تکیه داده بود به اپن و داشت خیره خیره نگام می کرد. قسم می خورم اگه یقه اشو شل می کرد دود می زد بیرون ... کامل پیدا بود داغ کرده. یکی از دوستاش رفت طرفش و یه چیزی بهش گفت ولی بدون اینکه به یارو حتی نگاه هم بکنه سرشو به نشونه نفی تکون داد. اینقدر خشن شده بود که دوستشم وحشت کرد و گذاشت رفت ... نیما هم متوجه آرتان شد و گفت:- مرد روی عشقش تعصب داره ...نه روی هم خونه اش ... برو از دلش در بیار ...- بیخیال نیما! عمراً- هنوزم بهت ثابت نشده؟- چی؟- اینکه دوستت داره ...- معلومه که نه ...- می خوای بهت ثابت کنم؟- چه جوری؟- کاری نداره که ... آخر مجلس یه آهنگ آروم می ذاریم واسه رقص تانگو ...- خب؟- اینجور وقتا هر دختر و پسری می ره تو فکر اونی که دوسش داره ...فقط نگاش کردم. خودش ادامه داد:- شک نکن که می یاد طرفت که باهات برقصه ... حتی برا امتحانش یکی از دوستاتو بفرست که بره باهاش برقصه ولی می بینی که قبول نمی کنه. آدم دوست داره فقط با اونی که دوسش داره تانگو برقصه ... مگه اینکه کسیو تو زندگیش نداشته باشه ...پوست لبمو جویدم و گفتم:- بد فکری هم نیست ...دست زد به کمرم و گفت:- برو به مهمونات برس ... رقص خوبی بود ممنون ...- من از تو بیشتر ممنون نیمایی ...- برو زلزله ... شوهرتو دق دادی ...خندیدم و رفتم پیش بنفشه و شبنم. بنفشه نشگونی از بازوم گرفت و گفت:- لا گور بری ... این بیچاره چشاش خشک شد از بس تو رو نگاه کرد و تو محل نذاشتی ... چه قریم می دادی اون وسط برای من!- چشش دراد! - باز چی شده که تو دندون تیز کردی؟!- هیچی همین بی احساسیش لجمو در می یاره ...- بیخیال بابا ... این کجاش بی احساسه! از نگاهای این من به جای نیما اشهدمو خوندم ...- فعلا نقطه ضعفش شده نیما ... منم دارم می تازونم ...- از بس تو خبیثی ...خندیدم و رفتم توی آشپزخونه تا یه سینی شربت بریزم ببرم که نیما از پشت سرم گفت:- ترسا دارن زنگ خونه تون رو می زنن ...- نیما جون قربون دستت درو باز کن ... من فعلا دستم بنده.نیما سری تکون داد و رفت. منم رفتم توی آشپزخونه و مشغول ریختن شربت ها شدم. همون موقع فشار شدید دستی رو توی پهلوم حس کردم و دادم بلند شد:- آخ ... آخ ...می خواستم بچرخم ولی هر کسی که بود محکم چسبیده بود بهم و اجازه نمی داد. اومدم جیغ بزنم که صدای آرتان از کنار گردنم بلند شد:- چیه؟! انگار خیلی بهت خوش می گذره ... به نام من به کام نیما خان ... آره؟!- برو کنار آرتان ... پهلومو سوراخ کردی ...- برم کنار که بری توی بغل اون نیمای لعنتی؟- به تو ربطی نداره که من چی کار می کنم؟!- اشتباه به عرضتون رسوندن خانوم کوچولو ... من سیب زمینی نیستم ... من شوهرتممممم- هی شوهر شوهر نکن ... تو فقط یه اسمی توی شناسنامه من ...- اون اسم توی شناسنامه هم حرمت داره ... اگه بخوای بی حرمتش کنی لهت می کنم ...- ا نه بابا! چه غلطا! نه من سوسکم نه تو دمپایی ... له کردن من به این آسونیا نیست آقا ...- ترسا اون روی سگ منو بالا نیار ...- تو که همیشه اون روی سگت بالا هست ... یه بارم شده اون روی خوبتو نشون بدی؟چقدر بی انصاف بودم وجدانم سرم داد کشید:- پس فطرت این پسر اینقدر به تو خوبی نکرده تا حالا؟بلندتر سر وجدانم داد زدم:- تو خف بمیر وسط دعوا نرخ تعیین نکنه من جلو این اگه کم بیارم کلاهم پس معرکه است ...آرتان منو چرخوند به طرف خودش و گفت:- خوب گوش کن ببین چی می گم ... خوش ندارم دیگه دور و بر نیما ببینمت! فهمیدی؟!با سرتقی زل زدم توی چشماش و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:- واسه تو چه فرقی داره که من دور و بر کی باشم؟ توام برو با هر کی دوست داری برقص اگه من گفتم چرا!- آبرو برای من نذاشتی جلوی دوستام ... مگه من مث تو بی آبروئم ...- اااا نه بابا! قربون اون دوستای با آبروت برم ... یعنی می خوای بگی ندیدی چقدر راحت با زنای همدیگه می رقصن؟ نترس اونا از تو روشنفکر ترن ...دست کشید توی موهاش. مشخص بود کم آورده ... راه افتاد که بره از آشپزخونه بیرون و گفت:- در هر صورت یه بار دیگه دور و بر نیما ببینمت مسئولیت اتفاقی که بعدش می افته پای خودته ...با اینکه رفته بیرون ولی داد زدم:- وای وای ترسیدم ...__________________نکبت! فکر کرده کیه؟! فقط بلده داد بزنه ... می رم از شرت راحت می شم. آخ نه ! می دونم دلم برای داد و هواراش هم تنگ می شه . خداییش ترسا اگه عین سیب زمینی باشه و تو با هرکی خواستی بچرخی اونم هیچی نگه خوشت می یاد؟ معلومه که نه! پس چرا اینقدر حرصش می دی؟ چون خوشم می یاد ... سرک کشیدم ببینم مهمون جدیدی که اومده تو کیه ... با دیدن طرلان که مشغول خوش و بش با آرتان بود تازه فهمیدم مهمونمون کی بوده ... بی شرف حتی به من نگفته بود طرلان هم دعوته! سینی شربتو بردم بیرون دادم دست شبنم و ازش خواهش کردم پذیرایی کنه خودمم رفتم به استقبال طرلان ... از وقتی که بهتر شده بود خیلی گرم تحویلم می گرفت. یه کم خوش و بش کردیم من رفتم سراغ بقیه مهمونا ... داشتم با خانوم یکی از دوستای آرتان حرف می زدم که صدای نیما از پشت سرم بلند شد. - ترسا ...از خانومه عذر خواهی کردم و برگشتم سمت نیما:- جانم؟- ترسا این دختره که الان اومد تو کی بود؟ - کی؟- من رفتم درو روش باز کردم .... چشم و ابرو مشکیه ...