درهمساگی گودزیلا قسمت7
تاريخ : چهار شنبه 18 شهريور 1394برچسب:, | 16:8 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli

عروسی تقریباتموم شده بود...همه مهموناازتالاربیرون اومده بودن ومنتظربودن تاماشین عروس راه بیفته ودنبالش کارناوال راه بندازن...من میمیرم واسه این قسمت ازعروسی!!خیلی توپه!!!انقد رقصیده بودم که کف پاهام زوق زوق می کردولی به خاطراری هم که شده تاتهش هستم...
باذوق وشوق مانتوم وپوشیدم وشالمم سرم کردم.کیف به دست ازاتاقی که مخصوص تعویض لباس بود،بیرون اومدم...به جزچندنفری که داشتن به امیروارغوان تبریک می گفتن،کس دیگه ای توی تالارنمونده بود...به سمت ارغوان رفتم وبهش گفتم که دم درمنتظرم تابیان وباهم بریم جیغ ورقص وصفا!!!باخنده وشوخی ازش جداشدم وبه سمت درورودی تالار رفتم...دروکه بازکردم،نگاهم خورد به رادوین وسعیدکه پایین پله هاوایساده بودن وباهم حرف می زدن ولی بابک نبود!!
نگاه رادوین که به من افتاد،اخم غلیظی روی پیشونیش نشست وروش وازم گرفت...انگارازدستم دلخوربود...بدجورقهوه ایش کرده بودم!!!خب تقصیرخودش بود...واسه چی الکی تومسائل شخصی من دخالت می کنه؟!اصلاخوب کردم که بهش توپیدم...
نگاهم وازرادوین گرفتم وخواستم ازپله هاپایین برم که چشمم خوردبه آرتان!!!دقیقادرنقظه مقابل و روبروی رادوین وسعید،بارفیقاش کنارپله وایساده بودوحرف میزد...نگاهش که به من افتاد،لبخندمهربونی زدوسری واسم تکون داد...ازسرٍاجبار لبخندی بهش زدم وسری تکون دادم...
نگاهم وازآرتان گرفتم ودوختم به پله های روبروم...خدایاخودت این پله هارو ختم به خیرکن!!!اگه بیفتم زمین جلوی سعیدورفیقای آرتان خیط میشم...حالاآرتان ورادوین عیبی ندارن،ازخودمونن ولی سعیدو رفیقای آرتان نه!!
باترس ولرزقدم اول و برداشتم وازپله اول پایین اومدم...می خواستم ازپله دومم بیام پایین که یهونمی دونم چی شدوپاشنه پام به کجاگیرکردکه تعادلم وازدست دادم وپاهام رفت روهوا...این دفعه دیگه قطع به یقین میفتم زمین وکتلت میشم...هیچ انتظاریم ازکسی نداشتم که بَت مَن بازی دربیاره وبیادنجاتم بده...چشمام وبستم منتظرموندم که باکله بخورم زمین...حداقل اینجوری قیافه های رفیقای آرتان وسعیدونمی بینم که دارن مسخره ام می کنن...خاک توسرخرم کنن که بااون همه دقتی که توپایین اومدن ازپله هابه خرج دادم، بازم دارم پخش زمین میشم...وای خدایا لباسام پاره پوره نشه؟!!ای خاک توگورم کنم ایشاا...!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم...
خدایی دیگه هیچی نمونده بودکه سرم بازمین برخوردکنه که دستی دورکمرم حلقه شدومن وکشیدتوبغل خودش...
وای خدایاشکرت...نزدیک بودجلوی همه خیط بشما!!!!خدایاخیلی مخلصم که نذاشتی شب عروسی بهترین رفیقم بالباسای پاره وپوره برم دنبال ماشین عروس!!حالااین آقای بت من کی بود؟!
چشمام وبازکردم ونگاهم روی چشمای عسلی رادوین که ازعصبانیت سرخ شده بود،افتاد...بااخم غلیظی روی پیشونیش کنارسعید وایساده بودوزل زده بودبهم...پس وقتی رادوین جلوم وایساده واونجوری عصبانی بهم خیره شده،شخص مذکورکسی نمی تونه باشه جزآرتان!!!
بافکرکردن به این که آرتان بغلم کرده،قیافه ام مچاله شد...بی شعورعوضی هیزمحکم من وتوبغلش گرفته بودو ولم نمی کرد!!خب آقای بت من،من ونجات دادی دیگه بسه!!ولمون کن بذاربریم به کاروزندگیمون برسیم...
به سختی خودم وازبغلش بیرون کشیدم ولی هنوزم دستاش دورم بود...توچشماش خیره شدم وگفتم:ببخشید...
چشماش خیره خیره نگاهم می کردن...لبخندمحوی زدوحلقه شل وشل ترشد...کاملاازآغوشش بیرون اومدم وبااخم غلیظی روی پیشونیم گفتم:مرسی...
خدایی این مرسی من ازهزارتافحشم بدتربود...حقشه پسره چلغوزهیز!!!این همه به خاطراینکه داداش اریه،مراعات کردم ولی انگارنه انگار!!!هرچی می گذره پرروترو وقیح ترمیشه...
روم وازش برگردوندم ونگاهم به نگاه عصبی رادوین گره خورد... خیلی سریع نگاهش وازم دزدیدوزیرلب غرید:من میرم توماشین...(عصبی به آرتان اشاره کردوادامه داد:)کارت تموم شدبیا!!!
ورفت...
سعیدوآرتان ورفیقاش متعجب زل زده بودبهم...خب چیه؟!مگه تقصیرمن بودکه آرتان من وگرفت ونذاشت بیفتم؟!!کاش کمکم نمی کردومیذاشت بیفتم خبرمرگم،مخم بخوره به زمین ضربه مغزی بشم بمیرم!!!والا...اصلاخودِ آرتان چرا اینجوری نگاهم می کنه؟!
آرتان اخمی کردوبه رادوین که حالاپشتش به مابودوداشت به سمت ماشین می رفت،اشاره کردوگفت:این پسره کی بود؟!
عصبی گفتم:این پسره اسم داره آقاآرتان...اسمشم رادوینه!!خیلیم آقای محترم وباشخصیته...
پوزخندی زدوگفت:اِ؟!! اون وخ این آقای محترم وباشخصیت چه نسبتی باتوداره که انقدراحت باهات حرف می زنه؟!
اخمی کردم وعصبی ترازقبل گفتم:رادوین همسایه منه...درنبودخونوادمم مراقبمه...بابام من وسپرده دست اون...گفتم درجریان باشین!!بااجازه!!!
وبی توجه به نگاه های عصبی آرتان وچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده سعیدورفیقای آرتان،ازکنارشون گذشتم وبه سمت ماشین رادوین رفتم.کلافه وعصبی پاهام وبه زمین می کوبیدم...
آرتان خیلی بی شعوره...هی هیچی بهش نمی گم هی پرروترمیشه!!اون ازاون نگاه های هیزش،اون ازبغل کردنش،اون ازماچش،اینم ازهمین چنددقیقه پیش که چسبیده بودبهم و ولم نمی کرد!!هرچی مراعات می کنم انگارنه انگار!!نمی دونم چراجلوی آرتان،ازرادوین طرفداری کردم وپشتش وایسادم...شایدبه خاطراینکه ازدست آرتان عصبانی بودم ودلم می خواست بچزونمش یاشایدم به خاطراینکه دیگه مثل سابق از رادوین متنفرنیستم!!نه اینکه ازش خوشم بیاد...نه!! فقط ازش متنفرم نیستم...ازاون شبی که پیشم موندتانترسم تنفرم نسبت بهش ازبین رفت...وقتی اشکام وپاک کردودرآغوشم گرفت،یادم رفت که همون رادوین گودزیلاس...وقتی کنارم موندودستم وگرفت تودستش وبیدارموند،حسم بهش تغییرکرد...احساسم نسبت بهش تغییرکرده...نمی دونم...واقعادیگه ازش متنفرنیستم؟!اون چی؟!هنوزازم متنفره؟!!اگه ازم متنفره پس چرا امشب سرم غیرتی شد؟!!رادوینی که حتی کوچکترین اهمیتی به من نمی داد،چرابایدامشب به خاطرحرکات آرتان عصبانی بشه؟!به خاطرمسئولیتی که داییش انداخته گردنش؟!به خاطرحس مسئولیت سرم غیرتی شد؟!نمی دونم...
به ماشین ارغوان رسیده بودم...رادوین پشت فرمون نشسته بودوکلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه مبهم...توفکربود...اونقدکه متوجه اومدن من نشد!!
به سمت درشاگردرفتم وبازش کردم...صدای بازشدن درباعث شدکه رادوین به خودش بیاد...نگاه گذرایی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...سریع نگاهش وازم دزدید...سوارماشین شدم ودروبستم...کیفم وگذاشتم روی پام وزل زدم به قیافه اخمو وعصبانی رادوین...
عذاب وجدان داشتم...پکربودن الان رادوین به خاطر حرفای چندساعت پیشه منه.دلم نمی خواست رادوین،شب عروسی رفیقش انقدناراحت وپکرباشه...رادوین بایدهمیشه خندون وشادوشیطون باشه...گودزیلای دخترباز،همیشه بایدمغروروخودشیفته باشه نه اینجوری ناراحت واخمو...درسته خیلی ازش خوشم نمیاد ولی ازش بدمم نمیاد...نامردیه اگه بخوام خوبیاش ونبینم...مسئولیت مراقبت ازمن ودرنبود خونواده ام قبول کرده،داره توپایان نامه ام کمم می کنه،اون شب که بااشکان حرف زدم ودپ شدم کلی مسخره بازی درآوردتابخندم وحالم عوض بشه،اون شب که ترسیده بودم ازپیشم نرفت وکنارم موند...وقتی ازخواب پریدم،بغلم کرد...توآغوشش آروم گرفتم...باهام حرف زد ودلداریم داد...نمی تونم بی انصاف باشم واین خوبیاش ونبینم!!اون این همه کار واسم کردولی من چه کاری واسش کردم؟!زرت وزرت بهش فحش می دادم واخم وتَخم می کردم...امشبم شستمش وپهنش کردم جلوی آفتاب!!اون الان به خاطرحرفای من ناراحته...پس بایدازش معذرت خواهی کنم...
ارغوان وامیرداشتن سوارماشینشون می شدن تاراه بیفتن وماشینای دیگه هم پشت سرشون بیان...نگاه عصبی وکلافه رادوین روی امیروارغوان ثابت بود...خیره شدم به نیم رخش...بالحن مهربونی گفتم:رادوین من...من ازتو...
بدون اینکه نگاهم کنه،کلافه پریدوسط حرفم:هیچی نگو!!هیچی...
ارغوان وامیرسوارشدن وحرکت کردن...ماشینای جلویی هم راه افتادن ورادوین استارت زد...پشت سرماشینای دیگه ازتالارخارج شدیم...همه ماشینافِلاشِرمی زدن وصدای آهنگشون تاته زیادشده بود...همه شادبودن وجیغ ودادمی کردن ولی من ورادوین بااخمایی درهم زل زده بودیم به روبرومون...
من می خواستم ازش معذرت خواهی کنم ولی خودش نذاشت...حتی نذاشت حرفم تموم بشه!!الحق که همون رادی گودزیلای بی ریخت شکموی شلخته خودشیفته بی ادب سابقی!!! اصلا تقصیر منه خره که دلم به حالت سوخت وخواستم ازت معذرت بخوام!!!
رادوین دستش وبه سمت ضبط درازکردوروشنش کرد...دونه دونه آهنگارو رد کردتااینکه به یه آهنگ شادرسید...تنهاصدایی که سکوت ماشین ومی شکست،صدای آهنگ بود:
خوب ِ من ، می خوامت ، آرزومه بیام تو خوابت
عزیزم بخندی ، بشم محو صورت ماهت
دوست دارم بمیرم اما اون اشکات و نبینم
بردی تو دیگه قلب من ، می خوام اون دستات و بگیرم
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دلو تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم
عشق من با تو شادم ، آخه نمیری تو از یادم
روزی که تو رو دیدم ، دلم و به دل تو دادم
حالا من می دونم ، بی تو یه لحظه نمی تونم
تا دنیا باشه پا برجا ، به پای عشقت می مونم
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دل و تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم
برای داشتن تو حتی واسه یه لحظه
جونم و ، زندگیم و بدم ، بازم می ارزه
دلم می لرزه
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دل و تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم
عشق من باش ، جون من باش
نذاری یه روز این دل و تنهاش
ای دیوونه ، دوست دارم
نمی تونم از تو چشم بردارم
"عشق من باش- بهنام صفوی"
انقداین رادوین بی شعور،گنددماغ بازی درآوردکه اصلابهم خوش نگذشت!!همش اخم کرده بودوبه یه نقطه مبهم خیره شده بود...مرده شورت وببرن ایشاا...!!!پسره چلغوزمعلوم نیس چه مرگشه!!خب من که خواستم ازت معذرت خواهی کنم،خودت نذاشتی!!دیگه دردت چیه؟!
همه ماشینایه جاوایسادن وشروع کردن به رقصیدن. ولی من ورادوین حتی ازماشینم پیاده نشدیم وفقط زل زدیم به رقص وشادی کردن بقیه!!
تمام مدت دپ بودیم وحرف نمی زدیم...اصلاخوش نگذشت...بالاخره همه مهمونارفتن وفقط ماموندیم...من ورادوین جلوی درخونه جدید ارغوان وامیروایساده بودیم...هیچ کس دیگه ای نبود...
امیر ورادوین کنارهم وایساده بودن وگرم صحبت بودن...من وارغوانم کنارهم وایساده بودیم...زل زدم به قیافه خوشگل ارغوان.لبخندشیطونی زدم وطوری که امیرنشنوه،گفتم:حواست به امشب باشه ها!!خیلی نازشدی...خوشگلی زیادم خطرناکه ها!!انقدخوشگل شدی که من موندم امیرچجوری تالان صبرکرده!!مواظب خودت باش...
ارغوان خندیدوگفت:نترس باباحواسم هس!!
خندیدم وگفتم:توام این کاره ایا اری جون!!
لبخندزد...کم کم لبخندش محوشدوجاش ودادبه حلقه اشکی توی چشماش...خیره خیره به من زل زده بودواشک توچشماش جمع شده بود...پربغض گفت:دلم واست تنگ میشه رها!!
وخودش وانداخت توبغلم...اشک توچشمام جمع شده بود...درسته که خونه ارغوان زیاد ازمن دور نبود وبازم می تونستیم هم دیگه رو ببینیم ولی نمی دونم چرا حس می کردم دلم واسش تنگ میشه...دلم واسه خل وچل بازیای مجردیمون تنگ میشه...
ارغوان وبه خودم فشاردادم واشک ریختم...
زیرگوشش گفتم:منم دلم واست تنگ میشه...
باهق هق گریه گفت:رهاقول بده...قول بده که نری حاجی حاجی مکه ها!!بیابهم سربزن...من وتنهانذاری...
اشک ازچشمام جاری بود...پربغض گفتم:من قول میدم ولی توام بایدقول بدی...
خودش ازبغلم بیرون کشیدوزل زدتوچشمای خیسم...انگشت کوچیکه دستم وبه سمتش درازکردم...انگشت کوچیکش ودورانگشتم حلقه کردوبهم قول داد...ازبچگی این نشونه قول دادنمون بود!!
ارغوان نگاهش ودوخت به انشگتامون که درهم حلقه شده بودن ولبخند قشنگی زد...نگاهش وازانگشتامون گرفت ودوخت به چشمام...زیرلب گفت:دوست دارم خواهری...
گریه امونم وبریده بود...خداروشکراین ریمل ورژ گونه وغیره ضدآب بودن وگرنه تمام آرایشمون بهم می ریخت...
بغض کردم وگفتم:عاشقتم اری...
لبخندزد...بین اون همه اشک،لبخندی روی لبم نشست...حلقه انگشتامون شل وشل ترشدودرنهایت بازشد...
امیربه سمتمون اومدولبخندشیطونی زد...روبه من گفت:چراهی امشب اشک خانوم من ودرمیاری؟!!
لبخندی زدم وگفتم:من اشک خانومت ودرمیارم یااون اشک من و؟!
امیرخندید...نگاهش ازمن گرفت ودوخت به چشمای اشکی ارغوان...لبخندمهربونی زدوگفت:چراگریه می کنی خانومی؟!بس نیس این همه چشمای خوشگلت و اشکی کردی؟!
ارغوان دستی به چشماش کشیدواشکاش وپاک کرد...لبخندمهربونی به امیرزدوچیزی نگفت...
رادوین روبه من گفت:بریم رها؟!
امیرباتعجب گفت:کجا؟!بیاین بریم بالایه چیزی بخورین بعدبرین.
رادوین خندیدودرحالیکه امیروبغل کرده بود،گفت:بیخیال داداش!!شب اول عروسی بیایم توخونتون بگیم چی؟!باشه یه موقع دیگه...
جلوی امیرلبخندمی زدومی خندیدولی وقتی بامن تنهامی شد،اون روی سگش بالامیومد!!!همش اخم کرده بودوکلافه وعصبانی بود.
امیرلبخندی زدوگفت:مرسی رادوین...امروزخیلی زحمتت دادم.
رادوین لبخندی زدوگفت:اختیارداری داش امیر!!وظیفه بود.
ارغوان روکردبه من وگفت:رهایی امروزخیلی زحمت کشیدی...مرسی خواهری!!
بغلش کردم وگونه اش وبوسیدم...لبخندی زدم وگفتم:این حرفاچیه دیوونه؟!وظیفه ام بود.
امیرسوئیچ ماشین عروس وبه سمت رادوین گرفت و گفت:رادی بیاسوئیچ ماشینت وببرباماشین خودت برگردخونه...دستت دردنکنه داداش...لطف کردی!!
رادوین بادست سوئیچ وپس زدوگفت:نمی خوادبابا...امیرچراتوامشب انقدتعارفی شدی؟!بابامنما...رادوین...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم.تاهروخ که دلتون خواست ماشین پیشتون بمونه...منم تازه دارم باسلطان رفیق میشم.
همه خندیدیم...خلاصه باشوخی وخنده خداحافظی کردیم ومن ورادوین به سمت سلطان رفتیم...
دروبازکردم وسوارشدم...رادوینم سوارشد...ارغون وامیرجلوی درساختمونشون وایساده بودن وبه مانگاه می کردن...باارغوان بای بای کردم...واسم دست تکون داد...رادوین استارت زدوبرای امیراینابوقی زدوماشین ازجاپرید...
تاوقتی که برسیم خونه،رادوین هیچ حرفی نزد...دریغ ازیه کلمه...تمام مدت من به خیابونای خلوت وتاریک چشم دوخته بودم ورادوینم کلافه وعصبی زل زده بود به روبروش...
رسیدیم دم درخونه...رادوین باریموت درپارکینگ وبازکردوماشین ارغوان وپارک کرد...ازماشین پیاده شدم وبه سمت آسانسوررفتم ودکمه اش وزدم...رادوینم بعدازقفل کردن درماشین به سمتم اومدوکنارم وایساد...آسانسور رسیدومن سوارشدم...رادوینم سوارشدودکمه طبقه چهارم وزد...اخم غلیظی روی پیشونیش بودوتکیه دادبه وبودبه آینه آسانسور...حتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت.منم اخم کرده بودم وبه کف آسانسورخیره شده بودم...
بالاخره آسانسوروایساد،رادوین به سمت دراشاره کردتا من اول پیاده بشم!!!
این رادوینه؟!همون رادوین گودزیلا؟!این که به اصل مقدم بودن خانوماهیچ اعتقادی نداشت...حالاچی شده که میگه من اول برم؟!!
باتعجب زل زدم بهش...هیچ عکس العملی نشون نداد...حتی به من نگاهم نمی کرد!!بااخم زل زده بودبه روبروش!!!
بی توجهی اون،باعث شدکه تعجبم جاش وبده به یه اخم غلیظ روی پیشونیم...نگاهم وازش گرفتم وکلافه ازآسانسورپیاده شدم...زیرلب گفتم:
- خداحافظ...شب بخیر!!
رادوینم زیرلبی باهام خداحافظی کرد...عصبی وبی حوصله به سمت دررفتم...کلیدوانداختم توقفل وخواستم دروبازکنم که رادوین صدام کرد:
- رها...
باذوق به سمتش برگشتم...گفتم الان می خوادازم معذرت خواهی کنه که عروسی وکوفتم کرده وهمش میرغضب بوده!!نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تامعذرت خواهی کردنش وبشنوم...
زل زدتوچشمام وگفت:دیگه نمی خوادبیای برام شام بپزی...ممنون به خاطرزحمتی که اون دوشب کشیدی.شب بخیر!!
وکلیدوانداخت توی قفل ودروبازکرد...واردخونه اش شدودروبه هم کوبید...
یه هفته ای ازشب عروسی ارغوان گذشته بودوتواین یه هفته من حتی یه بارم رادوین وندیده بودم!!صبحاکه می رفتم دانشگاه ماشینش توپارکینگ نبودو وقتیم برمی گشتم بازم نبود...انگاریه جوری برنامه ریزی کرده بودتانگاهش به نگاهم نخوره...انگارنمی خواست دیگه من وببینه...ولی آخه برای چی؟!به خاطرحرفایی که شب عروسی اری بهش زدم؟!من که می خواستم ازش معذرت بخوام ولی خودش نذاشت...یعنی انقدکینه ایه که به خاطرحرفای من داره ازم دوری می کنه؟!
تواین یه هفته،کارایی وکه رادوین گفته بودبرای پایان نامه ام انجام دادم...یه سری مطلب ازسایتاوکتابایی که معرفی کرده بود،جمع وجورکردم...باحسینی مشورت کردم واونم یه سری منبع کتاب وسایت بهم معرفی کرد و راهنماییم کرد...چیزی نمونده که این ترمم تموم بشه...این ترمم که تموم بشه،میرم دنبال کار...درکنار کارکردن،درسم وهم می خونم وبه پایان نامه امم می رسم.
برای پایان نامه ام یه سری نقشه کشیدم ولی ازدرست بودنشون مطمئن نیستم...بایداین نقشه هاروبه رادوین نشون بدم...اماراستش می ترسم برم پیشش!!اگه بازم عصبانی واخموباشه وسگ محلم نده چی؟! تواین یه هفته به هرطریقی سعی کرده که من ونبینه،اون وقت من خودم پاشم برم دم درخونه اش؟؟
برای فرداشب ارغوان اینارودعوت کردم خونه ام...می خوام پاگشاشون کنم.دلم می خواد رادوینم دعوت کنم...اگه رادوین بیادبیشترخوش می گذره...اونجوری امیرم تویه جمع زنونه احساس تنهایی نمی کنه ولی اگه نیادچی؟!اصلااگه بیادواخم وتَخم کنه وگندبزنه به حال خوشمون چی؟!!
پوفی کشیدم وازروی مبل بلندشدم...به سمت مانتوم رفتم که روی مبل ولو بود...مانتوم وپوشیدم ویه شال قرمزم سرم انداختم وبه همراه نقشه هاو وسایل نقشه کشی وغیره به سمت درخونه رفتم...نمیشه من هی اینجابشینم وفکرکنم وتهشم به هیچ نتیجه ای نرسم که!!!رادوین به من قول داده که توپایان نامه ام کمکم کنه پس درهرموقعیتی بایدپای قولش وایسه...منم به راهنمایی وکمکش نیازدارم پس به خاطرپایان نامه منم که شده،رادوین بایدمن وببینه!!!من بایدبه پایان نامه ام برسم...من باید برم پیش رادوین!!
محکم وقاطع دروبازکردم وکلیدوازتوی جاکلیدی برداشتم...دروبستم به سمت خونه رادوین رفتم وزنگ دروزدم...
چنددقیقه بعد،هیکل مردونه ررادوین توچهارچوب درظاهرشد...طبق معمول شیک وباکلاس روبروم وایساده بود...مثل همیشه خوش تیپ... بانیش باز زل زده بودم بهش.نگاهش که به من افتاد،اخمی روی پیشونیش نشست...پسره بی شعورهروقت من ومی بینه اخم می کنه!!خب چته تو؟!هان؟!!خب بگومنم درجریان باشم...ازحرفایی که بهت زدم دلگیری؟!خب من که خواستم ازت معذرت خواهی کنم خودت نذاشتی!!
اخم اون باعث شدکه نیشم بسته بشه...زیرلب گفتم:سلام...
بی رمق وکلافه گفت:علیک!!
باچشمم به کاغذاو وسایلی که دستم بوداشاره کردم وگفتم:یه سری نقشه کشیدم واسه پایان نامه ام اومدم پیشت تاایراداش وبگیری...
باهمون اخم روی پیشونیش،ازجلوی درکناررفت...درحالیکه به داخل خونه اشاره می کرد،گفت:باشه...بیاتو.
کفشام ودرآوردم و واردخونه شدم...بادیدن خونه فکم چسبیدبه زمین!!
اینجادوباره شد بازارشام؟!اونشب که من اومدم واسش قورمه سبزی پختم که خیلی تمیزبود!!پس چراالان انقدبه هم ریخته اس ؟!مرده شورش وببرن که هیچ بویی ازتمیزی نبرده...شلخته دخترباز!!!
مثل دفعه اولی که به خونه اش اومده بودم،همه جابه هم ریخته بود...یه سری کاغذکف هال بود،لباساش روی مبلاپخش وپلابودن وجعبه های پیتزاوآشغال ساندویچ روی زمین ولو بودن...به من گفت که دیگه واسش غذانپزم که هی بره فست فودببنده به خیکش؟!!پسره چلغوزه ونگاه...اصلاانقدپیتزا و ساندویچ بخورتابترکی...
کلافه به سمت مبل رفت وروی همون لباساش نشست!!!
دفعه پیش لااقل لباساروازروی مبل برداشت ولی حالا زرتی اومدنشست روی لباساش!!
اشاره ای به مبل کنارش کردوگفت:بیابشین دیگه...
به سمت مبل رفتم ولباساروازروش برداشتم وگذاشتمشون روی میز!!
روی مبل نشستم وزل زدم به اخمای درهم رادوین...پوفی کشیدوگفت:چیه؟!چرااونجوری نگام می کنی؟!!(دستش ودرازکردونقشه هاروازم گرفت وادامه داد:)بده ببینم چی کشیدی...
وبادقت شروع کردبه بررسی کردن نقشه ها...نگاهش وازنقشه ها گرفت ودوخت به من...مشکلات و ایرادام وبهم گفت وبرام درستشون کرد...درموردپایان نامه ام ازم سوال پرسیدکه چجوری پیش میره ومنم براش توضیح دادم...بازم راهنماییم کردتاچه کارای دیگه بایدبکنم...توضیحاتش که تموم شد،نقشه هاروگذاشت روی میز.نگاهش وازم گرفت وشروع کردبه بازی کردن باانگشتای دستش...
بایه لحن مهربون ومظلوم گفتم:رادوین...
بهم نگاه کردوباهمون اخم غلیظی که ازاول روی پیشونیش بود،گفت:بله؟!
نیشم وتابناگوشم بازکردم وباذوق گفتم:من فرداشب ارغوان وامیرودعوت کردم تاپاگشاشون کنم...میشه توام بیای؟!
خونسردگفت:نه...حوصله مهمونی ندارم...ببخشید!
لب لوچه ام آویزون شد...باالتماس زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:توروخدارادی...بیادیگه!! توبیای بیشترخوش می گذره...
پوزخندی زدوگفت:مثل اینکه یادت رفته من همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقم...اگه من بیام،مهمونی زهرمارت میشه...
اخمی کردم وگفتم:لوس نشودیگه...کی گفته اگه توبیای مهمونی زهرمارم میشه؟!اتفاقاخیلیم بهم خوش می گذره..
اخمم محوشدولبخندی روی لبم نشست...مظلوم گفتم:میای دیگه نه؟!بیا دیگه...جونه رها...
نگاهش وازم گرفت وزیرلب گفت:باشه میام...
دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم ولی خب هم ضایع بود وهم رادوین اعصاب نداشت می زدکتلتم می کرد!!
نیشم شل شده بودوباذوق زل زده بودم به رادوین...
وسایلم وبرداشتم وازجام بلندشدم...روبروی رادوین وایسادم وبانیش بازخیره شدم بهش...باذوق گفتم:خیلی کرتیم داش رادی...فرداشب می بینمت!!مخلصیم...
وباهاش بای بای کردم ودر برابرچشمای ازحدقه دراومده اش،به سمت در ورودی رفتم وازخونه اش بیرون اومدم...
کنارارغوان روی مبل نشسته بودم وخیره شده بودم به تلویزیون...
ساعت از9 گذشته ورادوین هنوزنیومده!!!ارغوان وامیرساعت7 اومدن و2ساعته تمامه که منتظررادوینیم...
من وامیروارغوان روی مبل نشسته بودیم وخودمون وباخوردن میوه وتلویزیون دیدن سرگرم کرده بودیم...
امیرنگاهی به ساعت کردوگفت:پس این رادی کدوم گوریه؟!چرانمیاد؟!
پوفی کشیدم وگفتم:نمی دونم والا...دیشب خودم رفتم پیشش و ازش خواستم بیاد...اونم قبول کرد...نمی دونم چرانیومده!!
امیرگوشیش واز جیبش بیرون آوردوشماره گرفت...گوشیش وگذاشت کنارگوشش وبعدازچندتابوق،طرف برداشت وامیرگفت:
- کجایی تورادوین؟!...چی؟!...دم دری؟!
ویهو زنگ دربه صدا دراومد...لبخندی روی لبم نشست...پس بالاخره رادوین خان تشریف فرماشدن!!!
ازجام بلندشدم وبه سمت در رفتم...دروبازکردم وبارادوین چشم توچشم شدم...
یه سوئی شرت کلاه دارقرمزتنش بودکه زیراونم یه تی شرت ساده مشکی پوشیده بود...یه شلوارلی پوشیده بودباکتونیای قرمزمشکی...تیپش خفن دخترکش بود!!!همینه دیگه...اینجوری تیپ میزنه که دخترا کشته مرده اشن!!!یه دسته گل خوشگلم دستش بود...ولی اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود!!
اَه!!!سنگ قبرت وبشورم الهی...چراهمش عین میرغضب اخم می کنی؟!برج زهرماری به خدا!!
لبخندی زدم وگفتم:به به رادی گودزیلا...حال شما؟!خوبیدانشاا...؟!! نمیومدید دیگه...ساعت 9شده!!
- سلام...ببخشید...نمی خواستم دیربیام.کارای شرکت طول کشید!!
مهربون گفتم:قهری الان شماباما؟!
پوزخندی زدودسته گل وداد دستم...توچشمام خیره شدوگفت:ماازاولشم دوست نبودیم که حالامن بخوام قهرباشم...
وبادستش من وازجلوی درکنار زد و واردخونه شد
یعنی تواون لحظه دلم می خواست همین دسته گلش وبکنم توحلقش!!اون همه ذوق وسلیقه واحترام به خرج دادم باهاش خوب حرف زدم بعداون خیلی شیک ومجلسی من وقهوه ای کرد!!!بابااصلاخوبی به این دیوونه نیومده...2روزه اخلاقم باهاش خوب شده هوابرش داشته فکرمیکنه خبریه!!جنبه نداری باهات مهربون باشم...یه ذره تحویلت گرفتم روت زیادشده,واسه من کلاس میای!!!جون به جونت کنن همون گودزیلای سابقی...میرغضب برج زهرمار!!!
باحرص دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...کلافه وعصبی گلدونی ازتوی کابینت بیرون آوردم وتوش آب ریختم...گذاشتمش روی اپن ودسته گل آقای میرغضب وتوی گلدون گذاشتم...به سمت کابینت رفتم وظرفای شام وازتوش بیرون آوردم...باحرص ظرفارو روی میزچیدم ورفتم سراغ برنج که روی گازبود...امشب واسه شام،ازبیرون کباب گرفتم وبرنجم خودم پختم...درقابلمه روبازکردم...یه ذره برنجش وارفته ولی درکل خوبه...برنج وتوی دیس ریختم وکلافه وبی حوصله،روش وبابرنجی که قبلاخودم با زعفرون زردش کرده بودم،تزئین کردم...
دیس وگذاشتم روی میز...به سمت اپن رفتم وکباباروازتوی ظرف پلاستیکی بیرون آوردم...دونه دونه گذاشتمشون تویه دیس....داشتم باحرص وعصبی گوجه هاولیموترش ومیذاشتم توی دیس وزیرلبی به رادوین فحش می دادم که صدای ارغوان من وبه خودم آورد:
- رهاخوبی؟!
گوجه هاروتوی دیس چیدم ودرحالیکه دیس ومی ذاشتم روی میز،روبه ارغوان گفتم:آره...
روم ازش برگردوندم وخواستم برم سمت یخچال که مچ دستم وگرفت...به سمتش برگشتم وتوچشماش خیره شدم...نگران گفت:اتفاقی افتاده رها؟!چراانقدعصبانی ای؟!
اخمی کردم وگفتم:نه بابااتفاق چیه؟!یه ذره سرم دردمی کنه همین...
چاخان!!!سردرد کجابودبابا؟!!!این تنهادروغی بودکه تواون مدت کم به ذهنم رسید...نمی تونستم راستش وبه ارغوان بگم.
مچم وازدستش بیرون کشیدم وبه سمت یخچال رفتم وآب ودوغ وبقیه مخلفات وبیرون آوردم...به کمک ارغوان میزوچیدیم...
ارغوان روبه امیرورادوین که روی مبل نشسته بودن وباهم حرف می زدن،گفت:امیر...رادوین...شام حاضره!!
رادوین وامیرباشوخی وخنده به سمت آشپزخونه اومدن...نیش رادوین تابناگوشش بازبودومی گفت ومی خندید...واردآشپزخونه شدن...نگاه رادوین که به من افتاد،لبخندش محوشدویه اخم نشست روی پیشونیش...
پسره بی شعورچلغوز وقتی بارفیقش حرف می زنه،نیشش بازه ومی خنده ولی وقتی نگاهش میفته به من اخم می کنه...
اخم غلیظی بهش کردم ونگاهم وازش گرفتم.
رادوین وامیرکنارهم ومن وارغوان کنارهم دیگه روی صندلی نشستیم.رادوین روبروی من بودوامیر روبروی ارغوان.
لبخندی زدم وروبه امیروارغوان گفتم:ازاونجایی که من اصلادست پختم خوب نیس،امشب ازبیرون غذاگرفتم البته باعرض معذرت!!
امیرلبخندمهربونی زدودرحالیکه برای ارغوان برنج می ریخت،گفت:اختیاردارین...دست پخت رفیق خانوم من مگه میشه بدباشه؟!
رادوین پوزخندی زدوگفت:برعکس ارغوان دست پخت رهابدجورتوآفسایده...یه شب یه ماکارونی به من دادکه شبیه هرچی بودجزماکارونی...
ارغوان وامیرخندیدن ولی من چشم غره ای به رادوین رفتم واونم اخم کرد...پسره بی شعور ماکارونی بدمزه من ویادشه اما قورمه سبزی به اون خوشمزگی ویادش نیس...دلم می خواد کله اش وبکوبم به دیوار!!دارم ازدستش دیوونه میشم.
بالاخره باشوخی وخنده شاممون وخوردیم...رادوین وقتی باامیروارغوان حرف می زد،می خندیدولبخندروی لبش بودولی وقتی نگاهش میفتادبه من اخم می کرد...منم اصلانگاهش نمی کردم وسگ محلش نمی دادم!!
بعدازشام،امیرو رادوین ظرفارو جمع کردن ومن وارغوانم شستیمشون.
کارمون که تموم شد،به هال رفتیم وروی مبل نشستیم.
امیرورادوین مدتی بودکه به هال اومده بود ومشغول حرف زدن بودن وصدای خنده هاشون توی فضامی پیچید...ارغوان نگاهش به تلویزیون بودومن باحرص خیره شده بودم به رادوین...پسره چلغوزبی شعور!!نگاش کن چجوری قهقهه می زنه ومی خنده...چراهروقت نگاهش به من میفته اخم می کنه؟!ازدستم ناراحته؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!چرااینجوری می کنه؟!چراباهام سرده؟؟چرادیگه لبخندنمی زنه؟!
توچت شده رها؟!هان؟!!چرا انتظار داری رادوین بهت لبخندبزنه وباهات مهربون باشه؟!تو ورادوین سایه هم وباتیرمی زدین...توازش متنفربودی وهرکاری می کردی تالجش ودربیاری...لبخندزدن یانزدنشم واست مهم نبود...حالاچی شده؟!چراعکس العملاش واست مهمه؟!!چرادیگه ازش متنفرنیستی؟!چرا مثل سابق ازحرص خوردنش لذت نمی بری؟!توچت شده رها؟!
- رها...
باصدای ارغوان،نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به اری...گفتم:بله؟!
- تو ورادوین باهم دعواکردین؟!
اخمام رفت توهم...گفتم:نه...چطور؟!
- مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟!پس چرارادوین هروخ نگاهش به نگاهت میفته اخم می کنه؟!چراباهات سرسنگینه؟!
چی بهش می گفتم؟!می گفتم به خاطرداداش تورادوین باهام سردشده؟!می گفتم به خاطرآرتان رادوین ازدستم ناراحته؟!نمی تونم این چیزارو به ارغوان بگم...نمی تونم...دلم نمی خوادناراحتش کنم...اگه ازآرتان بدبگم،ممکنه ازدستم دلخوربشه.
ازسرِ ناچاری لبخندی زدم وگفتم:رادوین همیشه بامن همین جوری بوده...من ورادوین همیشه باهم سرناسازگاری داشتیم ودعوا می کردیم.این که چیزعجیبی نیس.
ارغوان باشک پرسید:مطمئنی؟!
چشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره.
- ارغوان...رها...یه دیقه به من گوش کنید...
باصدای امیر،من وارغوان بهش نگاه کردیم تاببینیم چی می خوادبگه...
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:میاین بریم شمال؟!
ما سه تارفتیم توشوک...این چی میگه؟!شمال؟!!همه باهم؟!نه بابا.اگه رادوین بیادمن نمیام...دوباره می خواداخم وتَخم کنه میرعضب بشه مسافرت وکوفتم کنه.
ارغوان باذوق گفت:وای آره...من خیلی وقته شمال نرفتم.
بانیش باز روکردبه من وگفت:نظرتوچیه رها؟!میای؟!
لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...حسش نیس!!
امیراخمی کردوگفت:یعنی چی که حسش نیس؟!مگه شمال رفتنم حس می خواد؟؟
من- جونه امیرحال وحوصله شمال رفتن ندارم...
ارغوان- رهای دیوونه اگه بیای بریم شمال،حال وهوات عوض میشه.یه ذره می خندیم روحیمون شادمیشه...
نگاهم ودوختم به رادوین واخم غلیظی روی پیشونیم نشست...گفتم:بیخیال شو اری...بعضیامی خوان بیان و هی زرت وزرت اخم کنن وگنددماغ بازی دربیارن،همه مسافرت کوفتم میشه...بیخیال!!
رادوین پوزخندی زدوروبه امیرگفت:رهاراست میگه.تازه منم توشرکت کلی کاردارم.تواین یه هفته بایدبرم شیراز واسه نظارت رویه ساختمون...
امیراخمی کردوگفت:چرت نگورادی!!کدوم ساختمون؟!شیرازچیه؟!!چرا دروغ میگی؟!مااصلاالان توشیراز پروژه درحال ساخت داریم؟!
رادوین که بدجورضایع شده بود،اخمی کردوگفت:خب حالادرسته شیرازنمیرم ولی به جاش کلی کاردارم...بایدبرم سرپروژه سئول...باآقای مفتون قرارکاری دارم،آخرماهه وبایدحقوق کارمنداروبه حسابشون واریزکنم... سرم خیلی شلوغه امیر...بیخیال!!
امیرلبخندی زدوگفت:فکراونجاشم کردم...به سعیدمیگم که بره سراغ کارای پروژه سئول...قرارت وباآقای مفتونم میذاریم واسه هفته بعد،باسعیدهماهنگ می کنم تاازحساب شرکت برای کارمنداپول واریزکنه...خوبه؟!
رادوین که دیگه بهونه ای برای مخالفت کردن نداشت،به ناچارسرش وانداخت پایین وچیزی نگفت...
امیرروکردبه من وگفت:توام میای دیگه رها نه؟!
من-نه امیر...گفتم که دل ودماغ مسافرت رفتن ندارم تازه این ترممونم تموم شده،دوهفته فرجه داریم وبعدازاون امتحانای پایان ترم شروع میشه بایدبشینم درس بخونم...
ارغوان اخمی کردوگفت:نه که توچقدم درس می خونی؟!من اگه تورونشناسم بایدبرم بمیرم.تولای کتابم بازنمیکنی چه برسه به اینکه بخوای درس بخونی!!
امیرخندیدوگفت:ارغوان راست میگه...توکه نمی خوای درس بخونی.بامابیابریم شمال تاهم حال وهوات عوض بشه وهم انرژی بگیری که بتونی امتحاناتت وخوب بدی!! چندروزبیشترنمی مونیم.بیابریم خوش میگذره!!
دهن بازکردم تابگم نه ونمی تونم بیام که یهوارغوان دستش وگذاشت روی دهنم وبه جای من گفت:رهاغلط می کنه نیاد...میاد!!پیش به سوی شمال!!!
وباامیرزدن قدش...
من باتعجب خیره شده بودم به امیروارغوان...خدا دروتخته رو خوب به هم جور کرده!!زن وشوهر جفتشون خل وچل ودیوونه وزورگوئن!!!حالاواقعا من بایدپاشم بااینابرم شمال؟!منه بیچاره که لام تاکام حرف نزدم...اری بی شعوربه جای من تصمیم گرفت وموافقت کرد!!مرده شورت وببرن ارغوان!!حالامن چجوری توکل سفر این گودزیلای بی ریخت اخموی میرغضب وتحمل کنم؟!بابابیخیال شین جونه ننه هاتون...من چه گناهی کردم که بایدهمسفراین رادوین دیوونه بشم؟! نگاهم ودوختم به اخم غلیظ روی پیشونی رادوین...باحرص زل زده بودبه امیروارغوان...احتمالااونم مثل من داشت تودلش به امیراینافحش می داد. خدایامن تواین 23سال زندگی شرافتمندانه ام چه خبطی کردم که حالابایدبشم همسفرِ یه آدم عنق واخمو ومیرغضب مثل رادوین؟!یعنی می خوادکل سفروکوفتم کنه؟!خب این چه مسافرت رفتنیه؟!نریم که سنگین تریم...