با خنده گفتم:- همون خوشگله؟- آره ...- نمی شناسیش؟- باید بشناسم؟- شب عروسی من و آرتان یادت رفته آرتان داشت با این خوش و بش می کرد؟ - اا این همون دختره اس؟- آره ...- نسبتش با آرتان چیه که تو اصلا روش حساس نیستی؟- ا فکر کردی من حسودم؟!- نه اصلاً ... همون وقتم که حسی به آرتان نداشتی می خواستی چشماشو در بیاری دیگه چه برسه به الان! خندیدم و گفتم:- دختر خاله اشه ...- نامزدی ... چیزی ...با خنده جیغ زدم:- نیمااااااااااااااونم خندید و گفت:- کوفت آبرومو بردی ...- هان چیه؟ چشمت گرفته؟- نه بابا ... فقط دیدم خیلی خانوم و با وقاره ...آهی کشیدم و گفتم:- الان اینجوریه قبلا عین من بوده ...- یعنی چی؟- قضیه اش مفصله ...- کاری به قضیه اش ندارم ... می گم مگه تو چته که می گی قبلا عین من بوده؟- هان ! از اون لحاظ! ببین خوب من جنگولک بازیم زیاده ... طرلان خیلی خانوم و آرومه ...- وقار ربطی به شیطنت نداره ... تو شیطونی ولی متانت هم داری ...خر کیف شدم و با نیش باز گفتم:- مرسی نیماییییییی ...دستی خورد سر شونه ام:- ترسا ... بیا با اشکان و خانومش آشنا شو ...منو کشید کنار و در حالی که بازومو فشار می داد گفت:- تذکر انگار تو گوشت فرو نمی ره ... باید باهات با خشونت برخورد کنم ...- تو کاری جز فرو کردن انگشتات تو دست من نداری؟! له کردی دستمو ...- ترسا ... کاری نکن که مجبور شم بهت ثابت کنم شوهرتم!زل زدم توی چشماش و با خشونت گفتم:- از توی وحشی هیچی بعید نیست ...اومد جوابمو بده که گوشیش زنگ زد. چپ چپ نگاهی بهم کرد و جواب داد:- الو ...- دستت درد نکنه ... می یام الان دم در می گیرم ...جبران می کنم.- قربونت خداحافظ ...بعد از قطع کردن گوشی منو ول کرد و با چند تا از دوستاش اشاره کرد و همه با هم رفتن بیرون ...معلوم بود قضیه اشکان و خانومش هم نقشه بوده که منو از نیما جدا کنه. با تعجب نگاشون کردم و شونه بالا انداختم. شبنم اومد دستمو کشید و گفت:- بیا یه ذره هم با من قر بده ... نمی شه که فقط با نیما ...نگاهی کردم به مهمونا که همه دست از رقصیدن برداشته بودن و به صف ایستاده بودن. تعجب کردم و رو به شبنم گفتم:- اینا چشون شده؟!شبنم هم شونه ای بالا نداخت که یهو همه اشون با هم شروع کردن به خوندن:- تولدت مبارک .... تولدت مبارک ... هنگ کردم به معنای واقعی و چشمم افتاد به در ورودی ... آرتان با یک کیک بزرگ که روش دو تا فشفشه گنده روشن بود اومد تو ... دوستاش هم اینطرف اونطرفش داشتن دست می زدن. همه می خندیدن ولی من حتی خنده ام هم نمی یومد ... آرتان ! آرتان ! آرتان ! من چی بگم به تو؟! آرتان کیکو داد دست یکی از دوستاش تا ببره بذاره روی میز و آغوششو به روی من که هنگ کرده بودم باز کرد. جلل خالق! به حق کارای هرگز ندیده از آرتان! می خواست منو جلوی جمع بغل کنه؟! باید کاری می کردم وگرنه دیگه خیلی تابلو بازی می شد. خودمم خیلی دوست داشتم بغلش کنم ... آتوسا از پشت سر هلم داد و با غیض گفت:- تعجب بسه ... دستای شوهرت خشک شد ...اون ناکس هم وایساده بود سر جاش ... به ناچار رفتم طرفش و توی آغوش گرمش گم شدم. دستاشو دور کمرم حلقه کرد منو محکم چسبوند به خودش و در گوشم گفت:- تولدت مبارک عزیزم ...دلم ضعف رفت. انتقام و همه چیز یادم رفت ... با بغض گفتم:- آرتان ...و سرمو بالا گرفتم و زل زدم توی چشماش ... از چشماش خوندم که فقط داره نقش بازی می کنه و هنوز از دستم شاکیه بدجور ... برای همینم سریع خودمو جمع و جور کردم و از آغوشش اومدم بیرون. آرتان دستمو گرفت و گفت:- عزیزم ... وقتشه که شمعاتو فوت کنی ...باورم نمی شد که آرتان شب تولد منو یادش باشه! دوتایی با هم رفتیم پشت میزی که کیکو گذاشته بودن روش ... کیکم شبیه عدد بیست به لاتین بود ... یه دو و یه صفر ... تو دلم به خودم غر زدم:- چیه انتظار داشتی الان شکل یه قلب باشه؟! زهی خیال باطل ...آرتان با خونسردی فشفشه ها رو برداشت و بیست تا شمع کوچیک توی کیک فرو کرد و همه رو روشن کرد. بعد کنارم ایستاد و گفت:- فوت کن خانومم ..نگاش کردم .... با اینکه حرفاش همه اش ریا بود ولی به دلم می نشست. خواستم فوت کنم که بنفشه و شبنم با هم با هیجان در حالی که آخر جمعیت بابا و پایین می پریدن گفتن:- آرزو کن ... آرزو کن ...آرتان گفت:- اینا خرافاته ... فوت کن!چشمامو بستم. دوست داشتم آرزو کنم ... اگه خرافاتم بود دلمو شاد می کرد ... خواستم آرزو کنم که راحت کارام درست بشه برم کانادا ... پس آرتان چی؟! خواستم آرزو کنم آرتان عاشقم باشه و منو نگه داره ... پس کانادا و تحصیلاتم چی؟! چشمامو باز کردم و فوت کردم:- خدایا هر چی به صلاحمه همون بشه ...صدای تولدت مبارک دوباره اوج گرفت ... دوستای آرتان شروع کردن با هم بگن:- ما کیک می خوایم یالا ... ما کیک می خوایم یالا!آرتان با لبخند گفت:- اول کادو ... هر چیزی عوارض داره ...خانوما هم با دست و سوت موافقتشون رو اعلام کردن ... همه می دونستن که اون شب تولد منه و با دست پر اومده بودن ... حتی بنفشه و شبنم و آتوسا و مانی و نیما ... کادوی همه به کنار ... کادوی آرتان و نیما هم به کنار ... مونده بودم نیما کی کادو گرفته! اون که اصلا دعوت نبود! وقتی همه کادوشون رو دادن صدای جیغ و هورای خانوما بلند شد که آرتان باید کادوشو بده ... آرتان هم با لبخند خواست کادوشو بیاره که نیما گفت:- کادوی من مونده ...صدای دندون قروچه کردن آرتان رو به خوبی حس کردم. با لبخند گفتم:- نیمایی من اصلا توقعی نداشتم ...- این چه حرفیه؟ مگه می شه واسه تولد زلزله چیزی نگیرم؟با خنده باکس خوشگل مشکیو سفیدو از دستش گرفتم و بازش کردم. نیما دقیقا ایستاده بود کنار دست من و آرتان ... داخل باکس یه بلوز خیلی شیک سفید رنگ بود با دور دوزی و مرواریدای طلائی ... به اضافه یه عطر که بوی شیرین فوق العاده ای داشت و از مارکش فهمیدم کلی پولشه ... صدای دست و سوت همه بلند شد با محبت به مانی نگاه کردم. مانی هم لبخندی زد و گفت:- این بلوزو ست همین شلواری که پات کردی گرفتم ... ولی خب خبر نداشتم می خوای امشب بپوشیش وگرنه زودتر به دستت می رسوندمش ...آرتان با حساسیت گفت:- مگه شلوارو شما گرفتی نیما جان؟نیما نگاهی به آرتان کرد و گفت:- مگه ترسا نگفتی بهت؟ سوغاتی ایتالیاشه ... مال گذشته هاست ... آرتان سری تکون داد و گفت:- آهان ...ولی رگ گردنش که زده بود بیرون خبر از حال داغونش داشت. نیما خم شد در گوش من گفت:- من فرار! فکر کنم زیاده روی کردیم ...نیما رفت و من خندیدم. آرتان با حرص باکس و هدیه ها رو از من گرفت و گذاشت زیر میز ... دوباره صدای همهمه اوج گرفت که می خواستن کادوی آرتان رو ببینن ... آرتان مشخص بود هیچ دل و دماغی نداره و به زور داره مراسم رو ادامه می ده. یه جعبه مخملی گرفت طرفم و گفت:- تولدت مبارک ..سردتر از خودش گفتم:- ممنون ..جعبه رو از دستش گرفتم و باز کردم. همه داشتن سرک می کشیدن ... خدای من! چه دستبند و پابند خوشگلی ! طلای سفید و زمرد! چشمای همه خانوما چهار تا شده بود ... نقش بازی کردن رو کنار گذاشتم .. سردیمو فراموش کردم و با محبت گفتم:- ممنونم آرتان ...ولی آرتان همونطور سرد گفت:- قابل تورو نداره ...دستبندو برداشت و بست دور مچ دستم ... انگشتش که خورد به دستم تازه فهمیدم دستش سرده سرده ... با نگرانی نگاش کردم. فکر کنم یه کم زیاده روی کردم ... بچه ام انگار حالش خیلی بد شده بود. پابندو برداشت که ببنده ولی سریع از دستش گرفتم و خودم بستمش دور مچ پام. دوست نداشتم جلوم زانو بزنه. آرتانو فقط تو اوج دوست داشتم. مشغول بستن قفل پابند بودم که دوستاش با هم شروع کردن به خوندن:- ترسا آرتانو ببوس یالا ... یالا ... یالا...ای بابا ... اینام که کلا امشب گروه سرود تشکیل داده بودن ... آرتان نگام کرد. حالا باید چه خاکی تو سرم می کردم؟ آتوسا از اون ته بهم اشاره کرد یالا دیگه. چاره ای نبود ... روی پنجه پا بلند شدم و گونه اشو بوسیدم ... آرتان هم با لبخند نگام کرد ... این لبخند دیگه واقعی بود! مطمئنم .... دوستاش ول کن نبودن. اینبار خوندن:- آرتان ببوسش یالا ... آرتان ببوسش یالا ...آرتان هم خونسردانه خم شد ... لپمو گرفتم جلوی صورتش که دستشو آورد بالا ... صورتمو با دستش داد بالا و زیر گلومو بوسید ... یا پنج تن! حس کردم فشار برق قوی از بدنم رد شد ... حس عجیبی داشتم. بدنم به لرزه افتاده بود. دوستای لعنتیش دوباره خوندن:- یواش یواش ... بذار رو لباش ...همینو کم داشتم! درسته که از خدام بود ... ولی نه جلوی همه! اولین بوسو توی خلوت دوست داشتم ... توی یه حس و حال عاشقانه شاعرانه .... اوهو چه غلطا! این حرفا از من بعید بود ... ولی حسم بود چی کارش می کردم؟ دوستاش هنوز می خوندن. شبنم و بنفشه غش کرده بودن از خنده ... نگاه نیما هم انگار غم داشت. ولی بقیه عادی به ما خیره شده بودن ... آرتان صورتمو گرفت بین دستاش و زل توی چشمام ... یه کم نگام کرد بعد زل زد به لبام .... می خواستم التماس کنم الان نه آرتان. چشمامو بستم .... چیزی نمی تونستم بگم. دستاشو که از روی صورتم برداشت چشمامو باز کردم. رو کرد به سمت دوستاشو و گفت:- دیگه پرو نشین ... وقت خوردن کیکه ...همه خندیدن و نشستن. نفس راحتی کشیدم که بیخیال شد. خدارو شکر! کیک رو بریدیم و بین مهمونا پخش کردیم. بعد از خوردن کیک نیما همینطور که از کنارم رد می شد و می رفت به سمت ضبط گفت:- الان وقتشه ...منظورشو فهمیدم و بیخیال پامو انداختم روی پام. صدای موسیقی بلند شد و چراغا هم خاموش شد. دوباره صدای جیغ و سوت بلند شد و همه دوتایی رفتن وسط. چقدر این دوستای آرتان هیجان داشتن! حواسم به آرتان بود که به دیوار روبروی من تکیه داده و داشت به جمعیت رقصنده نگاه می کرد. از این بشر آبی داغ نمی شد. با تاسف سری تکون دادم و به سمت نیما نگاه کردم. نیما هم نگاهی به آرتان کرد و یه دفعه اومد طرف من ... مونده بودم چه قصدی داره ... جلوم خم شد و خیلی آهسته گفت:- این شوهر تورو فقط باید تحریک کرد تا یه تکونی به خودش بده ...- الان چی کار کنم؟دستمو گرفت و کشید به سمت وسط سالن. یهو یه نفر از پشت دستمو گرفت و با صدایی خشم آلود گفت:- اجازه بدین رقص آخر رو با همسرش بکنه نیما جان ...نیما چشمکی یواشکی به من زد و رو به آرتان گفت:- بله خواهش می کنم ...