 توماشین رادوین روی صندلی شاگردنشسته بودم وزل زده بودم به روبروم... دیشب به مامان اینازنگ زدم وگفتم که اگه اجازه بدن می خوام باامیروارغوان ورادوین برم شمال...اونام کلی ذوق کردن وگفتن برو،حال وهوات عوض میشه!!قبل ازاینکه زنگ بزنم باخودم گفتم اگه بابابفهمه که رادوینم می خوادبامابیاد،تیریپ غیرت برمی داره که نه ونمی خوادبری وپسرغریبه هست وازاین حرفا ولی برعکس وقتی بهش گفتم رادوینم هست،کلی ذوق کردوگفت خب پس وقتی رادوین جان هست خیالم ازبابت توراحته!!یعنی مامان وبابای من به رادوینی که تاحالایه بارم ندیدنش،بیشترازمنی که23ساله دخترشونم اعتماد دارن!! ازاون شبی که ارغوان وامیرخونه مابودن،ارغوان هرروز 10 باربهم زنگ میزدوسفارش می کردکه حتمابایدبرم...درنتیجه این سفریه اجباره ازطرف ارغوان وامیروخونواده ام که به من تحمیل شده.مجبورم اطاعت کنم وتن به این مسافرت کذایی بدم. نگاهی به ساعت انداختم... 7صبح بود!!امروزبابدبختی بیدارشدم...خواب وآلودوبی حوصله ساکم وبستم وجلوی درخونه ام منتظرموندم تارادوین بیاد.اون که اومدباهم سوارماشین شدیم والانم داریم میریم دنبال ارغوان اینا.به پیشنهاد رادوین قرارشده بودکه دیگه ارغوان سلطان ونیاره وهمه باهمین جنسیس این گودزیلا بریم. نگاهم ودوختم به رادوین...بااخمایی درهم به خیابون روبروش زل زده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت...این می خوادتاآخرسفرهمین جوری میرغضب باشه؟!ازوقتی دم درخونه اش دیدمش وبعدسوارماشین شدیم تاالان،به جزسلام حرف دیگه ای نزده!!باباحوصله ام سررفت ازبس به روبروم زل زدم... پوفی کشیدم وروبه رادوین گفتم:تومی خوای تاآخرسفرهمین جوری بدعُنُق باشی؟! بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:آره...البته فقط باتو!!! اخم کردم وگفتم:آخه واسه چی؟!!مگه من چیکارت کردم؟!هان؟! پوزخندی زدوگفت:دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟! - رادوین...من ازت معذرت می خوام...ببخشید.می دونم باهات بد حرف زدم ولی باورکن اعصابم خوردبود.توام دیگه داری زیاده روی می کنی.نزدیک دوهفته اس که باهام قهری... - من باهات قهرنیستم... - چرا هستی!!!تمام رفتاروحرکاتت نشون میده که باهام قهری... اگه قهرنیستی چراهروخ نگاهت میفته بهم اخم می کنی؟!چراباهام حرف نمی زنی؟!چرا؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!به خاطرکارایی که آرتان اون شب کرد؟! - آره...به خاطرحرفات...به خاطراینکه گذاشتی اون پسره عوضی هرغلطی که دلش می خوادبکنه!!چرارها؟!چرا؟!!چرا هیچی به آرتان نگفتی؟!چراوقتی بوست کردچیزی بهش نگفتی؟!چراوقتی روی پله هابغلت کردهیچی بهش نگفتی؟!!! اخم کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چی بهش می گفتم؟!اصلا چی می تونستم بهش بگم؟؟اگه هرکس دیگه ای به جزآرتان بود،پدرش ودرمیاوردم ولی...ولی من نمی تونم به آرتان چیزی بگم...اون داداش ارغوانه.می ترسم اغوان ازدستم دلخوربشه...ازطرف دیگه این رفتارای آرتان واسه من تازگی نداره.خیلی وقته که این جوریه...دلیل این رفتاراوحرکاتش ونمی فهمم.نمی دونم چرا اینجوری می کنه... پوزخندی زدوعصبی گفت:واقعانمی دونی چرا اینجوری می کنه!؟تومن وخرفرض کردی؟!آره؟!!هرآدم خری رفتارای آرتان وببینه،می فهمه که بهت علاقه داره... اخمم غلیظ ترشد...توچشماش زل زدم وگفتم:آرتان غلط کرده با7جدوآبادش!!علاقه اش بخوره توسرش...من اون ومی خوام چیکار؟!! - شایدتواون ونخوای ولی اون تورو می خواد!! عصبی گفتم:اون شکرخورده که من ومی خواد...اصلاچرااین بحث وپیش کشیدی؟!!چراداری ازعلاقه آرتان به من حرف می زنی؟!!چراواست مهمه؟!چراواست مهمه که آرتان من ومی خوادوبهم علاقه داره؟؟چرا؟!چراوقتی رفتاراوحرکاتش ودیدی عصبانی شدی؟!!توکه همیشه می خواستی سربه تن من نباشه...حالاچی شده که سرم غیرتی میشی؟! این بارنگاهش ودوخت به چشمام...باعصبانیت گفت:کی گفته من سرِتوغیرتی شدم؟!الانم مثل سابق می خوام سربه تنت نباشه...من دربرابرتواحساس مسئولیت می کنم فقط همین!!وگرنه تو هنوزم واسم همون رهای لج بازویه دنده وفوضول سابقی. ونگاهش وازم گرفت وزل زدبه روبروش... احساس مسئولیت؟!یعنی اون شب فقط به خاطراحساس مسئولیت عصبانی شد؟!یعنی هنوزم ازم متنفره؟؟پس چرامن دیگه ازش متنفرنیستم؟چرابی تفاوت بودنش واسم مهمه وقتی اون هنوزم می خواد سربه تنم نباشه؟!چرا؟!وقتی اون هنوزم ازمن بدش میادپس چرامن احساسم بهش تغییرکرده؟؟چرادوست دارم باهام حرف بزنه؟؟چراوقتی بهم اخم می کنه اعصابم به هم می ریزه؟!چرارفتاروحرکاتش واسم مهم شده؟؟چرا؟؟ نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...خیلی کلافه بودم. بی اختیار زبونم تودهنم چرخید: رادوین...توهنوزم ازمن متنفری؟! - هیچ وقت نبودم...
 
این چی گفت؟!گفت هیچ وقت ازمن متنفرنبوده؟!رادوین ازمن متنفرنبوده؟!هیچ وقت؟!! باتعجب بهش خیره شدم...هنوزم اخم کرده بودوبه روبروش خیره شده بود... ازفکراینکه همین میرغضب اخموی گند دماغ و همون گودزیلای سابق،هیچ وقت ازم متنفرنبوده وحالام نیست لبخندی روی لبم نشست...دیگه واسم مهم نبودکه اخم روی پیشونیشه وباهام سرده.مهم این بودکه من از زبون خودش شنیدم که ازم متنفرنیست. بقیه راه درسکوت سپری شد...بالاخره رسدیدم دم درخونه اری اینا.ارغوان وامیرجلوی درمنتظربودن.من ورادوین ازماشین پیاده شدیم وبه سمتشون رفتیم.بعدازسلام احوال پرسی وروبوسی،رادوین وامیرچمدون و وسایل ارغوان ایناروتوی صندوق عقب گذاشتن وهمه باهم سوارماشین شدیم.ارغوان وامیرپشت نشستن ومن ورادوین جلو.این بارهیچ کس مجبورم نکردکه جلوبشینم...به اجبار رادوین کنارش ننشستم.خودم دلم می خواست که کنارش باشم!!کنارکسی که دیگه ازش متنفرنیستم...کنارکسی که هیچ وقت ازم متنفرنبوده...کنار رادوین گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت خودشیفته دخترباز!! رادوین استارت زدوماشین حرکت کرد... صدای خنده هامون فضای ماشین وپرکرده وبود...امیرچرت وپرت می گفت وماازخنده روده برشده بودیم.هیچ وقت فکرنمی کردم که امیرجدی وبداخلاقی که همیشه توی دانشگاه اخم روی پیشونیش بود،انقدباحال وشوخ باشه!! تقریبانزدیکای جاده چالوس بودیم که امیرروبه رادوین گفت:رادی یه دهن واسمون بخون...دلم واسه صدات تنگ شده! رادوین لبخندی زدوگفت:باشه ولی چی بخونم؟! ارغوان-هرچی دلت می خوادبخون... رادوین ازتوی آینه جلوی ماشین،نگاهی به امیرانداخت و شیطون گفت:لب کارون وبریم؟! امیرباذوق گفت:آخ که من میمیرم واسه لب کارون...بریم داداش...بریم!! رادوین ضبط ماشین وروشن کردوبعدازجابه جاکردن چندتاآهنگ،یه آهنگ وانتخاب کرد...باآهنگ شروع کردبه خوندن:
لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون هرروز و تنگه غروب تو شهرما صفا داره لب شط پای نخلها
رادوین روی فرمون ضرب گرفته بودواَدا درمیاورد وآهنگ می خوند...امیرم باهاش همراهی می کردو مدام بشکن می زد ومسخره بازی درمیاورد...انقدباحال وخنده دار می خوندن که من وارغوان ازخنده روده برشده بودیم!! چه خوب و قشنگه لب کارون چه گلبارون لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون هرروز و تنگه غروب تو شهرما صفا داره لب شط پای نخلها چه خوب و قشنگه لب کارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون
 بعدازکلی شوخی وخنده ومسخره بازی،بالاخره رسیدیم...یکی ازدوستای رادوین ازقبل برامون یه ویلاکنار دریاکرایه کرده بودتا راحت باشیم.به ویلا که رسیدیم،رادوین نگه داشت.باکمک هم دیگه چمدونا و وسایل وازصندوق عقب بیرون آوردیم وبه سمت ویلارفتیم. وارد ویلاکه شدیم،فکامون چسبیدبه زمین!! اینجاازخونه رادی خره هم کثیف تروشلخته تره...روی میزا و وسایل خونه یه عالمه خاک نشسته بودوهمه جاکثیف بود...کف زمین پرآشغال بود....کنارپنجره هاوروی سقفم تارعنکبوت بسته شده بود!!انگار یه قرن بودکه کسی اینجانیومده بود...مثل خونه های متروکه بود!! رادوین زیرلب غرید:مرده شورت وببرن بااین ویلاکرایه کردنت...اینجاکجاس این رفیق دیوونه ما کرایه کرده؟! ارغوان به سمت آشپزخونه رفت ونگاهی به دوروبرش انداخت...کلافه گفت:کی حال داره اینجاروجمع کنه؟!وای توروخداببین چقدکثیفه. امیرخندیدوگفت:این رفیق توام بااین خونه کرایه کردنش چشم بازارو کورکرده ها!!ولی چاره چیه بایداینجاروتمیزکنیم...همین هم غنیمته!! رادوین اخمی کردوگفت:خاک توسرت کنن بهروز!!نیگاه کن توروخدا...(انگشتش وبه سمت میزبردوکشیدروی گردوغباری که روش نشسته بودوادامه داد:)روی هرکدوم ازاینانیم کیلوخاک نشسته امیر!!خیلی طول می کشه بخوایم اینجاروتمیزکنیم...بذارزنگ بزنم به بهروز بهش بگم یه جای دیگه واسمون کرایه کنه. وگوشیش وازجیبش بیرون آورد وخواست شماره رفیقش وبگیره که امیرگوشیش وازدستش گرفت...لبخندی زدوگفت:دیوونه نشورادی خره!!درسته کثیف ودَرب وداغونه ولی به جاش لب دریاس...اینش خیلی مهمه!!!خودمون همه جاروتَروتمیزمی کنیم وهمین جامی مونیم...خیلیم بدنیس!! ارغوانم گفت:امیرراس میگه...دیگه نمی خوادبه رفیقت زحمت بدی!!همین جاروتمیزمی کنیم ومی مونیم...مشکلش چیه؟! اخم رادوین محوشد...روبه من گفت:رهانظرتوچیه؟! کلی خرکیف شده بودم که رادوین نظرمن وپرسیده...باذوق به سمت مبلی رفتم که توی هال بود...گردوخاکش وازروش تکوندم و نشستم.بانیش باز روبه رادوین گفتم:منم باامیروارغوان موافقم...اگه تمیزش کنیم خوب میشه. رادوین پوفی کشیدوروی مبل،کنارمن نشست...گفت:باشه پس باید یه دستی به سروگوش این خونه بکشیم! ارغوان لبخندی زدسری به علامت تاییدتکون دادوگفت:پس پاشید ازهمین الان شروع کنیم.(روبه من ادامه گفت:) رهاتوبیا بامن بریم آشپزخونه روتمیزکنیم...(روبه رادوین وامیرادامه داد:)شمادوتام هال واتاقاروتمیزکنید... ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباکمک ارغوان شروع کردیم به تمیزکردن آشپزخونه...امیرورادوینم شروع کردن به تمیزکاری. کف آشپزخونه روبه کمک هم تمیزکردیم.ارغوان رفت سراغ کابینتا ومنم به سمت یخچال رفتم تاتوش وآب بگیرم وتمیزش کنم...دریخچال وکه بازکردم،اخمام رفت توهم...روبه ارغوان گفتم:اری این توکه کوفتم نیس...ازیخچال منم خالی تره!!! خدایی هیچی تویخچال نبود...وقتی میگم هیچی یعنی هیچیا!!دریغ ازیه بطری آب... ارغوان کلافه دستی به پیشونیش کشیدوعرقش وپاک کرد...روبه رادوین وامیرگفت:تویخچال هیچی نیس...چیکارکنیم؟! امیردرحالیکه داشت به کمک رادوین میزعسلی وجابه جامی کرد،گفت:خب بایدبریم یه چیزی بخریم بریزیم توش دیگه...هتل 5ستاره که نیومدیم یخچالش و واسمون پرکنن. ارغوان پوفی کشید وگفت:ماکه هممون داریم اینجاروتمیزمی کنیم...کی بره خرید کنه؟! اصلاحوصله کارکردن نداشتم...ازکارِخونه در حدمرگ متنفرم!!مخصوصاازتمیزکردن آشپزخونه...خریدکردن ازکارِخونه کردن بهتره. لبخندی زدم وشیطون گفتم:من میرم...البته اگه سختت نیس تنهایی اینجاروتمیزکنی. ارغوان لپم وکشیدوگفت:الحق که همون رهای تنبل خودمونی.باشه توبرو...ولی پیاده می خوای بری؟! وای راست میگه!!پیاده برم؟!!اون جوری که جونم درمیاد...کتلت میشم بابا!!! رادوین به آشپزخونه اومدوروبروی من وایساد...سوئیچ ماشینش وگرفت سمتم وگفت:بیاباماشین من برو... باتعجب زل زدم به سوئیچ توی دستش...این چی گفت؟!گفت که من باجنسیس برم خریدکنم؟!جونه رها؟!!! نگاهم وازسوئیچ گرفتم ودوختم به چشمای رادوین...نیشم تابناگوشم بازبود.باذوق گفتم:یعنی راس راسکی می خوای ماشینت وبدی به من تاباهاش رانندگی کنم؟! اخمی کردو سوئیچ و وداددستم...گفت:آره...فقط حواست باشه نزنیش به درودیوار!! چشمکی زدم وگفتم:خیالت تخت!!!نمیذارم یه خش روش بیفته. باهمون اخم روی پیشونیش گفت:خداکنه...پول داری؟! درحالیکه ازآشپزخونه بیرون میومدم،گفتم:آره.خداحافظ. وباهمه بای بای کردم وازخونه خارج شدم. به حالت دوبه سمت جنسیس رادوین رفتم...داشتم ذوق مرگ می شدم!!!باورم نمی شدیه روزبتونم سوارهمچین جیگری بشم وخودم رانندگی کنم...روبروی ماشین وایسادم وبانیش باز زل زدم بهش.دستام وازهم بازکردم وروی کاپوت پهن شدم!!!کاپوت ماشین وبغل کردم وماچش کردم...خریدم وکه کردم،میرم کل شهروبااین جیگرمی گردم...وای خیلی حال میده!!! باذوق به سمت در راننده رفتم وبازش کردم...سوارشدم... خواستم استارت بزنم که یهویه چیزی پریدتوماشین!!
 

رادوین خونسردوبی تفاوت کنارم روی صندلی شاگردنشسته بودوزل زده بودبهم... باتعجب گفتم:تودیگه واسه چی اومدی؟!خودم داشتم می رفتم... پوزخندی زدوگفت:هرچقدسعی کردم نتونستم توروبااین ماشین نازنین تنهابذارم!!نه که رانندگیتم خوب نیس گفتم اگه خودم باهات باشم احتمال اینکه ماشین وبزنی به درودیوارکمتره. پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:بس که خسیسی!!توکه خیلی پولداری...این خراب شدیکی دیگه می خری!!! اخمی کردونگاهش وازم گرفت...زیرلب غرید:راه میفتی یانه؟! دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!پسره چلغوزخسیس...خب مگه چی می شد اگه می ذاشت خودم تنهایی رانندگی کنم؟!سنگ قبرت وبشورم الهی...گندزدی به همه نقشه هام...حالادیگه نمی تونم برم توشهرباجنسیس دوربزنم!! اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم.استارت زدم وماشین حرکت کرد. فرمونش خیلی نرم بود...روی صندلیش که می نشستی فکرمی کردی روی تخت خوابی!!بانیش بازرانندگی می کردم و واسه خودم ذوق می کردم...مرده شور رادوین وببرن که تمام این مدت باهمچین ماشین نازنینی رانندگی می کرده!!لامصب اصلاتکون نمی خوره...آدم توپراید ارغوان که می شینه هی هی دچارلرزش میشه وبندری می زنه ولی این جیگراصلاتکون نمی خوره...انگارنه انگارکه ماشین داره حرکت می کنه!!! درطول مسیر،این رادوین بی شعور برای اینکه حرص من ودربیاره هی می گفت که فلاشربزن،برودنده 2،بیشترگازبده،اینجارو دور بزن،فرمون وتاته بپیچون وازاین جورمزخرفات!!!یعنی دلم می خواست خرخره اش وبجوئم...خب چلغوز وقتی خودم بلدم رانندگی کنم،دیگه چه نیازی به فرمایشات جنابعالی دارم؟!!مثلامی خواست بهم بفهمونه که خیلی ازرانندگی سرشه ومن هیچی بلدنیستم!! خداییش رانندگی منم خوبه!!البته تعریف ازخودنباشه ها!!! درسته اون روزای اول هی می زدم به درودیواروتصادف می کردم ولی بعددیگه حرفه ای شدم!!الانم خیلی خوب دارم با این جنسیس جیگررانندگی می کنم ولی نمی دونم چرارادی خره هی چرت وپرت میگه!! به یه میدون رسیده بودیم که باید دورش می زدم...رادوین بااخمی که ازاول روی پیشونیش بود،بالحن مغروری گفت:میدون ودوربزن. بااین حرفش کاسه صبرم لبریز شدو ازکوره دررفتم...درحالیکه داشتم میدون ودورمی دزم،باعصبانیت گفتم:خودم می دونم که بایدمیدون ودوربزنم!!انقدنرو رو مخ من...هی این ودوربزن،اون و ردکن،این وبپیچ،دنده عوض کن راه انداختی که چی مثلا؟!...خیرسرم خودم گواهینامه دارم می دونم بایدچه گلی به سرم بگیرم...حالاخوبه یه ماشین بهم دادیا!!!خیلی نگرانشی می زنم کنارخودت بیابشین!!! درجواب دادو بیدادام،رادوین هیچی نگفت وسکوت کرد... خوب حالش وگرفتم...حقشه!!!الکی داشت زر زرمی کرد.بالاخره که بایدجوابش ومی دادم!!! دیگه خفه خون گرفت وهیچ حرفی نزدولی اخم غلیظی روی پیشونیش بود. جلوی یه فروشگاه بزرگ ازاینایی که همه چی توش داره،نگه داشتم...رادوین ازماشین پیاده شدوروبه من گفت:توماشین وپارک کن،من بیرون منتظرتم. ودوربست...منم بادقتِ تمام، ماشین وپارک کردم وپیاده شدم...