با رفتن نیما آرتان منو کشید توی بغلش. دوست داشتم سرمو بذارم روی سینه اش و هیچی نگم ... اونم هیچی نگفت ... صدای عماد طالب زاده که بلند شد بیشتر توی سکوت غرق شدم ... چقدر شعرش به دلم نشست:- علاقه ام به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگ تر شدهاز اون وقت که تو با منی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهعلاقه ام به تو خیلی بیشتر شده می دونم نمی تونی درکم کنیولی اینو یادت نره عشق منمی میرم اگه روزی ترکم کنی می خوام لحظه لحظه به تو فکر کنمنمی خوام کسی سد راهم بشهنمی خوام کسی جز تو پیشم بیادبه جز تو کسی تکیه گاهم بشهمنم که می میرم برای چشاتمنم که می میرم واسه خنده هاتمی خوام بیشتر از اینم عاشق بشمکمک کن بتونم بمونم باهاتعلاقه ام به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگ تر شدهاز اون وقت که تو بامنی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهمحو این آهنگ زیبا بودم ... چقدر به حال من می خورد. نمی دونم چرا ولی حس می کردم فشار دست آرتانم دور کمرم بیشتر شده و یه جور عجیبی منو چسبونده بود به خودش ... یه کم که بیشتر تو اوج آهنگ فرو رفتیم یکی از دستاشو از دور کمرم برداشت و کرد لای موهام ... سرمو چسبوند روی سینه اش ... صداس نفسای عمیقشو می شنیدم. داشت موهامو بو می کرد ... منم داشتم عطر خوشبوشو می بلعیدم بی اراده سرمو گرفتم بالا ... تو اوج آهنگ بود ... آرتان هم داشت نگام می کرد ... توی نگاه جفتمون یه چیز بود ... خواهش برای اینکه دیگری مهر سکوتو بشکنه ولی حیف .... فاصله صورت آرتان با صورتم هی داشت کم و کمتر می شد ... و شدت نفسای منم داشت بیشتر و بیشتر می شد ... دستشو گذاشت زیر چونه امو سرمو آورد بالا تر ... توی نگاش تمنا و تب موج می زد ... تب خواستن ... خودمو سپردم به دستش ... منم میخواستم ... سرش اومد پایین ... دیگه چیزی نمونده بود چشماشو بست ... منم بستم ... هر آن منتظر داغ شدن لبام بودم که یهو چراغا روشن شد و صدای دست و هورا بلند شد ... لعنتی! آرتان سریع از من فاصله گرفت و من نفس بریده رفتم نشستم روی صندلی ... حالم یه جور عجیب غریبی بود که قابل توصیف کردن نیست ... توی جمعیت چشمم افتاد به نیما که دستش دور کمر طرلان بود و حسابی مشغول بگو بخند بودن. به چشمام اعتماد نکردم و دوباره نگاه کردم ... خودش بود ... حس و حال خودم یادم رفت و لبخند زدم ... پس نیما واقعا از طرلان خوشش اومده بود ... باید توی اولین فرصت همه چیزو راجع به طرلان بهش می گفتم ... اصلا دوست نداشتم طرلان یه ضربه دیگه بخوره ... طرلان لیاقت این خوشبختی رو داشت ... نیما هم همینطور ...

 

شام رو که آوردن من هنوزم سر جام نشسته بودم. آرتان دوباره درگیر پذیرایی شده بود و حواسش به من نبود ... شاید حتی اون لحظه قشنگ رو هم فراموش کرده بود ولی من حسابی تو فکرش بودم ... بعد از اینکه میز شام چیده شد همه یکی یه بشقاب برداشتن و رفتن سر میز تا هر چی که می خوان بکشن ... ولی من حتی میل به غذا هم نداشتم. بنفشه اومد کنارم و گفت:
- پاشو برا من کلاس نذار ...- تو آدمی که من بخوام برات کلاس بذارم؟- ببین با من یکی به دو نکنا ... از دست تو و آرتان دلم خونه!- وا چرا؟- فقط دوست پسر من این وسط زیادی بود؟- خب می خواستی به آرتان بگی دعوتش کنه ... یا می خواستی با خودت بیاریش ...- بهراد با کلاس تر از این حرفاست که بدون دعوت جایی بره ... منم رو به شوهر تو نمی زدم ...- باشه بابا خانوم! ببخشید من شرمنده که امشب بهتون خوش نگذشت ...شبنم با یه بشقاب پر غذا اومد و گفت:- کی گفته خوش نگذشت؟ خیلی هم خوش گذشت .... گوش به حرف این نده کسی نبود باهاش برقصه دپسرده شده. بنفشه زد تو سر شبنم و رفت که برای خودش غذا بیاره. پیدا بود که حسابی با بهراد صمیمی شده. وگرنه بنفشه آدمی نبود که به خاطر کسی تو سرش بزنه ... بیخیال به میز غذا نگاه کردم. چطور بود که من هیچ اشتهایی نداشتم؟! ظهرم که غذای درست و حسابی نخورده بودم. شبنم کنارم نشسته و در حالی که غذاشو می خورد گفت:- تو چرا نمی ری غذا بیاری؟- فعلا اشتها ندارم ...- اوهو! چه لفظ قلم! - شامتو کوفت کن ...شبنم شانه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد ... آرتان در حالی که یه بشقاب غذا دستش بود و مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود بهمون نزدیک شد. آنچنان گرم حرف زدن بود که فکر کنم اصلا منو ندید ... توی همین فکرا بودم که دستشو با بشقاب گرفت به طرف من. اصلا به من نگاه هم نمی کرد و داشت سرشو در تایید حرفای دوستش تکون می داد. حس خوبی بهم دست داد و بشقاب رو گرفتم و گذاشتم روی پام. از هر غذایی یه کم برام کشیده بود. حتی نگام نکرد که ازش تشکر کنم. ازم فاصله گرفت و با دوستش به اون سمت سالن رفتن شبنم که داشت خیره خیره به ما نگاه می کرد بعد از رفتن آرتان خندید و گفت:- ای بسوزه پدر عاشقی!خندیدم ... از ته دل. اشتهام یهو باز شد و شروع کردم به خوردن.همه مهمونا رفته بودن ... آرتان مشغول جمع کردن ظرفای اضافه بود ... حتی حال نداشتم یه تیکه چیز جا به جا کنم فقط می خواستم بخوابم. باید ازش تشکر می کردم ... بایت مهمونی ... بابت تولدم ... بابت توجهش ... ولی چطور؟! اون به خاطر عکسا اینقدر منو عصبی کرده بود که الان هنوز هم نمی تونستم خودمو راضی کنم و برم ازش تشکر کنم. تو دلم گفتم:- همون موقع ازش تشکر کردی ... بیخیال دیگه بیا برو بخواب. از جا بلند شدم. سر جاش ایستاد و نگام کرد. کرواتش شل شل دور گردنش بود و یقه پیرهنش هم تا وسط سینه اش باز بود. نگام روی سینه اش میخکوب شده بود ... دوباره داشتم داغ می شدم ولی نمی خواستم من برم به طرفش. آرتان منتظر نگام می کرد. سرمو زیر انداختم و گفتم:- می رم بخوابم ...