باذوق زل زدم به سوئیچ وباریموتش درا رو قفل کردم... رادوین جلوی در فروشگاه منتظرمن بود...دستاش وتوی جیبش فروکرده بودوبه هرجاوکسی نگاه می کردبه جزمن!!! به سمتش رفتم وباهم واردفروشگاه شدیم.باذوق به سمت چرخ دستیایی رفتم که کناردرفروشگاه بود...خیلی حال میده باایناتوی فروشگاه قدم بزنی وهی زرت زرت توش چیزمیزبریزی!! یکی ازچرخ دستیاروانتخاب کردم وچرخ دستی به دست توی فروشگاه راه افتادم...بین قفسه های اجناس راه می رفتم وهرچی که دستم میومدومی رخیتم توی چرخ دستیم!!ازماکارونی وکنسرو ونوشابه گرفته تاچیپس وپفک ولواشک...حتی شامپو ودستمال کاغذی ومسواک هم برداشتم!!اصلاحواسم به رادوین نبود..اصلااین دیوونه کدوم گوریه؟!!به من چه که کجاست؟!!گوربابای رادوین!!چرخ دستی وخریدو بچسب!! همین جوری باذوق بین قفسه هاراه می رفتم وهرچی که ازش خوشم میومدومی ریختم توی چرخ...بعداز10دقیقه چرخ دستی پُرِپُرشده بود و دیگه جانبودکه چیزدیگه ای توش بریزم...ناچار به سمت صندوق رفتم تااین چیزایی که خریدم و بذارم اونجاوبعد دوباره بیام بقیه چیزاروبخرم!! روبروی صندوق وایسادم وروبه یه دختر جوون صندوق داری که باتعجب زل زده بودبه چرخ دستی پرازخریدم،گفتم:ببخشیدمیشه من ایناروبذارم اینجاتابرم بقیه چیزایی که نیازدارم وبردارم؟! بیچاره دختره باچشمای گردشده وکف به زمین چسبیده گفت:مهمونی دارین به سلامتی؟!این همه جنس وبرای مهموناتون خریدین دیگه نه؟! لبخندی زدم وگفتم:نه مهمونی چیه عزیزم؟!اینارو واسه مصرف خودم گرفتم. ودربرابرنگاه متعجبش،به سمتی رفتم که چرخ دستیا اونجابودن تایه چرخ دستی دیگه بردارم وبقیه چیزایی که می خوام وبخرم...داشتم یه چرخ دستی وازبین بقیه چرخ دستیابیرون می کشیدم که نگاهم خوردبه رادوین...دقیقاروبروی من،کناریه دخترجلف وخیکی وچاق وایساده بودوداشت باهاش حرف می زد...یعنی درواقع دختره داشت باعشوه ونازو ادا حرف می زدورادوینم باقیافه ای مچاله به حرفاش گوش می داد...هنوزمتوجه من نشده بود!!همینه دیگه کدوم پسری زمانی که داره بایه دخترلاس می زنه حواسش به دورواطرافش هست؟!!پسره ی دختربازونگاه!!توفروشگاه هم دست ازاین کارابرنمی داره...البته ازحق نگذریم،قیافه رادوین اصلابه پسرایی نمی خوردکه دارن بایه دخترلاس می زنن!!قیافه اش مچاله شده بودواخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود...انگارخیلیم ازاین لاس زدنه راضی نبود!!اصلابه من چه که رادی خره راضی هست یانه؟!!گوربابای رادوین...من برم به خریدم برسم. چشم غره ای بهش رفتم وخواستم چرخ دستی به دست به سمت قفسه هابرم که یهو نگاه رادوین متوجه من شد...اخمش محوشدوباذوق به من اشاره کردو روبه دختره یه چیزی گفت...به حالت دوبه سمتم اومدوکنارم وایساد...وا!!این دیوونه چراهمچین می کنه!؟؟خل بودخل ترشده؟!! اون دخترجلفه هم به سمت من اومدوروبروم وایساد...پشت چشمی برام نازک کردوومنم بهش چشم غره رفتم!!دختره چلغوزجلف...بادقت مشغول بررسی کردنش شدم...خیلی چاق وبٌشکه بود!!داشت می ترکید...قیافه اشم که بدجورتوآفساید به سرمی برد...من موندم این دختره باچه اعتمادبه نفسی به رادوین چسبیده!!! دختره درحالیکه دست وکله اش باعشوه تکون می داد،بایه لحن لوسی روبه رادوین گفت:معرفی نمی کنی عزیزم؟!ایشون کی باشن؟؟ اوق!!حالم به هم خورد...این چرا اینجوری حرف می زنه؟!مثل آدم زربزن دیگه این همه نازو ادا واسه چیه؟! رادوین لبخندی زدوبه من اشاره کردوروبه دختره گفت:ایشون همسرم هستن...رهاجان.
 
 
وبانگاه عاشقونه اش زل زدتوچشمام!!
جانم؟!من کی همسرشماشدم که خودم خبرندارم؟!!
حالادوس دخترم نه،نامزدم نه،یه دفعه ای شدیم همسرش؟؟!!زرشک...مثل اینکه این رادوین دیوونه به کل بالاخونه اش واجاره داده.
باتعجب زل زدم بهش تابفهمم چه مرگشه که داره چاخان میگه...امارادوین چلغوزبایه لبخندملیح روی لبش وچشمای خمار زل زده بودبه من!!
دختره دستش وبه سمتم درازکردوبالحنی که کاملامشخص بودناراحته،گفت:سلام رهاجون.خوشبتم ازآشناییت.
اون رهاجونی که این گفت ازصدتافحشم بدتربود!!!
باهاش دست دادم ولبخندمصنوعی زدم...بالحنی که سعی می کردم مهربون باشه،گفتم:منم همین طور.
اصلاحوصله نداشته ام که بپرسم اسمش چیه وخرکیه...واسه همینم بیخیال پرسیدن اسمش شدم.
رادوین روبه من گفت:خریدات وکردی خانومم؟!
نگاهی به لبخندروی لبش انداختم وگفتم:نه هنوز...
چرخ دستی وازدستم گرفت ودستش وگذاشت پشت کمرم...درحالیکه به سمت قفسه هاهدایتم می کرد،گفت:بیاعزیزم...بریم چیزایی که می خوای وبخریم.
و روبه اون دختره ادامه داد:ببخشید...فعلا!!
باهم به سمت قفسه هارفتیم...دست رادوین هنوزروی کمرم بود.یه ذره که از دختره دور شدیم,دستش وکنار زدم واخم غلیظی روی پیشونیم نشست.زل زدم توچشماش وگفتم:توچته؟!هان؟!!من همسرتوئم؟؟من غلط بکنم همسرآدم چلغوزی مثل توباشم.
رادوین باترس سرش وبرگردوندوبه اون دخترجلفه نگاه کردکه داشت باچشماش ماروقورت می داد...روش وکردسمت من ومظلوم گفت:جونه رادوین ضایع بازی درنیار!!اگه این دختره بفهمه که توزن من نیستی دوباره بهم می چسبه...تواون مدت که توداشتی خریدمی کردی،عین زیگیل چسبیده بودبهم وهی چرت وپرت می گفت.توروخدا نذار دوباره گیرش بیفتم.نگاهش که می کنما می خوام بالابیارم!!!
بااین یه جمله آخرش که به شدت موافق بودم...خیلی چندش وحال به هم زن بود!!
روم وبرگردوندم وبه دختره نگاهی انداختم...لبخندمصنوعی تحویلش دادم و روبه رادوین گفتم:چه کساییم به تومی چسبن...دختره عین پرتقال تامسونی می مونه که ازروی نردبون افتاده قیافه اش چلغوز شده...خیلی چندشه!!!
بااین حرفم رادوین ازخنده ترکید.لابه لای خنده هاش گفت:پرتقال تامسون وخوب اومدی!!
چند دقیقه بعد،چرخ دستی دوم هم پُرِپُر شده بود...رادوین درحالیکه چرخ دستی به دست به سمت صندوق می رفت، باقیافه ای مچاله روبه من گفت:این آت وآشغالاچیه توخریدی؟!(لپ لپ وازتوی چرخ دستی بیرون آوردوگفت:)بچه ای مگه؟!لپ لپ و می خوای چیکار؟!(به پودرلباسشویی اشاره کردوگفت:)چراپودرخریدی؟!مگه ماچندروزاینجاییم که تومی خوای لباسم بشوری؟!(به پفکاوچیپساوآبمیوه هااشاره کردوادامه داد:)تو همه اینارو چجوری می خوای بخوری؟!خرسی مگه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:حرف نباشه...ایناوسایل موردنیازمنن!!!
- آخه توبه لپ لپ چه نیازی داری دیوونه؟!
دهن بازکردم تاجوابش وبدم که دخترصندوق دار و روبروی خودم دیدم...اِ!!!!مثل اینکه رسیدیم به صندوق!!
رادوین کلافه وبی حوصله توی صف وایسادتاپول خریدا رو حساب کنه.مدام به چرخ دستی پرازوسیله نگاه می کردوبه من چشم غره می رفت.بیچاره هنوزخبرنداره که یه چرخ دستی دیگه هم درکاره!!
ازشانس خرکی ما،اون دخترجلفه هم خریدکرده بودودقیقا اومد پشت ما وایساد تاحساب کنه!!
رادوین هنوزمتوجه حضوردختره نشده بود...رو کردبه من وبااخمی روی پیشونیش،عصبانی گفت:پول ایناروعمه من می خوادحساب کنه؟!مگه من...
ونگاهش افتادبه پرتغال تامسون!!اخمش محوشدوبه زورلبخند زد...روبه من ادامه داد:چرا انقدکم خرید کردی عزیزم؟!!چیزدیگه ای نمی خواستی واست بخرم؟!!
باذوق گفتم:چرا اتفاقا...بذاربرم یه لواشک انارم بگیرم بیام.
وروم وازش برگردوندم تا ازموقعیت استفاده کنم و واسه خودم لواشک بردارم که رادوین آستین لباسم وکشید...به سمتش برگشتم وگفتم:چراآستینم وگرفتی؟!ولم کن برم لواشک بردارم دیگه!!!
چون پرتغال تامسون اونجا بود،نمی تونست چیزی بهم بگه.لبخندمصنوعی زدوباحرص گفت:رادوین قربونت بشه حالالواشک ویه موقع دیگه می خری عزیزم!!
پرتقال تامسون باحسرت زل زده بودبه رادوین...فکرکنم تودلش داشت واسه حسرت می خوردکه چرامن همچین شوهرخوبی دارم وسراون بی کلاه مونده!! بابااین رادوین چلغوز،پرتقال تامسون ودیده انقدمهربون شده وگرنه همچین باپشت دست می زدتودهنم تاهمه دندونام بریزه توشکمم!!البته اون غلط می کنه من وبزنه به عنوان مثال عرض کردم!!!
بالاخره نوبت ماشدتاحساب کنیم.رادوین روبروی صندوق داروایساد ومنم کنارش...
دختره چشمش که به من افتاد،آب هنش وقورت دادوبه چرخ دستی که تودست رادوین بود،اشاره کردوباتعجب روبه من گفت:اینم برای شماست؟!!
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.رادوین نگاهی به من انداخت وبعد زل زدبه صندوق دار...نگران ومشکوک گفت:یعنی چی اینم؟!!مگه به جزاینی که دست منه چیزدیگه ایم هس؟!
صندوق داره به چرخ دستی کنارمیزش اشاره کردوگفت:بله...خانومتون همین چند دیقه پیش این وگذاشتن اینجاوبازم رفتن تاخریدکنن!!!
رادوین باچشمای گردشده زل زده بودبه چرخ دستی کنارمیزصندوق دار...آب دهنش وقورت دادواخم غلیظی روی پیشونیش نشست...به چرخ دستی اشاره کرد و روبه صندوق دارگفت:خانوم من غلط کر...
که نگاهش افتادبه پرتقال تامسون...دختره واسش یه عشوه شتری اومد،قیافه رادوین مچاله شدوبه زورلبخندزد.روبه صندوق دارادامه داد:خانوم من خیلی کاردرستی کرده...
زل زدبه من وبالحنی که سعی می کردمهربون باشه گفت:زحمت کشیدی خانومی...این همه خریدبرای چیه؟!مهمون داریم؟!
نیشم ازاین بناگوش تااون بناگوش بازشد...باذوق گفتم:نه رادوینی...واسه خونه امون گرفتم!!!
یعنی تواون لحظه رادوین دلش می خواست کله ام وبکوبونه به دیوار ولی خب پرتقال تامسون اونجابودنمی شد...باچشمایی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن ولبخندمصنوعی روی لبش خیره شده بودبهم...
یهو پرتقال تامسون،به لپ لپی که توی چرخ دستی بوداشاره کردوروبه رادوین باعشوه گفت:آقارادوین این لپ لپ وبرای کی خریدین؟!!
من زودترازرادوین جواب دادم:
- واسه کیارش مامان!!!
این وکه گفتم،رادوین به سمتم خیزبرداشت...سرش و خم کردکنارگوشم و وباصدای خیلی آرومی که فقط من می شنیدم گفت:کیارش مامان دیگه خره کیه؟!!
 

لبخندملیحی زدم وبدون اینکه جواب رادوین وبدم،روبه پرتغال تامسون گفتم:کیارش پسرمه...یه سالشه!!خیلی لپ لپ دوس داره بچم!!الهی مامانش فداش بشه. چشمای پرتغال تامسون شده بودقده دوتاهلو!!!باتعجب روبه رادوین گفت:شمایه بچه یه ساله داریدآقارادوین؟!! بچه پرروی بی شعورمن دارم باهات حرف می زنم نه رادوین...چراهی زرت و زرت به اون نگاه می کنی و واسش عشوه میای؟!! رادوین لبخندمحوی زد...چاره ای نداشت جزاینکه با من همراهی کنه.گفت:آره...باباقربونش بره الهی!!(وروبه من ادمه داد:)وای رهاگفتی کیارش دلم هواش وکرد!!! وقتی داشت بامن حرف می زد،فکش منقبض شده بودودستاش ومشت کرده بود...فکرکنم خیلی جلوی خودش وگرفت تانزنه تودهنم... باذوق گفتم:وای آره رادی...یه دفعه دل منم واسش تنگ شد!! صندوق داره روبه من گفت:مااینجاپوشکای خوبیم داریما!!اگه می خوایدواسه کیارش کوچولوتون یه چندبسته بخرید. نیشم شل شد...اسکل بازیم گُل کرده بود...دلم می خواست یه ذره کرم بریزم بخندم!!خیلی وقت بودکرم ریزی نکرده بودم ورادوین وحرص نداده بودم. به صندوق داره گفتم:پوشکاتون کجان؟! لبخندی زدوگفت:خودم براتون میارم...چندبسته می خواید؟! رادوین زودترازمن جواب داد:یه بسته!! لبخندگشادی زدم وروبه رادوین گفتم:یه بسته چیه رادوینی؟!کیارش خیلی جیش می کنه...یه 5بسته ای لازمشه!! صندوق داره بایه لبخندملیح روی لبش، به سمت اتاقی رفت تاواسه کیارش مامان پوشک بیاره!!! یعنی تواون لحظه ازخنده سرخ شده بودم...دلم می خواست بزنم زیرخنده ولی نمی تونستم...لبم وبه دندون گرفته بودم تانخندم. قیافه رادوین تواون وضعیت آی دیدن داشت!!دستاش ومشت کرده بوبدوفکش منقبض شده بود...خون خونش ومی خورد!!باعصبانیت زل زده بودبهم ومعلوم بودکه می خوادخفه ام کنه ولی به خاطرحضورپرتقال تامسون،لبخندکم جونی روی لبش بودومراعات می کرد!! بالاخره صندوق داره باپوشکای کیارش مامان برگشت...پول همه جنساروحساب کرد...گفتم الان نهایت نهایت خیلی شده باشه100 هزارتومنه.یهوصندوق داره برگشت گفت:300 تومن لطف کنید!! یعنی تواون لحظه به رادوین کاردمی زدی خونش درنمیومد...سرم وانداختم پایین وریزریزخندیدم...رادوین دست کرد تو جیبش و6تا تراول 50تومنی وگذاشت روی میزصندوق دار.می دونستم این پول برای رادوین چیزی نیس ولی خدایی زور داره آدم واسه پوشک بچه نداشته اش ولپ لپ واین چرت وپرتاپول خرج کنه!!! بالاخره ازصندوق داروپرتقال تامسون خداحافظی کردیم وازفروشگاه بیرون اومدیم...همه خریدا دست رادوین بود...خیلی سنگین بودن،دستش داشت می شکست!!به سمت ماشین رفتیم ورادوین سوئیچ وازمن گرفت.صندوق عقب وبازکرد...لام تاکام بامن حرف نمی زد واخم کرده بود.داشت یکی ازپلاستیکارومی ذاشت توی صندوق که پلاستیک ازدستش افتاد....آخی!!بچم گناه داره تنهایی همه ایناروبذاره اون تو. به سمتش رفتم وگفتم:رادوین بذارمنم کمکت کنم. این وکه گفتم،پلاستیکای تودستش وانداخت زمین وبه سمتم اومد...ازترس به درماشین چسبیدم که نزنه لهم کنه. رادوین روی من خم شد...چسبیده بودم به درماشین...نفسای داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد.خیلی عصبانی بود!! زیرلب غرید: - مابچه داریم؟!کیارش مامان؟؟!!اون پوشکای بی صاحاب و واسه کی خریدی؟؟ هان؟!! - خجالتم خوب چیزه مادر...آدم که بازنش اینجوری حرف نمی زنه پسرم!! رادوین باتعجب به سمت صدابرگشت ودست ازسرمن برداشت...نفس راحتی کشیدم!!دم هرکسی که این حرف وزدجیز!!!می ترسیدم رادوین بزنه دهن مهنم وبیاره پایین...اگه این یارونبودالان کتلت شده بودم!!! کنار رادوین وایسادم وزل زدم به پیرزنی که روبرومون بود...یه پیرزن چادری بایه قیافه معصوم ومهربون که چندتاپلاستیک پراز خرید دستش بود...لبخندی زدو روبه من گفت:خوبی دخترگلم؟!! لبخندزدم وگفتم:مرسی مادرم...شماخوبین؟!! - شکرخدا... نگاهش وازمن گرفت ودوخت به رادوین...اخمی کردوگفت:چرابازنت اونجوری حرف می زدی عزیزم؟!!حیف نیس دختربه این خوبی واذیت می کنی؟!! رادوین سرش وانداخت پایین وچیزی نگفت. الهی من بمیرم برات!!خدایی این یه دفعه دیگه واقعاهمه چی زیرسرمن بود...این بیچاره هیچ کاری نکرده بودکه حالاپیرزنه داره دعواش می کنه!! برای اینکه همه کاسه کوزه ها سرٍرادوین نشکنه،روبه پیرزنه گفتم:رادوین تقصیری نداره مادرجون...تقصیرمن بودکه عصبانیش کردم!! لبخندی بهم زدوروبه رادوین گفت:نیگاه کن...بااینکه دعواش کردی وباهاش بدرفتارکردی هنوزم پشتت وایساده...دختربه این خوبی واذیت نکن مادر!! رادوین لبخندشرمگینی زدوگفت:ببخشیدمادرم...من معذرت می خوام!! - ازمن چرامعذرت می خوای؟!بایدازاین دخترگل معذرت بخوای پسرخوب... رادوین به ناچارنگاهش ودوخت به چشمام...این بارهیچ عصبانیتی توچشماش نبود...لبخندمحوی زدوگفت:ببخشید...خیلی زودعصبانی شدم. لبخندمهربونی زدم وگفتم:نه...تقصیرمن بود رادوین!!نمی خواستم ناراحتت کنم...ببخشید. لبخندش پررنگ ترشد...نگاهش وازمن گرفت ودوخت به پیرزنه که حالاداشت بالبخندروی لبش به مانگاه می کرد... رادوین مهربون گفت:مادرم کجامیری؟! - دارم میرم خونه پسرم... رادوین به ماشین اشاره ای کردوگفت:بیاباهم بریم...بارت سنگینه خسته میشی!! پیرزن لبخندی زدوگفت:نه عزیزم...به شمازحمت نمیدم. - زحمت چیه مادرم؟!شمارحمتید... وبه سمت پیرزنه رفت وپلاستیکاش وازدستش گرفت...منم به سمتشون رفتم وبه پیرزنه کمک کردم تاروی صندلی شاگردبشینه...رادوین خریدای خودمون وباخریدای پیرزنه روتوی صندوق عقب گذاشت وبه سمتم اومد...سوئیچ وداد دستم ومهربون گفت:تورانندگی کن...قول میدم این دفعه دیگه بهت امرونهی نکنم... لبخندی بهش زدم...لبخندزد... به سمت در راننده رفتم وسوارشدم.رادوینم روی صندلی عقب نشست وراه افتادیم. پیرزنه توراه خونه اش،برامون ازجوونیای خودش وشوهرش می گفت واینکه چقدعاشق هم بودن...طفلکی فکرمی کردمازن وشوهریم...ماهم دلمون نیومددلش وبشکنیم وچیزی بهش نگفتیم.هی مارونصیحت می کردومی گفت که باهم خوب باشیدودعوانکنیدوهمیشه پشت هم باشید...عشق ازهمه چی توزندگی مهم تره!!زن وشوهری که عاشق هم باشن مثل کوه پشت وپناه همن ودرکنارهم دیگه آرامش دارن!! خلاصه توکل راه پیرزنه واسمون حرف زدومارونصیحت کرد... بالاخره رسیدیم دم درخونه اش...من پیاده شدم وکمکش کردم تاازماشین پیاده بشه...رادوینم خریداش وازصندوق عقب بیرون آورد. به سمت درخونه اش رفتیم ورادوین خریداش وگذاشت جلوی در...پیرزنه من وبغل کردوبوسید...کلی ازمون تشکرکرد...وقتی داشت می رفت توخونه اش روبه من ورادوین گفت:خیلی به هم میاین...خوش بخت بشین ایشاا...!!
وازمون خداحافظی کردورفت تو...حرف آخرش دلم ویه جوری کرد...ازاین که گفت من ورادوین بهم میایم یه حسی بهم دست داد...یه حس عجیب!!ناراحت نشدم...بدم نیومد...فقط یه حس عجیب تمام وجودم ودربرگرفت...حسی که خودمم نمی فهمیدم چیه...
حالا واقعامن ورادوین به هم میایم؟!جونه ما؟؟ رادوین به ماشین اشاره کردو روبه من گفت:بریم؟! لبخندی زدم وسرم وبه علامت آره تکون دادم...به سمت ماشین رفتیم.سوئیچ وبه سمتش گرفتم ومهربون گفتم:این دفعه تورانندگی کن... چشمکی بهم زدوسوئیچ وازم گرفت...سوارشدم واونم وسوارشد...نگاهم به روبروم بود...یه پسربچه یه بستنی قیفی دستش بودوداشت باذوق وشوق لیسش می زد...آخ دلم هوس بستنی کرد!!باذوق وشوق زل زده بودم به پسره...باحسرت آب دهنم وقورت دادم ولبم وبازبونم ترکردم... - من الان میام. صدای رادوین من وازفکربیرون آورد...به سمتش چرخیدم ودیدم ازماشین پیاده شده...وا!!!این پسره هم خل وچل شده ها!!!یه مدت بامن گشته عین خودم6 می زنه...واسه چی یهوپیاده شد؟!!خداشفاش بده... نگاهم ودوختم به پسری که بستنی می خورد...همون طورکه به بستنیش لیس می زد،به سمت خونه اشون رفت و ورادخونه شدو دروبست...کوچه خلوتِ خلوت بود!!کدوم گوری رفتی رادی خره؟!حوصله ام سررفت!!! نمی دونم چقدمنتظرش موندم ولی بالاخره رادوین بابستنی قیفه ای توی دستش برگشت!!! سوارماشین شدوزل زدبه من...لبخندشیطونی روی لبش بود.بستنی وگرفت سمتم وگفت:بگیربخورش تاآب نشده. وبدون اینکه بذاره حرفی بزنم،بستنی وداد دستم و استارت زدوماشین ازجاپرید!! باتعجب زل زده بودم به بستنی توی دستم...رادوین این و برای من خریده؟!واقعا؟!!یعنی وقتی داشتم بستنی اون پسره رونگاه می کردم انقدتابلوبودم که فهمید دلم بستنی می خواد؟!!رادوین به خاطرمن این همه مدت دنبال بستنی می گشت؟!!رادوین؟!!رادوین گودزیلا؟!!!واقعا؟!! - چرانمی خوریش؟!بخوردیگه آب میشه!! نگاهم ودوختم به چشماش...زل زدتوچشمام...لبخندی زدم وگفتم: مرسی... نگاهش وازم گرفت وحواسش وجمع رانندگیش کرد...لبخندمحوی زدوگفت:اونجوری نگام نکن حواسم پرت میشه می زنم به یه دری دیواری درختی چیزیا!!!توکه نمی خوای قاطی باقالیابشی؟! خندیدم ونگاهم وازش گرفتم... گازبزرگی به بستنیم زدم...خیلی خوشحال بودم.رادوین دوباره باهام مهربون شده...حتی مهربون ترازسابق!!برام بستنی گرفته...دیگه بهم اخم نمیکنه...می خنده...دیگه نگاهش وازم نمی گیره و زل میزنه توچشمام...باذوق گازدیگه ای به بستنی زدم... من خوشم نمیادبستنی ولیس بزم...آدم بایدبستنی وگازبزنه وگرنه بهش نمی چسبه!! رادوین شیطون گفت:انقدباشوق وذوق می خوری آدم دلش می خواد...یه گازبه منم میدی؟! نگاهش کردم ولبخندشیطونی زدم...مثل بچه هاگفتم:باشه ولی فقط یه گازکوچولوها!! خندیدوگفت:باشه همونم غنیمته!! بهش نزدیک ترشدم وبستنی وبه سمت دهنش بردم...رادوین نگاهش به روبروش بود ولی به سمت من خم شده بودوسرش وخم کرده بود...یه گازبزرگ به بستنی زدوازش فاصله گرفت... بستنی وگرفتم جلوی چشمم وخیره شدم به گازبزرگ رادوین...اخمی کردم وگفتم:توگفتی یه گازکوچولونه یه گازبه این گندگی!! سرخوش خندیدوگفت:بستنیش خوش مزه بود هوس کردم یه گازبزرگ بهش بزنم!!! مشکوک نگاهش کردم وگفتم:توکه نخورده بودیش پس چجوری فهمیدی خوشمزه اس؟! شیطون گفت:اونجوری که توباذوق وشوق می خوردی معلوم بودخیلی خوشمزه اس دیگه!! لبخندی زدم ونگاهم وازش گرفتم...یه گاز گنده دیگه به بستنیم زدم...خیلی خوشمزه اس...طولی نکشیدکه بستنی ویه لقمه چپ کردم!!هرکولی هستم واسه خودم...ولی عجب بستنی بودا!!!خیلی خوشمزه بود... رادوین گودزیلام ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!یه موقع هایی عین جنتلمنا رفتارمی کنه.نمونه اش همین الان که رفت واسم بستنی گرفت...چی میشه همیشه انقد مهربون وبافهم وشعورباشه؟!!چی میشه همیشه همین جوری لبخندبزنه وبهم اخم نکنه؟!!هان؟!!چی میشه؟؟ به خودم که نمی تونم دروغ بگم...رادوین واسم مهم شده...خیلیم مهم شده!!اونقدری که اگه یه ذره بهم بی اعتنایی کنه اعصابم به هم می ریزه...سردبودنش دیوونه ام می کنه...دوست دارم کنارم باشه وباهام حرف بزنه...من...من دیگه ازرادوین متنفرنیستم.نمی دونم اون همه تنفریهوکجارفت ولی واقعیتش اینه که حالاتودلم هیچ تنفری نسبت به رادوین وجودنداره...اتفاقابرعکس!!حس می کنم ازش خوشم میاد.ازاین شخصیت عجیبش خوشم میاد...ازاینکه بدجنسه ولی درعین حال مهربونه...ازاینکه به ظاهرشیطون وپرروئه ولی دلش خیلی پاکه... رادوین خیلی مهربونه...رادوین می تونست وقتی فهمید دختری که باید ازش مراقبت کنه منم،ازاین مسئولیت شونه خالی می کردومی رفت وپشت سرشم نگاه نمی کرد...ولی اون موند...حالاکه دارم فکرمی کنم می بینم پیشنهاد غذادرست کردن درعوض کمک رادوین توپایان نامه امم یه بهانه بود...رادوین به غذای من نیازی نداشت!!می تونست ازبیرون غذاسفارش بده ومجبورنباشه ماکارونی بدمزه من وبخوره!!اون محتاج قورمه سبزی به قول خودم خوشمزه منم نبود...می تونست ازیه رستوران خوب یه قورمه سبزی عالی بگیره که قطعاهزارهزار بار ازغذای منم بهتربود...من که دوشب بیشترواسش عذا نپختم پس چرا هنوزم داره توپایان نامه ام کمکم می کنه؟!!این به خاطرقلب مهربونشه...قلب مهربونی که سعی داره پشت چهره مغروروخودشیفته اش قایمش کنه...رادوین خیلی خوش قلبه!!خیلی...من ازش خوشم میاد...شخصیتش خیلی عجیبه...اون شب که بااشکان حرف زدم ودپ شدم،کلی مسخره بازی درآوردتایه لبخندبشینه روی لبم.همچین آدمی می تونه بدجنس ونامهربون باشه؟!!نه نمی تونه...رادوین بدجنس نیست...خیلی مهربون وخوش قلبه.اون شبی که فیلم ترسناک دیدم وترسیدم،من وتوآغوشش گرفت وآرومم کرد...می تونست بی تفاوت باشه وبهم اهمیت نده!!اصلامی تونست نیادپیشم وبمونه توخونه خودش وراحت وبی خیال بخوابه ...می تونست ازسرِبی تفاوتی شونه ای بالابندازه وبگه به من چه!!ولی این کارونکرد چون مهربونه...شب عروسی ارغوان سرم غیرتی شدولی بعدش حاشاکردکه فقط به خاطرحس مسئولیت بوده...غیرتی شدنش نمی تونه ازسرِ احساس مسئولیتی باشه که دایییش گردنش انداخته....دلیل غیرتی شدنش ونمی دونم ولی این ومی دونم که هرکس دیگه ای جای رادوین بود،حتی کوچک ترین اهمیتی به این مسئله نمی داد... من ازرادوین خوشم میاد...شخصیت عجیب ومردونه ای داره...گذشته ازچهره خوبش،یه قلب مهربون وپاک داره...قلبی که پشت این چهره مردونه ومغرورقایم شده...حالامی فهمم که چرا هردختری جذبش میشه...
 
 

روی مبل نشسته بودم وداشتم تخمه می خوردم...امیرورادوینم روبروی من روی مبل نشسته بودن نگاهشون به تلویزیون بود.ارغوان توی آشپزخونه بودوداشت ظرفای شام ومی شست... چنددقیقه ای که گذشت،ارغوان ازآشپزخونه بیرون اومد.همون طورکه به سمت من میومد، باتعجب گفت:رهاخره اون پوشکایی که توی آشپزخونه اس و واسه کی گرفتی؟! نگاه شیطونی به رادوین انداختم وگفتم:واسه کیارش مامان... - چی؟!کیارش مامان دیگه کیه؟؟ رادوین که انگارحرفای ماروشنیده بود،باشیطنت روبه ارغوان گفت:تو کیارش بابارونمی شناسی؟! ارغوان که گیج شده بود روی مبل،کنارمن،نشسست ومثل بچه خنگاگفت:نه والا...کیارش دیگه کیه؟! لبخندی زدم وقضیه فروشگاه وپرتقال تامسون وکیارش مامان وبراش تعریف کردم...امیرم داشت به حرفام گوش می داد...حرفام که تموم شد، صدای خنده های امیروقهقهه های ارغوان به اوج خودش رسید. امیروارغوان روی مبل ولو شده بودن... ارغوان آروم زدتوسرم وباخنده گفت:خدانکشتت رها!!!مُردم ازخنده... رادوین لبخندی زدوروبه ارغوان گفت:تازه کجاش ودیدی!!این یه نمونه ازشیرین کاریای کوزت جونه!! اخمی کردم وسیبی که توی ظرف میوه ی روی میزبود،به سمتش پرت کردم...گفتم:اولاکه من کوزت جون نیستم.دومامگه من دلقکم که شیرین کاری بکنم؟!! توی هواسیب وقاپیدوگازگنده ای بهش زد...شیطون گفت:اختیاردارین رهاخانوم!!شماتاج سرمایید،سرورمایید،همسایه گرام مایید...(روبه ارغوان وامیرچشمکی زدوادامه داد:)کوزت سنگ پاقزوین مایید!! امیروارغوان خندیدن...منم داشتم می خندیدم!!این بارازحرفاش ناراحت که نشدم هیچ،خندمم گرفت!!! امیرهمون طورکه می خندید،ازجاش بلندشدوبه سمت اتاق رفت...بعدازچنددقیقه بایه سی دی توی دستش برگشت وکنارادوین نشست. لبخندی زدوروبه ماگفت:پایه ایدفیلم ببینیم؟! ارغوان-چه فیلمی؟! امیر-یه فیلم توپ ترسناک آمریکایی!!! این وکه گفت،تخمه ای که دستم بود،ازدستم افتاد... این چی گفت؟!!!فیلم ترسناک آمریکایی؟!!وای...من دیگ شکربخورم فیلم ترسناک ببینم...یه باریه فیلم دیدم واسه هفت پشتم بسه!!! رنگم پریده بود...وای خدا...حالاچیکارکنم؟!!اگه این دیوونه هامجبورم کنن که فیلم ببینم چی؟!من نمی خوام فیلم ببینم...دوباره حوصله ترس وگریه وخوابای وحشتناک ندارم!! باترس به روبروم خیره شدم ونگاهم روی رادوین ثابت موند...بایه لبخندملیح روی لبش بهم خیره شده بود!! آره دیگه اون لبخندنزنه عمه من لبخند بزنه؟!!!همین رادوین گودزیلابودکه اون شب واسم فیلم گذاشت وسکته ام داد دیگه!!بایدم حالاکه حرف ازفیلم ترسناک شده لبخند بزنه!! ارغوان باذوق گفت:وای آره...من پایه ام!!! امیرروکردبه من وگفت:توچی رها؟!پایه ای؟؟ باتته پته گفتم:نه...من...من حوصله..فی...فیلم دیدن ندارم. امیرباشیطنت گفت:چیه؟!نکنه می ترسی؟! می ترسیدم که این بارم سر رودروایسی باامیرمجبور بشم فیلم ببینم...رودروایسی غلط کرده با7جدوآبادش!!من دیگه تاآخرعمرم حاضرنمیشم فیلم ترسناک ببینم اونم ازنوع آمریکاییش!!خاطره خواهرجنی ودارودسته اش بدجوری توی ذهنم حک شده!! به زورلبخندی زدم وازجام بلند شدم...همون طورکه به سمت اتاق می رفتم،گفتم:نه...ترس چیه بابا؟!میگم که حوصله اش وندارم!!باشه یه وخت دیگه...الان می خوام برم لب دریا!! وبدون اینکه منتظرجوابی ازامیربمونم،وارداتاق شدم وسوئی شرتم وازتوی ساکم بیرون آوردم...سوئی شرتم وتنم کردم وازاتاق بیرون اومدم. روبه جمع گفتم:من میرم لب دریا... وبه سمت درورودی رفتم وازخونه خارج شدم...کفشم وپوشیدم وبه سمت دریارفتم...فاصله بین خونه تالب دریا زیادنبود...هواخیلی خوب بود...نسیم خنکی می وزید.چشمام ودوختم به آسمون...ستاره هاچشمک می زدن.ماه خیلی نورانی وقشنگ بود...لبخندی زدم ونگاهم وازآسمون گرفتم...نفس عمیقی کشیدم وریه هام وپرازهوای تازه کردم...دستام وتوی جیب سوئی شرتم فروکردم وباقدمای آروم وکوتاه به سمت دریارفتم. یه تخته سنگ بزرگ لب ساحل،نزدیک دریا،بود...روش نشستم وخیره شدم به دریای مواج روبروم...نوری که ازخونه های نزدیک ساحل میومد،باعث شده بودتامن بتونم به راحتی همه جارو ببینم...موج هاآروم آروم به سمت ساحل میومدن وبا شن های لب ساحل برخوردمی کردن...صدای امواج وبرخوردشون به لبه ساحل خیلی آرامش بخش بود...چشمام وبستم نفس عمیقی کشیدم...گوشام وسپردم به صدای دلنشین وزیبای موج های دریا... - امشب چقد دریاآرومه... باشنیدن صدابه خودم اومدم وچشمام وبازکردم... رادوین و درکنارخودم دیدم. نگاهم که به نگاهش افتاد،لبخندی زدوکنارم روی تخته سنگ نشست...خیره شدبه دریای روبروش... باتعجب پرسیدم:تو واسه چی اومدی؟!می موندی بابچه هافیلم می دیدی دیگه!! نگاهش وازدریاگرفت ودوخت به چشمام...مهربون گفت:دلم نیومدبدون تو فیلم ببینم...چشمم که به تلویزیون بود،همش دلم می خواست صدای جیغ زدن توروبشنوم ولی تواونجانبودی که الکی بترسی وجیغ بزنی...دلم می خواست پیش توباشم!! یعنی اون لحظه کیلوکیلوکه سهله تُن تُن تودلم قندمی سابیدن...عین خری که بهش بستنی وتی تاب وپفک داده باشن،ذوق مرگ شده بودم!!!انقدازحرف رادوین ذوق کرده بودم که نیشم تابناگوشم بازشده بود!! رادوین نگاه مهربونش وازچشمام گرفت ودوخت به ماه توی آسمون...منم خیره شدم به دریاوامواجش...تنهاصدایی که سکوت بینمون ومی شکست،صدای حرکت موج های دریابود. نیشم بازبودوباذوق زل زده بودم به دریا...نفس عمیقی کشیدم وگوشم وسپردم به صدای آرامش بخش امواج... سکوت طولانی بینمون حاکم بود...تنهاصدایی که سکوت سنگین بینمون ومی شکست،صدای امواج دریابود... بالاخره رادوین سکوت وشکست...همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیرلب گفت:رها...به ماه نگاه کن... نگاهم وازدریا گرفتم ودوختم به ماه... رادوین زیرلب ادامه داد: - قشنگه...خیلی... نفس عمیقی کشیدوگفت:رها...می دونی ماه من ویادچی میندازه؟! نگاهم به ماه بود...گفتم:یادچی؟! - یادتنهایی...یادبی کسی...ماه وببین...ببین چقد تنهاست...قشنگه...پرنوره...ولی ببینش...ببین چقد تنهاست...این همه ستاره توآسمون هست...ستاره هاتنهانیستن...ستاره هاهم دیگه رودارن...اماماه...ماه هیچ کس ونداره...ماه میون یه عالم ستاره گیر کرده...میون ستاره هایی که ازجنس خودش نیستن...ماه خیلی تنهاست رها...دلم به حالش می سوزه...می دونی رها...حس می کنم منم مثل ماهم...نه اینکه بخوام بگم تکم وهیشکی مثل من نیستا...نه!!منظورمن تنهایی ماهه...منم تنهام...درست مثل ماه...میون یه عالم ستاره گیرکردم که ازجنس خودم نیستن...ستاره هایی که نمی فهمن تنهایی یعنی چی...ستاره هایی که درکم نمی کنن...ستاره هاهیچ وقت نمی تونن حال ماه ودرک کنن چون هیچ وقت به اندازه ماه تنهانبودن... نگاه عسلیش به ماه خیره شده بود...بدجورتوفکربود... لبخندتلخی روی لبش نقش بسته بود...زیرلب ادامه داد: - هروخ به ماه نگاه می کنم،یاد بدترین روزای زندگیم میفتم...روزایی که یه ماه تنهابودم میون یه عالمه ستاره توی آسمون دنیا...البته هنوزم بی شباهت به ماه نیستم.هنوزم هروخ دلم می گیره،نگاهم ومی دوزم به آسمون تیره وتاریک شب تاهم درد خودم وپیداکنم...گاهی اوقات باماه حرف می زنم...باهاش دردودل می کنم...ازتنهاییام بهش میگم...ازغصه هام...ازاینکه هیچ ستاره ای درکم نمی کنه...می دونم حرفام ومی فهمه...می دونم می دونه چی دارم می کشم...ماه من ومی فهمه... وسکوت کرد... چنددقیقه ای درسکوت به ماه خیره شده بود...نمی دونم چرا ولی حس کردم داره یه سری خاطره رومرور می کنه...بدجورتوی فکربود. بالاخره بالحنی که ناراحتی توش موج میزد،سکوت بینمون وشکست وبی مقدمه گفت: - رهاتوتاحالاعشق وتجربه کردی؟!