منتظر پاسخش نشدم. اونم چیزی نگفت ولی نگاه سنگینشو تا وقتی که رفتم توی اتاق روی خودم حس کردم. در اتاقو بستم و نشستم لب تخت. باید با این احساس چی کار می کردم؟ گوشیمو روی ساعت هفت کوک کردم و دراز کشیدم. می خواستم صبح بیدار بشم و قبل از رفتن به کلاس زبان خونه رو مرتب کنم. با اینکه خیلی خوابم می یومد ولی خوابم نمی برد. تصمیم گرفتم برم از داخل یخچال یه لیوان دوغ بردارم بخورم بلکه خوابم ببره .. از بچگی تا دوغ می خوردم زود خوابم می برد. از اتاق که اومدم بیرون متوجه شدم پذیرایی کامل تمیز شده ... همه ظرفای کثیف توی آشپزخونه روی هم تلمبار شده بودن ... رفتم سر یخچال و یه لیوان بزرگ دوغ ریختم و نشستم تا تهشو خوردم. ساعت سه بود ... باید زودتر می خوابیدم تا صبح راحت بیدار بشم. داشتم می رفتم توی اتاقم که حس کردم از توی اتاق آرتان یه صدایی می یاد. پاورچین پاورچین نزدیک شدم و گوش کردم:- قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هر چی قرار نیست بشهقرار نبود دیدنت آرزوم شهقرار نبود که اینجوری تموم شه ...چشمامو بستم و زیر لب زمزمه کردم:- چرا اینقدر این آهنگو گوش می دی آرتان؟ آخه چرا؟ ساعت سه صبحه! بگیر بخواب دیگه ...عقب گرد کردم رفتم توی اتاق و دراز کشیدم روی تخت. بی اراده داشتم زیر لب زمزمه می کردم:- قرار نبود دیدنت آرزوم شه ...اینقدر شعرو خوندم تا خسته شدم و خواب چشمامو ربود.صبح از صدای آنشرلی بیدار شدم. سریع قطعش کردم و فحش دادم:- ای تو روح پدرت ...خودم جواب خودمو دادم:- تو روح پدر کی؟خنده ام گرفت و بلند شدم. آرتان خواب بود. سعی کردم زیاد سر و صدا نکنم. رفتم توی دستشویی و چند مشت آب خنک پاشیدم توی صورتم. بعدم رفتم توی آشپزخونه و مشغول شستن ظرفا شدم ... لامصب تموم هم نمی شد. کلاسم ساعت نه شروع می شد و باید کم کم می رفتم حاضر می شدم. نمی دونم چرا آرتان بیدار نشده بود ... باید می رفت سر کار ... چایی ساز رو به برق زدم که تا بیدار شد صبحونه اش حاضر باشه. درسته که براش کلاس می ذاشتم ولی نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم که اینجوری هواشو نداشته باشم. ظرفا که تموم شد داشتم دستکش ها رو از توی دستم در می آوردم که خمیازه کشان وارد آشپزخونه شد. با دیدن من ته مانده خواب هم از چشماش فرار کرد و گفت:- بیداری؟!- نه خوابم ... خودمو زدم به بیداری ...بی توجه رفت سر یخچال. حتی لبخند هم نزد. دستکش ها رو با غیض انداختم روی کابینت و خواستم برم بیرون که گفت:- اینهمه ظرفو تنها شستی؟جوابی ندادم. می خواستم بگم کوری؟! ولی هیچی نگفتم. رفتم سمت اتاقم و لباسم رو پوشیدم. دلم داشت مالش می رفت و حسابی گرسنه بودم. نمی شد بدون صبحانه برم ... کیفمو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه نشسته بود سر میز و دولپی داشت صبحانه می خورد. کیفو پرت کردم روی اپن و رفتم برای خودم چایی ریختم و مشغول مالیدن پنیر روی نون تست شدم ... نه من حرفی می زدم نه اون ... یه کم که در سکوت گذشت صدای زنگ گوشیم بلند شد. از پشت میز بلند شدم گوشیمو از توی کیف در آوردم. شایان بود ... تازه یادم افتاد که یادم رفته بهش زنگ بزنم ببینم چی کار داشته! خاک بر سر من بی حواس!!! زیر لب گفتم:- هییی!و گوشیو جواب دادم:- الو ...زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم. حواسش یعنی به مالیدن خامه شکلاتی روی نون بود ولی می دونستم که راداراش فعاله فعاله چون یه نون شکلاتی نخورده کنار دستش بود. لبخند نشست روی لبم. شایان گفت:- دستت درد نکنه! خوبه کار تو به من گیره!- شایان ببخشید! باور کن ...- خب بسه نمی خواد توجیش کنی! من از دست تو و شبنم باید سر بذارم به بیابون!- شبنم دیگه واسه چی؟- پیغام داده بودم که دیشب بهت بگه. شب اومده خونه می گه یادم رفت ...- ای بابا!- تو جدی جدی می خوای بری؟!- معلومه که می خوام برم شایان ... بزرگ ترین هدفم همینه.نگام افتاد به آرتان. کارد از دستش افتاد روی زمین. سریع خم شد همونو برداشت و دوباره مشغول شد. این کار از آرتان وسواسی بعید بود. خنده ام گرفته بود حسابی ولی جلوی خودمو گرفتم. شایان گفت:- آره از ذوق و شوقت معلومه ... نه به اون اوایل که هر روز زنگ می زدی و سر می زدی نه به الان که من باید به زور تو رو پیدا کنم.- شایان غر نزن دیگه .... باور کن درگیر بودم.- خیلی خب ... این یه بارو می بخشمت ولی باور کن اگه دفعه دیگه اینجوری کنی عمرا هیچ خبری بهت نمی دم کاراتم دیگه دنبال نمی کنم.- چشم ... حالا بگو چی شده ...- اول اینکه تولدت مبارک ...- مرسییییی ...- دوم اینکه فایل نامبر دومت هم اومد ...لقمه از دستم ول شد توی سفره و با هیجان گفتم:- راست می گی؟!!!!!!- آره ...- حالا حالا چی می شه؟!- اون شب که بهت زنگ زدم شوهرت جواب داد می خواستم بهت بگم که اسمت رفته توی لیست ولی خب جواب ندادی ... دیگه از اینجا به بعد دست ما نیست من فقط هر چند وقت یه بار باید یه انگشتی بهشون بزنم ببینم چه خبره ...- چقدر وقت دیگه شایان؟