همون طورکه به ماه خیره شده بودم،گفتم:خب آره... صدای متعجبش به گوشم خورد: - آره؟!! نگاهم ودوختم به چشمایی که تعجب توشون موج میزد وحالاخیره شده بودن توچشمام...زیرلب گفتم:آره...من عاشق اشکانم... این وکه گفتم،لبخندمحوی روی لبش نشست...بالحن مهربونی گفت:احساسی که توبه اشکان داری،یه حس خواهرانه اس که اتفاقاً خیلیم قویه...ولی من منظورم این احساس نیست!!عشقی که من ازش حرف می زنم،مثل احساسی که توبه اشکان داری نیست...عشقی که من ازش حرف می زنم،احساسیه که خیلی ازآدمادچارش میشن.یه احساس پاک وخالصانه ازتهِ قلب... عشق...یه احساس که آدم وبه مرز جنون می رسونه...آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کس وهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه...روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقش نیس...حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه...وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته...ضبان قلبش میره بالا...زبونش بندمیاد...دهنش خشک میشه...هول می کنه...یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه...تمام وجودش سرشارمیشه از عشق...عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره...عشق قشنگه رها...امانه همیشه.بیشتراوقات تلخی هاوسختی های عشق ازشیرینی هاش بیشتره...آدمایی که عاشق میشن باید ازهمون اول با زندگی آروم وبی دغدغه اشون خداحافظی کنن...عشق باخودش تنهایی میاره...غم میاره....غصه...بغض...گریه های شبونه...هق هق زیر بالش...سیگار...عشق ازآدم یه دیوونه به تمام معنامی سازه...دیوونه ای که دیگه هیچی واسش مهم نیست...هیچ وکس هیچ چیزجز عشقی که توقلب خسته اش جاخوش کرده. عشق ازآدم یه مرده متحرک می سازه که فقط نفس می کشه...یه مرده متحرک که تنهاوجه اشتراکی که بابقیه آدما داره،اینه که نفس میکشه... عشق بیشترازاونی که دل رحم باشه بی رحمه... ونگاهش وازم گرفت ودوخت به ماه... نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت بود... من تاحالاعاشق نشدم...هیچ وقت عشق ودرک نکردم...اماحس می کنم حرفای رادوین ومی فهمم...من درکش می کنم...من تاحالا عاشق نبودم ولی این ومی تونم بفهمم که حرفای رادوین بوی عشق میدن...وقتی حرف میزد،یه غم عجیب توی صداش موج میزد...حرفایی که رادوین زد،حرفای دل یه عاشقه...یه عاشق که باتمام وجودش یه عشق وتجربه کرده...یه عاشق تنهادرست شبیه ماه!!...اما...به رادوین نمی خوره که عاشق باشه!!به رادوین مغرورو وخودشیفته نمی خوره که عاشق باشه...یعنی رادوین عاشق بوده؟!!رادوین؟؟رادوینی که هروروز بایک نفره؟!!رادوینی که خیلی راحت باهردختری رفیق میشه وبعدازیه مدتم بدون هیچ احساسی ولش می کنه؟؟این آدم عاشقه؟؟!!بهش نمی خوره... گنگ وگیج گفتم:تو...توعاشقی رادوین؟!! نگاهش روی ماه ثابت بودوذره ای این ور واون ور نمی شد... نفس عمیقی کشید...باصدایی که ازته چاه میومد،گفت:بهتره بگی بودم... - یعنی الان دیگه نیستی؟! زیرلب گفت:نه...دیگه نیستم... دوباره نفس عمیق کشید...نگاهم وازچشماش گرفتم ودوختم به ماه...حالاهردومون درسکوت به ماه خیره شده بودیم...سکوت عمیقی بینمون حاکم بود... بالاخره صدای پربغض رادوین سکوت وشکست: - یه روزی منم عاشق بودم...البته حیف کلمه عشق که بخوام به اون احساس مسخره وبچگانه ام نسبتش بدم!!شایداون احساس عشق نبودولی من توقلبم ازش یه عشق پاک وخالصانه ساختم...طرف من حتی آدمم نبود،من الکی خداش کردم...من می پرستیدمش رها!! اونقدر توذهنم بردمش بالاکه حالادیگه دست خودمم بهش نمی رسه!!من دیوونه اش بودم... حاضربودم جونم وبدم ولی چشماش اشکی نشه،جونم واسش در می رفت،قلبم به عشق اون وبودنش می زد... نگاهم وازماه گرفتم ودوختم به چشماش...به چشمای عسلی خیره شده بودم که حالا زیر نورماه ازهروقت دیگه ای قشنگ تربود...چشمایی که حالا غم وغصه توش موج می زد...آب دهنم وقورت دادم وگفتم:توعاشق کی بودی؟؟ هنوزم به چشماش خیره شده بودم...به من نگاه نمی کرد... یه لحظه انگار برق اشک وتوچشماش دیدم!!رادوین؟؟اشک؟؟گریه؟!!! واسم قابل هضم نبود...رادوین شادوخندون و حاضرجوابی که من می شناختم داره گریه می کنه؟؟آخه چرا؟؟ متعجب گفتم:داری گریه می کنی رادوین؟؟ دستی به چشماش کشید...بینیش وبالاکشیدو پربغض گفت:من عاشق یه بی لیاقت بودم...عاشق کسی که عشق ومحبت سرش نمی شد...من تمام دنیام وریختم به پاش ولی اون بدون هیچ احساسی رفت ومن وتنهاگذاشت...چقدالتماسش کردم...چقد به پاش افتادم...پیشش گریه کردم رها!!من پیش اون گریه کردم...بهش گفتم اگه توبری من میمیرم...ولی اون رفت!!رفت وحتی پشت سرشم نگاه نکرد...باورت میشه رها؟؟من...رادوین...غرورم وشکستم وبه پاش افتادم!!من به پاش افتادم ولی اون چیکار کرد؟؟رفت...رفتنش داغونم کرد...بعدازرفتنش دیگه هیچ وقت طعم خوشبختی ونچشیدم.همیشه تنهابودم...بایه عشق قدیمی توی قلبم...عشقی که یادوخاطره اش عذابم میداد...عشقی که من ویاد یه بی لیاقت بی وفامی انداخت...عشقی که فکرکردن بهش یه بغض کهنه روتوگلوم زنده می کرد...بغض کهنه ای که هیچ وقت شکسته نمی شد...حداقل اگه طرفم ارزشش وداشت یا عشقی که توقلبم لونه کرده بود،یه عشق واقعی بود دلم نمی سوخت...دلم ازاین می سوزه که طرفم یه بی لیاقت بودواحساسی که من اسمش وعشق گذاشته بودم،یه احساس بچگانه وپوچ...سهم من ازاون به اصطلاح عشق فقط تنهایی وبی کسی بود...فقط تنهایی... من خیلی تنهابودم...خیلی...یه عالمه حرف نگفته تودلم داشتم...حرفایی که دلم می خواست باصدای بلندفریادشون بزنم تاهمه عالم وآدم ازدردم باخبرشن اما...امانمی تونستم...مجبوربودم سکوت کنم وهمه چیزوبریزم توخودم...تمام غم وغصه هام ومی ریختم توقلبم وسکوت می کردم...یه سکوت پازبغض... پرازحرف...پرازبی کسی وتنهایی... زیرلب ادامه داد: - بعضی حرفارو نمیشه گفت...باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت... نه میشه خورد...میمونه سرِ دل!میشه دلتنگی! میشه بغض! میشه سکوت!میشه همون وقتی که خودتم نمیدونی چه مرگته!! چشماش پرازاشک شده بود...قطره اشکی ازچشماش جاری شدو روی گونه اش سر خورد...خیلی سریع دستی به گونه وچشماش کشید واشکاش وپاک کرد...کلافه ازجاش بلند شدو روش وازم برگردوند...همون طورکه به سمت خونه می رفت،گفت:هواسرده...زیاد بیرون نمون...سرمامی خوری!! بانگاهم رادوین ودنبال کردم...به سمت در رفت و وارد خونه شد...رادوین درو بست ورفت...نگاهم وازدر خونه گرفتم ودوختم به ماه... رادوین...رادی گودزیلای مغروروخودشیفته یه روزی عاشق بوده؟!!انقددختره رودوست داشته که هنوزم وقتی خاطراتش ومرورمی کنه اشک توچشماش جمع میشه؟!!اون کسی که رادوین عاشقش بوده کیه؟!!!کیه که انقدسنگدله؟؟کیه که یه ذره احساس توقبلش نیست؟؟کیه که رادوین وتنهاگذاشته ورفته؟؟!!چرا رادوین وتنهاگذاشت؟!!مگه التماس کردنش وندید؟!!!مگه اشکاش وندید؟!!دلش به حال رادوین نسوخت؟!!چطورتونست انقدبی رحم باشه؟!!چطوردلش اومدرادوین وتنهابذاره؟!!در تمام این مدت،رادوین عاشق بوده ومن نمی دونستم؟؟این همه غم وغصه رو تودلش جاداده بودومن بی خبربودم؟!!!رادوین انقدتنهابوده ومن نفهمیدم؟!!همیشه فکرمی کردم دوروبرش خیلی شلوغه وهیچ وقت احساس تنهایی نمی کنه...همیشه فکرمی کردم باوجوداون همه دوست دختر، یه لحظه هم فرصت سرخاروندن نداره... فکرمی کردم رادوین هیچ غصه ای نداره...فکرمی کردم همیشه شاده وغم تودلش جایی نداره...غافل ازاینکه دلش تنهاست...غافل ازاینکه یه احساس قدیمی هنوزداره زجرش میده...غافل ازاینکه یه بغض کهنه همیشه توی گلوشه ونمی تونه بشکنتش... چرا من نفهمیدم؟!!چقدراحمق بودم که نفهمیدم...تصورشم واسم سخته...فکراینکه رادوین درتمام این مدت،انقد بی کس وتنها بوده،عذابم میده...ناراحتی رادوین داغونم می کنه...من دلم می خوادرادوین همیشه تواوج باشه...همیشه بخنده وشیطنت کنه...سربه سرم بذاره واذیتم کنه ولی ناراحت نباشه...غمگین نباشه...نمی دونم چرا ولی تازگیارادوین برام مهم شده...اونقدرمهم که اخمِ روی پیشونیش زجرم میده...غم وغصه اش غمگینم می کنه...رادوین برای من مهمه...خیلی!! پشت این چهره مغروروخودشیفته یه قلب تنهاوخسته است...قلبی که سال هاست داره داغ یه عشق وبه دوش می کشه... رادوین گودزیلای خودشیفته اخموی دخترباز انقدتنهاوبی کس بوده ومن نمی دونستم؟؟درتمام این مدت یه عالمه غم وغصه روتنهایی به دوش می کشیده وهمیشه لبخندمیزده؟؟
منم تنهام...منم دارم تواوج تنهایی وبی کسی تویه شهربزرگ ودراندشت زندگی می کنم...من به ظاهربی کس وتنهام اما... رادوین ازلحاظ روحی تنهاوبی کسه!!دوروبرش شلوغه ولی دلش تنهاودلتنگه...دلم براش می سوزه...دلم خیلی براش می سوزه...رادوین گناه داره...گودزیلای شکموی خودشیفته دخترباز گناره داره...خدایاگناره داره... من میفهممش...من رادوین ودرک می کنم...تاحالا عشق وتجربه نکردم ولی حس می کنم حرفای رادوین وباتمام وجودم درک می کنم...من تنهاییش ومی فهمم...رادوین خیلی تنهاست...ببین تنهایی ودلتنگی چقد بهش فشارآورده که اشک ازچشمای عسلیش جاری شده...رادوین گریه کرده...به خاطریه عشق قدیمی...به خاطرتموم غصه هایی که تنهایی داره به دوش می کشه... چرا بایدتنهایی این همه غم وتودلش نگه داره ودم نزنه؟؟چرا؟!!خدایاچرا؟!! چرا این روزا هیچ کس حالش خوب نیست؟!!چرا آرش غمگینه؟!!چرا داداشی من داره این همه زجرمی کشه؟!!چرا سارا حالش بده؟!!چرا من تویه شهربزرگ ودراندشت تنهام درحالیکه می تونستم پیش خونواده ام باشم؟!!چرا رادوین درعین اینکه سرش شلوغه انقد تنهاوبی کسه؟!!خدایا چرا همه کسایی که برای مهمن،هرکدوم دارن یه جور زجر میکشن وذره ذره آب میشن؟!!خدایاچرا؟!!این چراهای من جواب ندارن؟!ندارن؟!!چرا بهشون جواب نمیدی؟؟ بغض سنگینی گلوم ومی فشرد...به ماه خیره شده بودم...به ماهی که چند دقیقه پیش،یه جفت چشم عسلی بهش خیره شده بود... دلم می خواست بغضم وبشکنم...دلم می خواست به اشکام اجازه بدم که جاری بشن...دلم می خواست باصدای بلند زاربزنم...دلم می خواست به خاطرحال بداشکان گریه کنم...واسه ناراحتی آرش...واسه دلتنگی خودم...واسه تنهایی وبی کسی رادوین...دلم می خواست واسه بدبختیای همه عالم وآدم زاربزنم... اما برخلاف تمام این ها،به سختی بغضم وفرودادم... ازجام بلندشدم وبه سمت خونه رفتم...حالم خیلی بده خدایا!!خیلی بد...
 پاشو...بلندشو دیگه!!چقدمی خوابی رها!!پاشـــو. بدون اینکه چشمام وبازکنم،پتو رو کشیدم روی سرم...زیرلب غریدم: - چته تو باز اری خره؟؟بذار کپه مرگم وبذارم دیگه... ارغوان پتو رو از روم کشید وعصبانی گفت:رها جونه امیر پانشی جفت پامیام توحلقت...حالاخود دانی!!! وای!!!!این دیوونه اسکل وقتی جونه امیرو قسم می خوره قطعا جفت پامیاد توحلقم!! ازترس اینکه پای ارغوان بره توحلقم،خیلی سریع چشمام وبازکردم وروی تخت نشستم...ارغوان عصبی وکلافه خیره شده بودبه من...اخمی کردوگفت:حتما باید به جون امیر بدبخت قسم بخورم تا بیدار بشی؟؟ کلافه نگاهم وازش گرفتم ودوختم به ساعت روی میز کنار تخت...پوفی کشیدم وگفتم:مرض داری تو؟؟؟آره؟!ساعت 6صبح من وبیدار کردی که چی بشه؟؟ به سمتم اومدوکنارم روی تخت نشست...اخم روی پیشونیش محو شدوجاش ودادبه یه لبخند گشاد روی لبش...باذوق گفت:می خوایم بریم کوه!! چشمام شده بود قد دوتاهندونه!!!کله صبحی می خوایم بریم که چی بشه؟؟!بابابیخیال ماشو...من ننه ام کوهنورد بوده یا بابام که بخوام برم کوه؟!!من تاحالایه بارم کوهنوردی نکردم!!!بیشترین مسیری که پیاده روی کردم،مسیر خونه تامدرسه بوده که اونم برمی گرده به دوران طفولیتم!! آب دهنم وقورت دادم وگفتم:کوه؟!!بریم کوه چه غلطی بکنیم؟؟سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو بالای کوهه که مامی خوایم بریم بشوریمش؟!!! بااین حرفم ارغوان ازخنده ترکید...بین خنده هاش گفت:خیلی خلی رها...سنگ قبر چیه بابا؟؟می خوایم بریم کوهنوردی!! اخمی کردم و روی تخت دراز کشیدم...چشمام وبستم ودرحالیکه پتو رو می کشیدم روی خودم،گفتم:جمع نبند بابا!!!من حوصله کوه وکوهنوردی ندارم...تو وآقاتون ورادی خره برید خوش باشید!! این که گفتم ارغوان چنان جیغی کشیدکه مو به تنم سیخ شد: - پامیشی یا جفت پابیام توحلقت؟! باترس چشمام وبازکردم وسیخ روی تخت نشستم...لبخندگشادی زدم وگفتم:من میام...میام...من غلط بکنم نیام!!!من شکربخورم اگه بخوام نیام...خودم میام کوه وباهمین دستام سنگ قبر آق بزرگ عمه ی ننه شوور تو رو می شورم!! خندیدو بادستش زد توسرم وگفت:مرده شورت وببرن که انقد دلقکی!! و باخنده ازروی تخت بلندشد...درحالیکه به سمت درمی رفت،گفت:لباسات وپوشیدی بیاتوآشپزخونه یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه می خوایم راه بیفتم. وازاتاق خارج شد...پوفی کشیدم وازروی تخت بلند شدم...به سمت ساکم رفتم وشروع کردم به گشتن برای پیدا کردن یه لباس مناسب!!اصلا واسه کوه رفتن چی می پوشن؟؟کاپشن؟؟دستکشم دست می کنن؟!از این کلاه کامواییام می ذارن؟!برو بابا...مگه می خوای بری قله اورست وفتح کنی که می خوای انقد لباس تنت کنی؟؟ملت میرن آلاسکا انقد خودشون ونمی پوشونن که تومی خوای خودت وبپوشونی!! شونه ای بالا انداختم وبی حوصله مشغول لباس پوشیدن شدم... از اتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...صدای خنده های ارغوان وشوخیای امیر به گوشم خورد...پس رادوین چی؟؟چرا صدای اون نمیاد؟؟نکنه ازدیشب تاحالا ناراحته وداره گریه می کنه؟؟نکنه دیگه مثل بابک دِپ شده وهمش توخودشه؟؟چرا صدای خنده رادوین نمیاد؟!نکنه دیگه نمی خنده وافسردگی گرفته؟؟الهی من براش بمیرم...بسوزه پدرعاشقی!! آه پرسوزی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم...امیر داشت یه جوک واسشون تعریف می کرد...ارغوان نیشش کل عرض صورتش وگرفته بود ومن هرلحظه احتمال می دادم که دهنش جربخوره!!!نگاهم روی رادوین ثابت موند...سرش وگذاشته بود روی میز وبادستش به میز مشت می زد!!!الهی رها پیش مرگ اون قلب عاشقت بشه...فکرکنم ازدرد هجران اون دختره دیوونه شده وسرش وگذاشته روی میزو داره زار می زنه!! یهو رادوین سرش وازروی میز برداشت...صورتش قرمز شده بود...نیشش تابناگوشش بازبود وبی صدا می خندید!!!!هنوزم بامشت روی میز می کوبید...انقد خندیده بودکه دیگه خنده اش رفته بود روسایلنت!!!بریده بریده گفت:امیر...خیلی...خیلی خری!!! ودوباره ازخنده پهن میز شد!!! امیر دست دراز کردو پارچی که توش آب پرتقال بودو به دست گرفت.یه لیوان آب پرتقال برای رادوین ریخت وبه دستش داد...باخنده گفت:بگیر این وبخورتا خفه نشدی دیوونه!! رادوین ازبس خندیده بود،نفس کم آورده بود...لیوان آب پرتقال وبه سمت دهنش برد.آب پرتقال وکه سرکشید،لیوان وگذاشت روی میز ونفس کشید.باخنده گفت:خدا خیرت بده!!!نزدیک بود بمیرم!! یعنی اون لحظه دلم می خواست همون لیوان آب پرتقال وبکنم توحلقش!!!منه خاک توسرٍ ساده کلی دلم به حالش سوخته وهمش نگرانشم که نکنه افسرده شده باشه بعداین آقا ازبس خندیده داره خفه میشه!!منه احمق فکرکردم به خاطر عشق زیادش به اون دختره،دیوونه شده!!!نگو آقا ازخنده درحال انفجاره!!! چشم غره ای به رادوین رفتم ونگاهم روی ارغوان ثابت موند...اونم دست کمی از رادی خره نداشت!!به پشتی صندلیش تکیه داده بود ودستش وگذاشته بود روی دلش ومی خندید...اصلا این امیر چی داره میگه که ارغوان ورادوین دارن ازخنده جون میدن؟!! هنوز هیچ کدومشون متوجه حضورمن نشده بودن!!! تک سرفه ای کردم وگفتم:علیک سلام!!! بااین حرفم هرسه تاشون دست ازخندیدن برداشتن وسراشون چرخید سمت من...نگاهی به سرتاپای من کردن وچشماشون گرد شد!!!فکاشون چسبیده بود به زمین...یهو رادوین ازخنده ترکیدوپهن میز شد...وطولی نکشیدکه ارغوانم زد زیرخنده...انقد خندیده بودن که ازچشماشون اشک میومد!!!وا!!!!این دیوونه هاچشون شده؟؟چرا هی می خندن؟؟خل شدن؟؟قبل ازاینکه من وببینن که داشتن ازخنده می ترکیدن،حالام که بادیدن من پهن میز شدن!!! نگاهم واز رادوین وارغوان گرفتم ودوختم به امیر که باتعجب زل زده بودبه من...حالا بازم جای شُکرش باقیه که این یکی دیگه نمی خنده!! امیر اشاره ای به لباسام کردو باتعجب گفت:ایناچیَن توپوشیدی؟؟مگه می خوایم بریم لب دریا برنزه کنیم؟؟می خوایم بریم کوه دختر...اگه اینجوری پاشی بیای که از سرما فریز میشی!! بااین حرف امیر،خنده رادوین وارغوان شدت گرفت...رادوین دستی به چشماش کشید واشکاش وپاک کرد!!بین خنده هاش گفت:خدایا این رها روازمانگیر...اسکلیه واسه خودش!!! ودوباره ازخنده پهن میز شد...بی شعور!!واسه چی الکی می خندی؟!به من میگی اسکل؟!اسکل تویی واون دختره که عاشقش بودی...اصلامی دونی چیه اون دختره خوب کرد که تنهات گذاشت!!حال کردم که سگ محلت نداد...ایول به اون دختره!! روکردم به امیرو بالحن متعجبی گفتم: وا!!!بابا اینجاچه خبره؟؟بگین منم درجریان باشم!!! امیر لبخندشیطونی زدوگفت:یه نگاه به لباسات بنداز می فهمی!!! باتعجب نگاهم واز اون سه کله پوک گرفتم ونگاهی به سرتاپام انداختم!!وا...ایناکه چیزیشون نیس؟؟یه بلوزاسپرت تنم بود بایه شلوار شیشش جیب...یه کلاه کابویی هم گذاشته بودم سرم بایه عینک دودی...یه کفش عروسکی نانازم پام بود!!!خیلی هم شیک ومجلسی!!!خب ایناکجاشون خنده دارن؟؟این سه تاخل شدن؟؟ اخمی کردم ونگاهم ودوختم به رادوین وارغوان وامیر...زیرلب غریدم: - شماسه تاعقلتون وازدست دادین؟؟!لباسای من که خیلی قشنگن!!مشکلشون کجاست؟!!

این وکه گفتم هرسه تاییشون سرشون وگذاشتن روی میز وزدن زیرخنده!!!حتی این بار امیرم می خندید...ای خدا!!!من دارم دیوونه میشم...ایناچشونه؟؟چرا هی می خندن؟؟نکنه چیزی زدن؟؟یا شایدم یه چیزی خوردن... ارغوان سرش وازروی میز برداشت وباخنده گفت:اون کفشات بدون واسطه ومستقیم توطحالم رهایی!! و ازخنده ترکید...هرسه تاییشون ازبس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!ایناچرا انقد می خندن؟!!لباسای من که مشکلی ندارن...شمابگین دارن؟؟خو ندارن دیگه...الهی سنگ قبرهرسه تاییتون وخودم باهمین دستام بشورم. اخمی کردم وعصبانی گفتم:چرا هی الکی می خندین؟؟خل شدین؟؟بسه دیگه بابا...دیوونه ام کردین!! بااین حرفم،همشون خفه خون گرفتن...سراشون وانداخته بودن پایین وبه من نگاه نمی کردن...دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...امیر سکوت وشکست: - رها جان فکرنمی کنی که این تیپ واون کلاه واون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟ به سمت صندلی کنار ارغوان رفتم وروش نشستم...درحالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می کردم،گفتم:آخه من باید ازکجابدونم که چی باید بپوشم وچی نباید بپوشم؟؟من تاحالاتوعمرم یه بارم نرفتم کوه. امیر یه لیوان چایی برام ریخت وبه دستم داد...لبخندی زدوگفت:باشه باباقبول!!ما اشتباه کردیم...ناراحتی ازدستمون؟!! لبخندش وبالبخند جواب دادم وگفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟(وبه ظرفی که توش سبزی بوداشاره کردم وروبه ارغوان ادامه دادم:)ارغوان اون سبزی ومیدی به من؟؟ ارغوان ظرف سبزی وگذاشت روبروم وزل زدتوچشمام...مهربون گفت:مطمئنی ناراحت نشدی رها؟؟ لبخندگشادی زدم ودرحالیکه لقمه روبه سمت دهنم می بردم،گفتم:آره بابا!!برای چی باید ناراحت بشم؟؟ ولقمه رو گذاشتم تودهنم...ارغوان لبخندی بهم زد ونگاهش وازم گرفت...لقمه رو قورت دادم وخواستم یه لقمه دیگه واسه خودم بگیرم که نگاهم به نگاه رادوین گره خورد...لبخند شیطونی روی لبش بود!!! راستش ازدست امیر وارغوان ناراحت نبودم.خب خندیدن چون واسشون خنده داربوده دیگه!!اما رادوین خیلی بی جاکرده که به من خندیده...اون شکرخورده که به من خندیده!!!ازدست رادوین خیلی دلخورم...دیشب اومد پیشم گریه زاری کرد وحالم و دِپ کرد،بعد الان هِر هِر کِر کِرش به راهه!!!خاک توسرمن که اون همه نگرانش شدم ودلم به حالش سوخت...بی شعور چلغوز برگشته به من میگه اسکل!!!من اسکلیم واسه خودم؟!!اسکل تویی واون دوس دخترای جِلفت!! اگه به فکر آبروم نبودم وبا امیر رو دروایسی نداشتم،همین کفشای عروسکیم ومی کردم تولوزالمعده ات!!! اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم وخودم وبا خوردن سرگرم کردم...بعداز اینکه صبحونه خوردیم،به کمک ارغوان یه لباس مناسب برای کوهنوردی پوشیدم. امیر وارغوان داشتن وسایلی که نیاز داشتیم وجمع می کردن...من ازخونه بیرون رفتم تاکفشام وبپوشم ومنتظرشون بمونم.یه ذره که وایسم اونام کارشون تموم میشه ومیان...داشتم کتونیم وپام می کردم که رادوین ازخونه بیرون اومد.نگاهی به من انداخت وچشمکی بهم زد...اخم غلیظی کردم وچشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم...ازسر میز تاحالا حتی یه کلمه هم بارادوین حرف نزدم!!!دلم می خوادبرم خرخره اش وبجوئم...پسره بی ریخت خودشیفته بی ادب!!من دیگه غلط بکنم که ازتو خوشم بیاد...من شکربخورم که دلم به حالت بسوزه وبه خاطر تو و بدبختیات بغض کنم!!!توهنوزم همون گودزیلای بی شعوری هستی که بودی. کتونیم و پوشیدم وبنداش وبستم وجلوی در منتظر وایسادم تا ارغوان وامیر بیان...رادوینم کفشش وپوشید وبه سمتم اومد...کنارم منتظر وایساد وزل زدبه در بسته خونه...زیرلب گفت:ازدستم ناراحتی؟؟ اخمم غلیظ ترشد...بدون اینکه بهش نگاه کنم،عصبانی گفتم:نباشم؟؟ نگاهش وازدر گرفت...سرش وخم کرد سمت صورتم وزل زد توچشمام...لبخندمهربونی زدوگفت:بابامن غلط کردم...شکر خوردم...جون تونباشه،جونه خودم خندیدنم دست خودم نبود!! اون امیر دیوونه ازبس چرت گفت ومن وخندوند که دیگه اختیار باز وبسته شدن نیشم دست خودم نبود...ببخشید...باشه؟؟ روم وازش برگردوندم وبه سمت ماشین رفتم...همون طورکه راه می رفتم،بااصدای بلندی گفتم:نه!!!!نمی بخشم. بالاخره به جنسیس گودزیلا رسیدم...به در ماشین تکیه دادم ورفتم توفکر...چرا نبخشیدمش؟؟چون دلم خواست...چون حقش بود!!!دیشب اونجوری من واسکل کرده وحالم ودِپ کرده واعصابم وبه هم ریخته وتازه الانم کلی بهم خندیده،بعد من با یه ببخشید خربشم؟؟عمرا!!!رها نیستم اگه به همین سادگی ببخشمش.اصلا می دونی چیه؟؟می خوام تلافی کنم!!!تلافی اون وقتی که به خاطر کارای آرتان وحرفای من،باهام قهرکرد...هرچی ازش معذرت خواهی کردم محل سگ نداد...دلم می خواد رفتارا وحرکات اون روزاش وتلافی کنم!! اومدن امیر وارغوان ورادوین باعث شدکه ازفکر بیرون بیام...رادوین در ماشین وبازکرد.امیر وارغوان که رفتن تا وسایل و بذارن توی صندوق عقب،رادوین به سمتم اومد...اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم.دست دراز کردم ودر عقب ماشین وبازکردم وبی توجه به رادوین سوار ماشین شدم!!!دلم نمی خواست جلو کنار رادوین بشینم.پسره چلغوز نقره داغت می کنم...حالا صبرکن!!تمام اون بی محلیاو اخم وتَخمات وتلافی می کنم!! حتی نیم نگاهیم به رادوین ننداختم وبا اخم غلیظی روی پیشونیم زل زدم به روبروم!!درست مثل وقتی که خودش بهم بی توجهی می کرد!! بالاخره کار امیر وارغوانم تموم شد.امیرکه دید من پشت نشستم برای اینکه رادوین تنها نباشه،جلو نشست.ارغوانم،کنارمن،پشت نشست.رادوین استارت زدوماشین ازجا پرید. به پشتی صندلی تکیه دادم ونگاهم ودوختم به دریا...دریاوامواجش بهم آرامش می دادن.پنجره ماشین وپایین دادم وبه صدای امواج گوش سپردم...تمام وجودم لبریز ازیه آرامش عجیب شده بود...نفس عمیقی کشیدم ولبخندی روی لبم نشست...نگاهم واز دریا گرفتم...نگاهم باچشمای عسلیش برخورد کرد!!چشماش وتوی آينه جلوی ماشین دیدم که زل زده بودن به من...جوری آینه روتنظیم کرده بودکه فقط من ومی دید!!ایش!!مرده شور اون ریخت عین گودزیلات وببرن!!!چرا اینجوری نگام می کنی؟؟می خوای ببخشمت؟؟ کور خوندی...من به این سادگیا کوتاه نمیام!!! لبخندم محوشد واخم غلیظی روی پیشونیم نشست...چشم غره ای بهش رفتم ونگاهم وازش گرفتم...رو کردم به ارغوان وباهاش مشغول صحبت شدم... تاموقعی که به مقصد برسیم،حتی نیم نگاهیم بهش ننداختم...عذاب بکش آقا رادوین بکش!!!حالافهمیدی که بی محلیا واخمای تو چجوری من وعذاب می داد؟؟حقته...بکش!
بالاخره به محلی رسیدیم که خیرسرمون قراربودبریم توش کوهنوردی کنیم.یه کوه خیلی بلندبودکه اتفاقاً سگم توش پرنمی زد!!!هیشکی نبود...فقط مابودیم وما...همینه دیگه!!کدوم خری کله صبحی پامیشه میاداینجاتاازیه کوه به این بلندی بره بالا؟!!آخه اینم شدتفریح؟؟کدوم آدم عاقلی پامیشه میاد شمال بعدازکوه بالامیره؟؟
بعدازاینکه رادوین ماشین وپارک کرد,همگی پیاده شدیم.امیرورادوین کوله پشتی های کوهنوردی وبرداشتن وباهم به سمت کوه رفتیم....
بالاخره رسیدیم به جاده باریکی که تازه کوهنوردی ازاونجاشروع می شد!!
بابامن اگه چهارتاقدم دیگه برم نفله میشم اون وقت چجوری می خوام ازکوه به این بلندی برم بالا؟!!اصلاکی می تونه این همه راه بره؟!!به کوه روبروم خیره شده بودم وقیافه ام مچاله شده بود...ناموساً باید این همه راه برم؟!!حالاچه اصراریه؟؟من همین جا منتظراین سه کله پوک می مونم تا برگردن...بهترنیست؟!
توهمین فکرا بودم که یه چیز تیزی توی کمرم فرورفت!!!
جیغ خفیفی زدم وبه عقب برگشتم...ارغوان دیوونه بالبخندی روی لبش زل زده بودبه من!!از اون لبخند خبیثش کاملا مشخص بودکه کارخود ناکسشه...ناخنای تیزش وتوی کمرم فروکرده بود!!
اخمی کردم وگفتم:چته؟!کمرم سوراخ شد دیوونه!!
لپم وکشید وگفت:دیدم عین چلغوزا زل زدی به کوه...باخودم گفتم شایدپشیمون شدی و قصد داری کوهنوردی و بپیچونی!!این بودکه واست زمینه سازی کردم تاازهمین اول در جریان باشی.شمادلتم نخواد بیای باکتک وپس گردنی می برمت!
آروم زدتوسرم وهمون طورکه ازکنارم رد می شد،ادامه داد:
- میای یا پس گردنیه رو بیام؟!
وازکنارم رد شد...پشت سراونم امیر رفت.باحرص زل زده بودم به اری...همیشه آدم و توعمل انجام شده قرارمیده وبه جای من اظهار نظر میکنه!!هم مجبورم کرد بیام شمال وهم الان داره مجبورم می کنه برم کوهنوردی...بابامن وچه به کوهنوردی؟!مرده شورت وببرن اری خره.
- نمیری؟!
باصدای رادوین به خودم اومدم...بهش چشم غره رفتم ودهن باز کردم تاجوابش وبدم که ارغوان داد زد:
- رها!!بیام یامیای؟!!
بیخیال حرف زدن با رادوین شدم وروم وازش برگردوندم وبه سمت ارغوان دویدم.اولین قدم وبرداشتم وتازه پاگذاشتم به جاده باریکی که بایدازش بالامی رفتیم وتوش کوهنوردی می کردیم...من وارغوان جلو می رفتیم وامیرو رادوینم پشت سرمون.
درچشم به هم زدنی،تانصفه های راه رفتیم!!خسته که نشده بودم هیچ،دلمم می خواست بیشتر راه برم!
صدای بی حال وخسته ارغوان به گوشم خورد:
- رها...رهابسه!!من دیگه نمی تونم.
از حرکت وایسادم نگاهی به قیافه ارغوان انداختم...صورتش سرخ شده بود ونفس نفس می زد!!وا...این چرا انقد زود نفله شد؟!!ماکه هنوزراهی نرفتیم!!
شیطون شدم وگفتم:چقد زود خسته شدی!!تازه راه نصف شده اون وخ تو بُریدی؟!!ازشب عروسیت تاحالا انرژیت تحلیل رفته!قبلا سرحال تروبودیا!!الهی بمیرم برات...الکی که نبودیه شب کلی کالری سوزوندی!!
لبخندمحوی زدوچیزی نگفت...
کنارش وایسادم تانفس تازه کنه وحالش جابیاد...امیرورادوین عقب ترازمابودن.منتظرموندیم تااونام بیان...
طولی نکشیدکه امیرو رادوینم سر رسیدن.
امیربه سمت ارغوان اومدوگفت:چی شدی خانومی؟؟چرا صورتت قرمز شده؟!
ارغوان گفت:دیگه نمی تونم برم امیر...خسته شدم.
امیرلبخندی زدوارغوان ودرآغوش کشید...بادستش سرش ونوازش کردوبوسه ای روی سرش نشوند.زیرگوشش چیزی گفت که باعث شد ارغوان ازخنده غش کنه!!
ای بابا...اینام که هی جلوی ما صحنه های عشقولانه درمیارن!!نمیگن مادلمون می خواد؟!!بابا همین کارا رومی کنن که جوونای مردم منحرف میشن دیگه!
امیر روبه من ورادوین گفت:بچه ها ارغوان خسته شده،یه ذره بشینیم استراحت کنیم؟
من اصلا خسته نبودم!!دلم می خواست بازم کوهنوردی کنم!!تازه ماباید این بیچاره هارو دو دقیقه تنها بذاریم تا باهم اختلاط کنن!!والا...همش من ورادوین عین سیریش چسبیدیم بهشون...خوگناه دارن!!تازه عروس تازه دامادن کلی آرزو دارن!!
لبخندشیطونی زدم وروبه امیر گفتم:من خسته نیستم شما برید استراحت کنید...برید چهارتا کلمه باهم حرف بزنید دلتون واشه!!من به کوهنوردیم ادامه میدم.فعلا.
وباهاشون بای بای کردم وروم وازشون برگردوندم.باقدمای آروم وکوتاه شروع کردم به راه رفتن...چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای قدم های کسی که پشت سرم میومد,نظرم وجلب کرد...زیرچشمی نگاهی به طرف انداختم ودیدم که بعله...آق رادوینه!!!این واسه چی دنبال من راه افتاده؟!توام توهمیا رهاخره!!ازکجامعلوم این دنبال توراه افتاده باشه؟؟بچه بیچاره داره خیلی مجلسی ومودب کوهنوردی می کنه!!به توچیکار داره آخه؟!!حرف راست جواب نداره...اونم اومده اینجاتاکوهنوردی کنه دیگه!!بیخیالِ رادوین بابا!!هوارو بچسب...
هوا خیلی خوب بود...نورآفتاب ملایم بود ...هرازگاهی نسیم خنکی می وزید...خیلی توپ بود!!نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک وتوی ریه هام فرستادم...همین جوری راه می رفتم ونفس عمیق می کشیدم که حس کردم یکی کنارمه!!
نگاهم که به کتونیای قرمزمشکیش افتاد,فهمیدم رادی خره اس!!اخمی روی پیشونیم نشست ونگاهم وازکفشاش گرفتم...کم کم منم دارم میشم مثل خودت آقارادوین!!یادته اون روزا چقد به من بی محلی می کردی وباهام سردبودی؟!یادته هروقت نگاهت بهم میفتاد اخم می کردی؟!!یادته نسبت بهم بی تفاوت بودی؟!!حالامنم تلافی تمام اون روزارو سرت درمیارم!!بچه پررو!!!
بی توجه به رادوین راهم وادامه دادم و وتمام رفت پی مناظر اطرافم ...همه جاسرسبزوقشنگ بود... ازاون بالا خونه های روستایی باسقفای شیبدار مخصوص به مناطق شمالی,دیده می شدن...زمینای کشاورزی...منظره فوق العاده ای بود!! رادوین شونه به شونه ام راه می رفت وکنارم بود امامن کوچکترین توجهی بهش نمی کردم...بالاخره خودش سکوت بینمون وشکست و به زبون اومد:
- من که ازت معذرت خواهی کردم...چرا اینجوری می کنی رها؟!!
نه تنهانگاهش نکردم بلکه جوابشم ندادم...
لحن مهربونی به خودش گرفت ومظلوم گفت:قهری؟!!!بامن قهرنباش...توروخدا!!
همچین عین این پسربچه های کوچولوی ناز گفت بامن قهرنباش که تهِ دلم غنج رفت...نیشم داشت شل می شدوداشتم وا می دادم...به زور جلوی بازشدن نیشم وگرفتم وبرای محکم کاری اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم...
دوباره مظلوم گفت:رهایی باتواما!!من اشتباه کردم...من وببخش دیگه!!باشه؟!!جونه رادوین...ببخش دیگه!!من معذرت می خوام.جونه اشکان من و...
باشنیدن اسم اشکان،ازحرکت وایسادم...براق شدم وبه سمتش خیز برداشتم...توچشمای خوش رنگش زل زدم وعصبانی گفتم:جونه اشکان وقسم نخور!!هیچ وقت.
وخیلی سریع نگاهم وازش دزدیدم...به روبروم خیره شدم ودوباره به راه افتادم...رادوین همون جا وایساده بودوتکون نمی خورد!!امامن بی توجه به اون راه می رفتم وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم...
صداش وازپشت سرم شنیدم:
- رها!!!صبرکن...رهایه دیقه صبرکن...رها!!
محلش ندادم وبه راهم ادامه دادم...صدای قدمای سریعش به گوشم خورد...همون طورکه به سمتم می دویدصدام می کرد ولی من خیلی شیک ومجلسی سگم حسابش نمی کردم...همین جوری واسه خودم نفس عمیق می کشیدم وبه مناظر اطرافم نگاه می کردم!!
بالاخره رادوین بهم رسید...بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش داشته باشم،به راهم ادامه دادم.رادوین که دیدن هیچ توجهی بهش نمی کنم،روبروم وایسادومانع راه رفتنم شد...
بدون اینکه بهش نگاه کنم،گفتم:بروکنار...
قاطع ومحکم گفت:نمیرم!!!تا من ونبخشی ازجام تکون نمی خورم.
پوزخندی زدم وزیرلب گفتم:پس باش تااموراتت بگذره!!
وخواستم ازکنارش ردبشم که بادستش بازوم وگرفت...عصبانی گفت:نیگام کن...
نگاهم به روبروم بود وحتی نیم نگاهیم بهش نمی انداختم...عصبانی ترازقبل دادزد:بهت میگم نیگام کن!!
بازم نگاهش نکردم...کلافه وعصبی بادست آزادش چونه ام وگرفت وصورتم وبه سمت خودش چرخوند.جوری که باهاش چشم توچشم شدم...