- معلومات نداره ... می تونه یک ماه دیگه باشه ... می تونه شش ماه و حتی یک سال یا دو سال ... دیگه دست ما نیست.- یعنی چی؟- این بدی مهاجرته ...- ولی مال من که تحصیلی بود ...- برای دائم اقدام کردیم که اینجوری شد ...- ای بابا!- حالا غمبرک نزن ... خدا رو چه دیدی ... یهو دیدی یک ماه دیگه اقامت و ویزات درست شد ...- خدا کنه! خودمم نمی دونستم چی می خوام. از یه طرف دعا می کردم بیشتر طول بکشه تا بتونم بیشتر پیش آرتان بمونم از یه طرف خدا خدا می کردم زودتر کارام درست بشه برم که بیشتر از این وابسته نشم. با شایان که خداحافظی کردم آرتان با پوزخند گفت:- چی شد؟ کارات درست نشده؟- چیه؟ انگار خیلی مشتاقی من زودتر برم ...- آره خب ... من اینجا حریم شخصی ندارم.با حرص از جام بلند شدم و گفتم:- پس خوشحال باش چون به زودی کارام درست می شه و می رم ... منتظر حرفی از طرفش نشدم سریع از خونه زدم بیرون. اشک از چشمام زد بیرون. زیر لب گفتم:- خیلی بی رحمی آرتان ... خیلی ...سر کلاس هیچی نفهمیدم و به زور دو ساعتو تحمل کردم. تا اومدم بیرون یه نگاه به گوشیم کردم که دیدم اس ام اس اومده روش. کسی به غیر از شبنم یا بنفشه نمی تونست باشه ... باز که کردم با دیدن اسم آرتان دهنم از تعجب باز موند. کم پیش می یومد به من اس ام اس بده:- برو از خونه بابات کتاباتو بیار ... عصر هم خونه باش می یام دنبالت بریم جایی ...گوشیو پرت کردم تو کیفم و گفتم:- به چه سازت برقصم آخه؟!!! هان؟!!!! از اونور می گی برو ... از اینور می خوای کمکم کنی که توی کنکور قبول بشم ... ولی لجبازی نکردم. رفتم خونه و همه کتابامو بار ماشین کردم و بردم خونه. منتظر بودم ببینم عصر کجا می خواد منو ببره ... بیرون رفتن باهاشو دوست داشتم ... همیشه منو می برد بهترین جاها ... درسته که مثل عصاقورت داده ها بود ولی از بودن کنارش لذت می بردم. عصر حدود ساعت پنج بود که زنگ زد و دستور داد آماده بشم. با بد عنقی گفتم:- کجا می خوای ببریم؟ من حوصله ندارم ...- جاش مهم نیست ... برای اینکار باید حوصله داشته باشی ...- چه کاری؟- بیای می فهمی ...- اگه نگی نمی یام ...- می یای ..- زور نگو آرتان من حوصله ندارم ...- چرا حوصله نداری؟! حوصله نیما و شایان رو داری حوصله منو نداری ...حسود بدبخت! با لبخندی پنهانی گفتم:- اونا مثل تو نیستن ...پیدا بود عصبی شده. با خشم گفت:- نیم ساعت دیگه خونه ام ... آماده باش ...مهلت نداد حرفی بزنم و قطع کرد. با خنده توی آینه به خودم گفتم:- تو که از اولم می خواستی بری ... دیگه درد تو جونته حرصش می دی؟جلوی آینه قر دادم و گفتم:- آخه من مرض دارم .... آخه من مرض دارم ...لباس پوشیدم و حاضر شدم. طبق معمول آرایش هم نکردم ... رو گوشیم یه میس زد منم سریع رفتم پایین. جلوی در ایستاده بود. سوار شدم و با سردی و اخمایی در هم گفتم:- سلام ...بدون اینکه نگام کنه راه افتاد و گفت:- سلام ...دیگه چیزی نگفتم اونم چیزی نگفت. یه کم که در سکوت گذشت گفت:- زنم زنای قدیم ... حداقل یه خسته نباشید به شوهراشون می گفتن ...- خب حالا که چی؟! نه من زنم نه تو شوهر ...با لبخندی بدجنسانه گفت:- چند وقته خیلی شوهر شوهر می کنی و ادعا داری که من شوهرت نیستم ... چیه؟ انگار خیلی دلت پره ...- نه شازده ... این شمایی که چند وقته خیالات برت داشته و هی از من انتظار داری عین زنت رفتار کنم ...- عین زنم؟ تو زنمی ... نه عین زنم ...- بیخیال این بحثای مسخره ... کجا داریم می ریم؟- یه جای خوب ...- جایی که از نظر تو خوب باشه از نظر من مسخره است ...- مشکل توئه ...دیگه چیزی نگفتم. اونم چیزی نگفت. وقتی رفت طرف انقلاب فهمیدم که می خواد کتاب بخره ... ولی چه کتابی؟! ماشینو توی پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد و گفت:- پیاده شو ...پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. وارد یکی از فروشگاه ها که مال یکی از انتشاراتای معروف بود شد و من تازه دوزاریم افتاد که می خواد چی بخره. می خواست کتاب تست بخره ... ای خدا این چرا اینقدر مسر بود من حتما امسال کنکور بدم؟!!!! بدون اینکه چیزی از من بپرسه راه افتاد بین قفسه ها و تند تند مشغول جمع آوری کتابای مختلف شد. برای همه درسا کتاب برداشت ... کتابای چند سال کنکور هم برداشت ... یه عالمه کتاب شده بود که برد و حساب کرد ... از مغاره که اومدیم بیرون راه افتادم برم سمت ماشین که پلاستیکای کتابو از دستم گرفت و گفت:- تو همین جا بمون من اینارو می ذارم توی ماشین و بر می گردم. - دیگه واسه چی؟- حالا می یام ...با قدم های سریع از من فاصله گرفت. بچه پرو! حتی جواب هم درست و حسابی نمی ده. ولی درست نبود جواب اینهمه زحمتشو با اخم و تخم بدم ... برای همینم وقتی برگشت بهش لبخند زدم. اونم لبخند زد و دستمو گرفت توی دستش ... دوباره همون حس قشنگ پیچید توی کل وجودم. اینبار رفت داخل فروشگاه یکی دیگه از انتشاراتا و دقیقا همون کتابایی که از اون انتشارات خریده بود رو از این جا هم خرید ... با تعجب گفتم:- چه خبره آرتان ؟!- اینا همه اش لازمه ...بعد از اینکه اونا رو هم حساب کردیم از یه انتشارات دیگه هم خرید کرد و همه رو با هم بردیم توی ماشین ... چند تا کارتن کتاب شده بود ... از الانم که تستای شبی یکی از این کتابا رو می زدم تا کنکور وقت کم می آوردم. به خونه که رسیدیم دو تایی با هم کتابا رو بردیم بالا ... با خنده گفتم:- حالا این همه رو کجا بذاریم؟!- به اتاق سوم اشاره کرد و گفت:- می بریم توی اون اتاق ...چرا؟!- واسه اینکه توی اتاق خودت حس خواب بهت دست می ده نمی تونی ... اون اتاق می شه اتاق مطالعه تو ...- خیلی خب ...همه کتابارو بردیم گذاشتیم داخل اتاق و آرتان گفت:- چند تا کاغذ بیار و بیا بشین کارت دارم ...رفتم از داخل اتاقم چند تا کاغذ آوردم گذاشتم جلوشو و نشستم ... با خط کش چند تا خط روی کاغذا کشید و شروع کرد به چیز نوشتن ... سرک کشیدم دیدم داره برنامه ریزی می کنه. با خنده گفتم:- از معلم زیست سال سوممون هم بدتری تو ...معلم زیستمون خیلی خیلی سخت گیر بود و من همیشه سر کلاساش کرم می ریختم و حرصش می دادم. نیم ساعتی نشسته بودم و آرتان داشت برنامه ریزی می کرد وقتی تموم شد برگه ها رو گذاشت جلوم و گفت:- ببین ... من شبا ساعت هشت می یام خونه ... از ساعت هشت و نیم تا دوازده و نیم با هم می خونیم .... برات نوشتم چه روزی چی می خونیم ... بعد از اون تو می خوابی صبح ساعت شش بیدار می شی ... همونایی که بهت درس دادم رو مرور می کنی ... ساعت نه می ری کلاس یازده برمی گردی تا ساعت یک استراحت داری از ساعت یک تا هشت که من می یام تست می زنی و عمومی ها رو می خونی ... اوکی؟!نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:- یه باره بگو برو بمیر ... چه خبره آرتان؟!!!! با جدیت گفت:- تنبلی رو بذار کنار ... یه کم تلاش کن ... نتیجه اشو می بینی ...پوزخند زدم و گفتم:- چه نتیجه ای! من که آخر می رم ...از جا بلند شد و در حالی که می رفت به سمت اتاقش گفت:- فعلا حرف حرف منه ... هر وقت رفتی هر کاری که خواستی بکن ...نمی دونم چرا ولی خودمم بدجور هوس کرده بودم درس بخونم. مگه می شد معلمم آرتان باشه و من نخوام بخونم. ولی از الان می دونستم پدرشو در می یارم ... به من چه! خودش خواست ... تو همین فکرا بودم که یهو برگشت و نشست جلوم:- ترسا ...شوکه شدم و گفتم:- هان؟- هان نه ... بله!- ا عین باباها هی به من نگو چی درسته چی غلط ...لبخندی زد و گفت:- اون شلوارو نیما برات از ایتالیا آورده بود یا مانی؟ خنده ام گرفت ولی زود جلوی نیش شلمو گرفتم و با جدیت گفتم:- چطور مگه؟!شونه بالا انداخت. کنترل تی وی رو برداشت ... روشنش کرد و گفت:- همینطوری ..انگار نه انگار همین الان داشت می رفت بره توی اتاقشا! حالا هوس تی وی نگاه کردن زده به سرش ... منم شونه بالا انداختم و گفتم:- نیما برام آورده ...با حساسیتی آشکار گفت:- بازم برات سوغاتی آورده؟!برای اینکه لجشو در بیارم گفتم:- آرههههه یه عالمه ... نیما هر جا که می ره کلی واسه من سوغاتی می یاره برای هیشکی هم که نیاره برای من می یاره ...- ترسا باز تو پرو شدی ؟ انگار نه انگار داری با شوهرت حرف می زنیااااا - خب چی کار کنم؟- بعضی وقتا کاملا متوجه می شم الکی به یه سری حرفات پر و بال می دی تا حرص منو در بیاری ... خنده ام گرفت و غش غش خندیدم. گفت:- بخند بایدم بخندی .... یه نقطه ضعف از من افتاده دستت هر کاری که دوست داری می کنی ... - نه به خدا ... آخه با نمک حرص می خوری ...- ا جدی؟ با نمکه؟ بی زحمت دیگه اون شلوارو توی پاتون نبینم ... همینطور اون بلوزو ... و اون انگشتری که نمی دونم چی چی شرکت شوهر خواهرت بهت داده ...نیشمو بستم و گفتم:- ا برای چی؟- برای اینکه من می گم ...- تو بگی! تو شاید دوست داشته باشی خیلی حرفا بزنی. ولی من هر کاری دوست داشته باشم می کنم ...- اینطوریاست؟- آره ...از جا بلند شد و در حالی که می رفت به سمت اتاقش گفت:- باشه ...خونسردیش عجیب غریب بود. غلط نکنم یه نقشه ای داشت. بیخیال تی وی پاشدم رفتم توی اتاق. گرسنه هم نبودم ترجیح دادم زود بگیرم بخوابم ... از فردا برنامه ام خیلی سنگین می شد. صبح ساعت هشت بیدار شدم .... آرتان هم تازه بیدار شده بود. تند تند صبحونه رو اماده کردم و هل هلی خوردم. آرتان با عصبانیت گفت:- این چه وضع صبحونه خوردنه؟ می پره تو گلوت ...لیوان آب پرتغالم رو لاجرعه سر کشیدم و گفتم:- وقت ندارم ...- ساعت نه کلاست شروع می شه الان هشت و ربعه!همینطور که عقب عقب می رفتم بیرون گفتم:- امروز روز آخریه که آزادانه دارم برای خودم می چرخم ... می خوام برم یه کم ماشین سواری ...از جا بلند شد و گفت:- ماشین سواری یعنی چی؟دم در نشستم روی زمین و شروع کردن به پوشیدن کفشای بندیم ... حوصله کفش پاشنه بلند رو نداشتم. همینطور توضیح دادم:- بیخیال آرتان ... می خوام برم بگردم ...- بیخود! یه راست می ری کلاس .... بعدم بر می گردی ... اگه جایی کاری داری میتونی بری وگرنه دلیلی نداره عین ادمای علاف ول بچرخی ...سرمو خاروندم و گفتم:- باشه می رم کلاس ... ولی بعدش با بنفشه و شبنم می ریم یه دور می زنیم ...نفس عمیقی کشید و گفت:- خیلی خب ... فقط به خاطر اینکه روز آخر راحتیته ... داشتم از در می یومدم بیرون که صدام کرد:- ترسا ...بی اراده برگشتم و گفتم:- جونم؟!لبخند زد ... از اون لبخندای نادر و خوشگلش ... - مواظب خودت باش ....