به چشمای عسلی ای خیره شده بودم که حالا یه حالت خاصی داشتن...عصبانی نبودن،ناراحت نبودن،غمگین نبودن،شیطون نبودن...یه حس عجیب وخاص توی چشمای عسلیش موج میزد...دوباره همون حس عجیب...حسی که وقتی اون روز تودانشگاه روبروم وایساد،توچشماش دیدم...همون حس بود...حسی که من ازش سردرنمیاوردم...این حس عجیب باعث شدکه مات ومبهوت به چشماش خیره بشم...اونم زل زده بودبه چشمای من...هیچ حرفی نمی زدیم...سکوت کرده بودیم وچشم ازهم دیگه برنمی داشتیم.نمی دونم چقد تواون حالت بودیم که یهو صدای زنگ گوشی رادوین سکوت بینمون وشکست!!نگاهم وازرادوین گرفتم...کلافه وبی حوصله گوشیش وجواب داد ومشغول حرف زدن شد!! وا...مگه اینجام آنتن میده؟!!بالای کوه کدوم موبایلی آنتن میده که مال رادوین میده؟!!به حق چیزای ندیده!!! توهمین فکرابودم که بادیدن دکل همراه اولی که روبروم بود,دهنم بسته شد!!!زکی...همراه اول اینجارم ول نکرده؟!!بالای کوه دکل زدی که چی بشه آخه؟!!!هان؟!!فقط می خواستی حال خوش مارو خراب کنی دیگه نه؟!! پوفی کشیدم وبه رادوین خیره شدم...زل زده بودبه من وداشت باگوشیش حرف می زد...همون حس عجیب باعث شدکه دوباره بهش خیره بشم... چته تورها؟!!یه ذره زل زدتوچشمات خرشدی؟!!!وا نده دختر...یادته رادوین سراون قضیه چندروز باهات قهربودوعذابت داد؟!!مگه نمی خواستی کارش وتلافی کنی؟!!پس چرا داری وا میدی؟!!تونباید کوتاه بیای رها...آره...من نباید وا بدم...باید انقد عذابش بدم تاتمام بی محلیاش وتلافی کنم!! اخم غلیظی کردم ونگاهم وازش گرفتم...بی توجه به رادوین به راهم ادامه دادم...چندباری صدام کردولی توجهی بهش نکردم.انقد ازش دور شدم که دیگه صداش نمیومد...بی حوصله،گوشیم وازتوی جیبم بیرون آوردم وهندزفریم وگذاشتم توگوشم...یه آهنگ وپلی کردم وصدای آهنگ وزیادِزیاد کردمبه فضای سرسبزروبروم خیره شده بودم وگوشی به دست،آهنگ گوش می دادم وکوهنوردی می کردم!! دیگه خبری ازرادوین نبود... فکرکنم یه شوصون کیلومتری راه رفته باشم!!نزدیک دوساعته دارم راه میرم واصلاهم خسته نیستم!!!دلم می خوادبرم این قله روفتح کنم!!!چاکر رهاخانوم... چه استعداد نهانی داشتم توکوهنوردی و رو نمی کردم!!! اصلا خسته نبودم...باذوق وشوق قدم برمی داشتم وبه راهم ادامه می دادم...همین جوری داشتم می رفتم که یهو پام به یه چیزی گیر کرد وگرومپ!!! روی زمین پهن شدم...خوشم میاد که این زمین خوردن,توی کوه هم مارو ولم نمی کنه!!خاک توسرم کنن که انقد دست وپاچلفتیم...تمام لباسام خاکی شده بودن...روی زانوم پاره شده بودوخون میومد...مچ پام خیلی درمی کرد...دستم وبه زمین تکیه دادم وبه سختی نشستم.یهونگاهم خورد به گوشیم که درب وداغون روی زمین افتاده بود!!!دلم هُری ریخت!!!پاک این بچه رو فراموش کرده بودم...این کی ازدست من افتاد؟؟جیغ خفیفی زدم...حالالباسا وزانوم به درک گوشیم افتادروی زمین نفله شد!!!وقتی میگم نفله یعنی نفله ها!!!تمام دل وروده اش ریخته بیرون... سیم کارت وباتریش دراومده بود وخاموش شده بود...ازشانس خرکی منم گوشیم درست افتادروی یه تخته سنگ وکارش ساخته شد...شانسه من دارم؟!!نه خدایی شانسه؟!! دست دراز کردم وازروی زمین بَرِش داشتم...بغض کرده بودم!!بیچاره دار فانی و وداع گفته!!صفحه اش شکسته!پشتش ترک برداشته!باتری وسیم کارتش ودوباره انداختم توش وسعی کردم روشنش کنم ولی روشن نشد...دیگه تِرکیدپُکید رفت پی کارش بابا!!!کاش من می رفتم زیر تریلی 18 چرخ واین روزو نمی دیدم!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم بااین کوهنوردی کردنم!!استعدادنهانم توحلقم...لباسام خاکی شده به درک،زانوم زخم شدوداره خون میادبه جهنم،مچ پام درد می کنه به درک اسفل السافلین...مهم این گوشی نازنینه که عمری تو پرِِِِِِِِقو بزرگش کردم!!! وقتی رفتم دانشگاه بابام این گوشیه رو برام خرید...5سالِ تمامه عین چشمام ازش مراقبت کردم!!چه شب هاکه نذاشتمش بالای سرم...چه روزهاکه لای حریر وابریشم نپیچیدمش!!چرت گفتم باباحریروابریشمم کجابود؟!!حالا درسته لای حریروابریشم نپیچیدمش ولی دیگه خدایی توی کیفم که گذاشتمش!!الهی من برات بمیرم که اینجوری نفله شدی عزیزدلم...الهی من قربونت بشم که رسماً اوراق شدی!!خدایی خیلی سخته...باورکنید سخته!!آدم 5 سال تمام،شب وروز،بایه گوشی زندگی کنه اون وقت بیاد کوهنوردی وجیگرگوشه اش به این روز سیاه بیفته!!!من ازاولشم نسبت به کوهنوردی رفتن بد دل بودم!!می دونستم که امروز قراره یه اتفاق بدی بیفته...همین 2ساعت پیش وقتی ازجیبم بیرونش آوردم تاباهاش آهنگ گوش بدم،دیدم بچم بغض کرده ها!!اصلا انگار می دونست که می خوادبره...چندروز بودحالش خوب نبود!!وقتی می خواستم باهاش اس بدم اشک توصفحه اش جمع می شد!!عزیزدلم خبرداشت که روزای آخرشه!!الهی من فدای اون صفحه شکسته ات بشم...کاش من پیش مرگت می شدم ونفله شدنت ونمی دیدم!! اشک توچشمام جمع شده بود!!زل زده به بودم به جنازه بچم که تودستم بود!!حالامن ازکجاپول بیارم یه گوشی دیگه بخرم؟!!هان؟!!خیلی پول دارم که بخوام برم گوشی بخرم؟!!ای خدا...آخه چرامن انقد بدبختم؟! - رها...چی شده؟!!خوبی؟!!! رادوین با چهره ای رنگ پریده ونگران کنارم روی زمین زانو زد وزل زدتوچشمای پرازاشکم...نگران پرسید:رها...چی شده؟!چرا این شکلی شدی؟بگوببینم چی شده؟!! کوری؟!!!نه واقعاکوری؟!!!وقتی یه آدم این شکلی روی زمین نشسته ولباساش خاکیه وزانوش پاره وخونیه یعنی چش شده؟!!جانه من چه احتمالی به جز زمین خوردن طرف وجود داره؟!!مثلا ممکنه که طرف بعداز به ثمررسوندن 10-20 تاعمل قلب باز به این روز افتاده باشه؟!!یامثلاشکست عشقی خورده باشه این شکلی شده باشه؟!!نه خدایی چه احتمالی به جززمین خوردنم می تونه وجود داشته باشه وقتی من اینجوری روی زمین نشستم وزانوی غم بغل گرفتم وگوشیم وگرفتم کف دستم واشک توچشمام جمع شده؟!!ای خدا ببین ماباکیاشدیم 77 میلیون و125 هزار و354 نفر ونیم!!!جانم؟!!! نیم؟؟حداقل چاخان می کنی یه چیزی بگوباعقل جوردربیاد!! مگه میشه یه آدم نصفه باشه آخه؟!!چرا نمیشه؟!!به عنوان مثال این رادی گودزیلاخودش نیمچه آدمه...نیگابه قدوهیکلش نکن عقلش قده یه نخوده!!!کسی که عقل نداشته باشه نیمچه آدم حساب میشه دیگه!!اون وقت خودت یه آدم کامل حساب میشی عایا؟!!نه بابا...من که خودم 0.25 هستم!!! بابابیخیاله این محاسبات فضایی!!!الان تعداد جمعیت ایران ونیمه بودن رادوین و0.25 بودن من مهم نیست...مهم جیگرگوشه منه که نفله شده!! آه پرسوزی کشیدم وخیره شدم به جنازه گوشیم که حالاتصویرش ازپشت پرده اشکام تار بود. رادوین دوباره پرسید:رها چی شده؟!! من میگم این نیمچه آدمه شمامیگید نه!!دوساعته داره حال وروز من ومی بینه هاولی هنوزمیگه چی شده!!!یادم باشه یه نذری چیزی واسه این بچه بکنم بلکم عقلش بیادسرجاش!! همون طورکه به جنازه گوشی نازنینم زل زده بودم،پربغض گفتم:چی می خواستی بشه؟؟!!بدبخت شدم...بیچاره شدم...تمام هست ونیستم به بادرفته!!جیگرگوشه نازنینم تیکه پاره شده...تمام امیدمن واسه زندگی پرپرشده...غمِ تموم دنیاروی سرم آوارشده! ودوباره آه پرسوزوگدازی کشیدم وقطره اشکی ازچشمام جاری شد... رادوین داشت ازنگرانی سکته می کرد...چشمای نگرانش وبه چشمام دوخت...آب دهنش وقورت دادوزیرلب گفت:کی مرده رها؟!!
جگرگوشه ام ومقابل چشم رادوین گرفتم وبه باچشم بهش اشاره کردم که راحت وآسوده روی دستم خفته بود!! صورتم ازاشک خیس شده بود...بینیم وبالاکشیدم وبین گریه هام گفتم:گوشیم...گوشیم رادوین...عزیزدلم افتادزمین وشکست...دیگه هیچی ازش نمونده رادوین...راد...رادوین من...بدبخت شدم!! وگریه ام شدت گرفت... رادوین باتعجب به جنازه گوشیم خیره شده بود...انگشت اشاره اش وبه سمت گوشی گرفت ومتعجب گفت:توبه خاطریه گوشی داری اینجوری زارمیزنی؟!! دوباره بینیم وبالاکشیدم...به فین فین افتاده بودم...پربغض گفتم:چی داری میگی رادوین؟!اون (باصدای آرومی گفتم:) گوشی نبود...(بلندترازقبل ادامه دادم:)گــــــوشـــــی بود!!! این وکه گفتم رادوین ازخنده ترکید!!چرا می خندی دیوونه؟!!جیگرگوشه من نفله شده اون وقت توداری می خندی؟!!!یعنی انقدبی احساسی که به این صحنه دلخراش می خندی؟؟البته ازشماپولدارا انتظاری نمیره...تو وامثال تو که هفته ای یه باریه گوشی عوض می کنین چجوری می تونین حال من ودرک کنین؟!!شمانمی دونین 5 سال زندگی کردن بایه گوشی یعنی چی...5 سالِ تمام بااین گوشی نازنین زندگی کردم...شب میذاشتمش بالای سرم ومی خوابیدم...روزنمیشد که برم بیرون وبچم وباخودم نبرم!!توچه می فهمی من چی میگم؟!! من زارمیزدم ورادوین انقد خندیده بودنفسش به شماره افتاده بود...لابه لای خنده هاش گفت:خیلی...خیلی خلی!!دیوونه... اخمی کردم وچشم غره توپی بهش رفتم که باعث شدخفه خون بگیره!! باچشمای اشکیم زل زدم به چشماش وعصبانی گفتم:بدخت شدن منه بیچاره خندیدن داره؟!!نداره...به پیر،به پیغمبرنداره!!!چرا الکی می خندی؟!!ثمره 5سال زحمت من با یه کوهنوردی اومدن به باد رفت رادوین...می فهمی؟!دِ نمی فهمی دیگه...اگه می فهمیدی که به حال داغون من نمی خندیدی!! نگاهم وازش گرفتم ودوختم به گوشیم... رسماً بدبخت شدم رفت!!داغ تیکه تیکه شدن بچم یه طرف،داغ بی پولیم یه طرف دیگه...روم نیمشه به بابابگم برام پول بفرسته تاگوشی بخرم...اون بیچاره هاتواین وضعیت بیشترازمن به پول احتیاج دارن...خدایاچیکارکنم؟!!یعنی دیگه گوشی نخرم؟!!مگه میشه؟!مگه من می تونم یه روزبدون گوشی سرکنم؟!!!همچین میگی انگار روزی شوصون نفربهت زنگ میزدن و500 تاهم مزاحم تلفنی داشتی!!باباگوشی توکه تهِ تهش خیلی میس کال داشت بیشتراز2تانمی شدکه اونام همش اری بود!!خب درسته که من زیادمیس کال نداشتم وخیلی کسی بهم اس نمی دادولی من به شخصه به یه اصلی معتقدم که میگه "برای یک انسان بیکار اطمینان حاصل ازاینکه گوشیش درکنارشه،بهش دلگرمی میده حتی اگرکسیم بهش زنگ نزنه!!" باچشم غره من رادوین بالاخره به خنده طولانیش پایان داد...نیشش وکاملابست وسعی کردقیافه ناراحت ومغمومی به خودش بگیره تامثلابامن همراهی کنه!! دستش وبه سمتم درازکردوگوشیم وازدستم گرفت...باادب واحترام گذاشتش کف دستاش وزل زدبهش...تمام تلاشش ومی کردتاخنده اش نگیره...باناراحتی ساختگی گفت:خدابیامرز ازهمین صفحه اش معلومه که گوشی زحمت کشی بود!!روحش قرین رحمت باد ودیگه نتونست تحمل کنه وازخنده پهن زمین شد...چشم غره ای بهش رفتم تابه خندیدنش خاتمه بده امانه تنهانیشش ونبست بلکه خنده اش شدتم گرفت!! اخمی کردم وگوشیم وازدستش بیرون کشیدم...دوباره گذاشتمش کف دستام وپربغض ومغموم زل زدم بهش. رادوین تاچند دقیقه ای ازخنده ریسه می رفت!! خنده اش که تموم شد،خیره شدبه من...قیافه ناراحت وغمگین من وکه دید،باتعجب گفت:رها...من فکرمی کردم داری شوخی می کنی!!توچته دختر؟!!خراب شدن یه گوشی که انقدارزش نداره...نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته! دوباره اشک توچشمام جمع شده بود...همون طورکه به گوشیم زل زده بودم،بالحنی که ناراحتی وغم توش موج میزد،گفتم:کجای قیافه من به آدمایی می خوردکه دارن شوخی می کنن؟!!هان؟من چه شوخی دارم که باتوبکنم گودزیلا؟!!گوشی من داغون شده...گوشی که 5ساله تمام،شب وروز،کنارم بوده حالاتیکه تیکه شده!!می فهمی؟!!نمی فهمی...معلومه که نمی فهمی!! واشک ازچشمام جاری شد... این بار رادوین دیگه نخندید...چشمای عسلیش ودوخت به چشمای خیس من... لبخند مهربونی زدوگفت:نیگاش کن چجوری گریه می کنه...گریه نکن رها... گریه ام شدت گرفت...اخم مصنوعی کردوگفت:دِ میگم گریه نکن...حیف اون چشمای خوشگل نیست که اشکی بشه؟!! بااین حرف رادوین،ته دلم غنج رفت...چشمای من خوشگله؟!!جونه رها؟!بخورم وچشمام و...ببین چقد چشمای جیگری دارم که این رادوین گودزیلای دختربازو تحت تاثیرقرارداده!!الهی من فدای چشمای خوشگلم بشم... رادوین که دید،من خیال ندارم به گریه کردنم خاتمه بدم دستش وبه سمت صورتم دراز کرد تااشکام وپاک کنه...امامن روم وازش برگردوندم ونگاهم وازچشمای عسلیش دزدیدم...هنوز یادم نرفته رادوین خان!!قراربودسگ محلت ندم... رادوین ازعکس العملم تعجب کرده بود...زیرلب گفت:هنوز باهام قهری؟!! جوابش وندادم...دوباره گفت:رها...بامن قهری؟! چیزی نگفتم...رادوین که سکوتم ودید،سرش وبه سمت صورتم آورد...زل زدتوچشمای اشکیم...مهربون گفت:آخه چرا بامن قهری رهایی؟!!هان؟؟به خاطرحرفی که سره میزصبحونه بهت زدم؟به خاطرخنده هام؟!من معذرت می خوام...من اشتباه کردم...من غلط کردم...من شکرخوردم...ببخشید...دیگه تکرار نمیشه...باشه؟!! نگاهی به چهره مظلومش انداختم...التماس توچشمای عسلیش موج میزد... قیافه اش انقد معصوم شده بود که دلم واسش سوخت...دلم می خواست بپرم بغلش وشالاپ شالاپ بوسش کنم!!شده بودعین یه پسربچه مظلوم که مامانش باهاش قهرکرده وداره منت کشی می کنه...خواستم بهش بگم بخشیدمش که یهو یه فکرشیطانی زدبه سرم!! باناز وعشوه روم وازش گرفتم وخیره شدم به منظره روبروم... رادوین معصوم ترازقبل گفت:نبخشیدی؟!!هنوزم قهری؟!!آخه من چیکار کنم که تودیگه باهام قهرنباشی؟ ایول...موقعیت برای به ثمررسوندن نقشه ام جور شد. دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...روکردم بهش وزل زدم توچشماش...شیطون گفتم:حاضری هرکاری بکنی؟!! لبخندمحوی روی لبش نشست...مهربون گفت:شماباماقهرنباش،هرچی بگی اطاعت میشه!! گوشیم وبارعایت ادب واحتارم روی زمین گذاشتم تادستم خالی باشه...انگشت کوچیکه دستم وبه سمتش دراز کردم وگفتم:قول بده... باتعجب زل زدبه انگشتم...زیرلب گفت:چی؟!! انگشت کوچیک دست راستش وتوی دستم گرفتم ودور انگشت کوچیک دست راست خودم حلقه کردم...زل زدم توچشماش وگفتم:قول؟! نگاهش وازانگشتای درهم گره خورده امون گرفت ودوخت به چشمام...لبخندقشنگی روی لبش نقش بسته بود...گفت:قول. ایول...قول داد!! لبخندشیطونی زدم وگفتم:خب پس پاشو کولَم کن!! لبخندش محوشد...گنگ ومتعجب به من خیره شده بود...مثل بچه خنگاگفت:چی؟!!پاشم چیکارت کنم؟!! لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:پاشو کولم کن!!! پوزخندی نشست روی لبش...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بست...دوباره شدهمون گودزیلای بی ریخت دخترباز!! گفت:توخودت پا نداری؟!!چُلاقی؟!!من باید توروکول کنم؟؟بروبابا... اخمی کردم وگفتم:من نمی تونم راه برم...مچ پام درد می کنه.تازه زانوم زخمم شده ودرد می کنه(به زانوم که دراثرزمین خوردنم،زخم شده بودوخون میومد،اشاره کردم وادامه دادم:)ببین..... پوزخندش پررنگ ترشد...گفت:همچین میگه زانوم دردر می کنه،یکی ندونه فکرمی کنه زخم شمشیرخورده!!بابایه زخم کوچولوکه دیگه این سوسول بازیارونداره. اخمم غلیظ ترشد...گفتم:اماتوبامن دست دادی... هنوز همون پوزخندروی لبش بود... بدجور روی لبش خودنمایی می کرد...پوزخنداش دیوونه ام می کنن... بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:من دست ندادم...انگشت دادم!!

زرشــــک!!!دست یاانگشت چه فرقی داره؟!!بالاخره قول که دادی گودزیلا!!! ازهمین اول داری دَبه درمیاری...همین چندقیقه پیش بهم قول دادی!! عصبانی گفتم:یعنی کولم نمی کنی؟!! زل زدتوچشمام ومحکم وقاطع گفت:معلومه که نه!! انگشت اشاره ام وبه علامت تهدید تکون دادم وگفتم:باهات آشتی نمی کنما!! بی خیال شونه ای بالاانداخت وگفت:خب نکن!! چشم غره ای بهش رفتم وروم وازش گرفتم... تیرم بدجوربه سنگ خورد!!کلی دلم وصابون زده بودم که بقیه راه ورادوین کولم می کنه ودیگه لازم نیست خودم راه برم!!زهی خیال باطل... دستم وبه زمین تکیه دادم وخواستم بلندشم که یهو مچ پام تیرکشید...زانومم بدجور درد می کرد...قیافه ام ازدرد مچاله شد ولبم وبه دندون گرفتم...دوباره سعی کردم بلندشم...دستم وروی زمین محکم کردم وبه هرسختی بود بلندشدم...مچ پام خیلی دردمی کرد....درد زانومم بیشترشده بود.باقیافه ای درهم خم شدم و جنازه گوشیم وازروی زمین برداشتم...خاک لباسام وتکوندم وخواستم قدم اول وبردارم که دوباره مچ پام تیرکشید...درد مچم باعث شدکه مکث کنم... خواستم دوباره قدم بردارم که رادوین زیر بغلم وگرفت...سرش وخم کرد سمت گوشم وبالحنی که نگرانی توش موج میزد،گفت:خیلی درد می کنه؟! اخمی کردم وزیرلب غریدم:نه!! این وکه گفتم،یه دستش و روی شونه ام ودست دیگه اش وروی بازوم گذاشت...من وبه سمت خودش چرخوند...باهاش چشم توچشم شدم...لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...مظلوم گفت:هنوزقهری؟!! پشت چشمی براش نازک کردم وگفت:اگه خدابخواد!! خندیدوگفت:واگه خدانخواد؟!! چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدنیشش وببنده...واسه من احتمال در نظرمی گیره!! بالحن مهربونی گفت:باشه بابا...جهنم الضرر!!بیابالاببینم. وکوله اش ودرآورد وبه دستم داد...بهم پشت کردوروی زمین زانو زد...اشاره کردکه برم روی کولش... رادوین گودزیلا می خوادکولم کنه؟؟واقعا؟!!جونه رها؟!!ایول به مرامت داش رادی...عجب بچه بامعرفت وخوش قولی بودی ومن خبرنمی دونستم!! باذوق گفتم:یعنی راس راسکی می خوای کولم کنی؟!! روش سمت من نبود ونمی تونستم صورتش وببینم ولی صدای خنده اش به گوشم خورد...باشیطنت گفت:چه کنیم دیگه دل رحمی زیادم واسمون دردسرشده!! نیشم به اندازه عرض صورتم بازبود!!داشتم ذوق مرگ می شدم...کوله رادوین وروی دوشم انداختم وباذوق دستام وبه هم کوبیدم...واسش بوس فرستادم وگفتم:عاشقتم رادی!! وپریدم روی کول رادوین... بالحن شیطونی گفت:واقعا؟!! گنگ ومتعجب گفتم:چی واقعا؟!! - واقعا عاشقمی؟!! پوزخندی زدم وگفتم:نه بابا...وقتی خیلی ذوق زده میشم هی هی الکی واسه طرفم ماچ وبوسه می فرستم ومیگم عاشقتم!! رادوین خندیدوگفت:خدا بده ازاین ذوق زده شدنا!!! خندیدم وچیزی نگفتم... ازجا بلندشد وقدم اول وبرداشت وحرکت کرد... باید تمام این راهی که من اومده بودم وبرمی گشتیم تابرسیم به امیروارغوان...رادوین تقریبا باید دوساعت من و روی کولش تحمل کنه!بیچاره رادوین قطع به یقین تابرسیم اونجاکتلت آبلَمبوشده میشه...آخـــــی!! یه پنج دقیقه ای از راه رفتنمون گذشته بودوهیچ حرفی بین من ورادوین ردوبدل نشده بود...ای باباحوصله ام سررفت...چرا این رادی گودزیلاهیچی نمیگه؟!! کلافه وبی حوصله گفتم:رادی...من حوصله ام سررفته!! - هَمِش بزن سرنره!! اخمی روی پشونیم نشست...گفتم:هه هه هه!!بی مزه... خندیدوگفت:آخه دخترخوب من چه کاری می تونم برای حوصله سر رفته توبکنم؟!هان؟؟ رفتم توفکر... راست میگه این بیچاره چیکارمی تونه بکنه؟!!باهام حرف بزنه؟؟نه بابا...حالامی شینه مثل دیشب ازغم وغصه هاش میگه دپ میشم...پس چیکارکنه؟!!... آهان!!یافتم...خودشه!! بشکنی زدم وذوق زده گفتم:واسم آهنگ بخون!! مثل بچه خنگاگفت:چی؟!!واست آهنگ بخونم؟!! - اوهوم!! خونسردوبی تفاوت گفت:بروبابا توام حال داری!!به نظرت من تواین وضعیت که کم مونده کمرم ازوسط نصف بشه،حال آهنگ خوندن دارم؟!! آروم زدم توسرش وگفتم:حرف نباشه!!توگفتی هرکاری می کنی تامن باهات قهرنباشم پس