اینقدر خوشحال بودم که چشمکی زدم براش و درو بستم. بعد از کلاس با شبنم و با بنفشه رفتیم بیرون و یه کم به خودمون رسیدیم و به قول شبنم خودمونو خجالت دادیم. شبنم و بنفشه اعتقاد داشتن آرتان می خواد با کمک کردن من توی قبول شدن کنکور ایران نگهم داره و داره حرفشو با زبون بی زبونی می زنه ... ولی من اعتقادی نداشتم... نمی خواستم الکی خودمو دل خوش کنم. اگه چیزی توی دلش بود باید می گفت ... نکنه حرف نیما ! اه لعنتی! نه نه نه دیگه اونقدر ها هم مغرور نیست که از احساسش بگذره ... اگه چیزی نگه یعنی هیچی نبوده که بخواد بگه. ظهر ناهارو با بچه ها بیرون خوردیم و من برگشتم خونه ... هوس کردم یه کم آرتانو اذیت کنم. اول گرفتم خوابیدم چون می دونستم دیگه فرصت خواب بعد از ظهر پیدا نمی کنم. ساعت شش هم که بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم. در همون حالت با لبخندی موذیانه گفتم:- یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه ...می خواستم براش خورش کرفش با مرصع پلو بپزم ... دقیقا همون غذایی که دوست نداشت .... آخ که چقدر قیافه اش دیدنی می شه! غذام که آماده شد ده دقیقه به هشت بود. بدو بدو رفتم توی اتاقم تا همون لباسایی که نیما برام آورده بود رو هم بپوشم و حسابی حرصش بدم ... ولی هر چی بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم. مطمئن بودم که لباسا رو گذاشتم توی کمد ... ولی نبود ... لعنتی! انگشتر نوید هم نبود ... عطری که نیما بهم داده بود هم نبود ... نشستم لب تخت و با غیض گفتم:- آرتان می کشمت ...همون موقع صدای در اومد. لباسمو عوض کردم و یه تاپ و دامن کوتاه پوشیدم و رفتم بیرون. با دیدن من نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:- پیداست این روز آخری حسابی به خودت رسیدیا ... از فردا دیگه وقت سر خاروندن هم نداری چه برسه به خوشگل کردن خودت ...با دلبری خندیدم و گفتم:- سلام عرض شد ...حالا به خونش تشنه بودما! اونم سلام کرد و رفت توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه. تند تند غذا ها رو کشیدم و روی میز چیدم ... وای آرتان لباسای منو می دزدی؟ حالا حالتو می گیرم یه جوری که کف کنی ... آرتان اومد توی آشپزخونه. نگاهی به روی میز و غذاها کرد ... گذاشته بودمش زیر ذره بین و همه عکس العملاشو می سنجیدم. خیلی خونسرد نشست پشت میز ... بشقابشو و برداشت و لبالب غذا کشید توش ... فکم داشت می افتاد! این که دوست نداشت! مگه نیلی جون نگفت از این غذا متنفره؟!!!! عجب! خیلی با اشتها شروع کرد به خوردن و در همون حین در مورد نحوه درس دادنش توضیح هم می داد ولی من هیچی نمی فهمیدم فقط تو فکر این بودم که چرا داره غذا رو می خوره. حتما نیلی جون اشتباه کرده بود ... یه کم با غذام بازی کردم و بلند شدم. با لبخندی مرموزانه گفت:- کجا؟! تو که چیزی نخوردی!با اخم بدون مقدمه گفتم:- لباسامو چی کار کردی؟!خندید و گفت:- این اخمت واسه اینه؟- بله ... کو لباسام ...- نمی دونم ... ولی فکر کنم رفتگر محل بدونه ...جیغ کشیدم:- آرتاااااااااان می کشمتتتتتتتتتتتگذاشتم دنبالش که سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار ... اون بدو من بدو وسط پذیرایی یهو وایساد و برگشت به طرفم چون سرعتم زیاد بود نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم توی بغلش .... اونم از خدا خواسته منو محکم بغل کرد و فشار داد به خودش. جیغ زدم:- ولم کنننننن ... برای چی لباسامو انداختی؟!!!! عطرم کووووو انگشترممممممدر گوشم گفت:- خیلی برات مهم بودن؟!!!!- بله خیلی ...- اگه دختر خوبی باشی خودم برات می خرم ...نفساش توی گردنم داشت داغم می کرد دوباره .... با دست پسش زدم و گفتم:- بدو بریم سر درس ...حرفم اون لحظه کاملا بی معنی بود ولی برای فرار بد نبود. نمی دونم من که از خدام بود چرا فرار می کردم؟!!! آرتان هم دیگه اصراری نکرد ... رفتیم توی اتاق مطالعه من و آرتان یکی از کتابامو برداشت و نشست جلوم ... کتابو باز کرد و از اول شروع کرد ... بسم الله! این دیگه کی بود؟!!! اینقدر جدی بود که جرئت جیک زدن هم پیدا نمی کردم. وسط درس دادنش می دیدم هی نگاش می یاد سمت پاهام و همون موقع رشته کلام از دستش در می ره ... منم شیطنتم گل کرد ... پامو انداختم روی پام و خم شدم به طرفش که یقه ام هم باز بشه و .... بله! آرتان کتابو انداخت اونور نفس عمیقی کشید و گفت:- ترسا پاشو ...- پاشم چی کار کنم؟- بدو برو لباستو عوض کن ...- وا برای چی؟!- همین که گفتم ... برو دختر خوب بذار تمرکز داشته باشم ...خنده ام گرفت. خیلی بامزه بود که اعتراف می کرد تمرکزش می پره. خودمم فعلا درس برام مهم تر بود برای همینم رفتم توی اتاقم و یه بلور یقه بسته استین بلند با شلوار پوشیدم و برگشتم. آرتان با دیدنم نفسی از سر آسودگی کشید و مشغول ادامه درسش شد. اون شب تا ساعت دوازده و نیم آرتان فک زد و من گوش کردم وقتی خمیازه هام بلند شد کتابو بست و گفت:- بسه دیگه ... الان دیگه بازدهی نداری برو بخواب ... ولی یادت باشه تستاشو حتما بزنی ... فردا شب می بینم ...از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم به سمت اتاق خودم خمیازه کشان گفتم:- باشه ...بدون مسواک زدن رفتم توی اتاقم. درو بستم و افتادم روی تخت ..... سرم به بالش نرسیده خوابم برد.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: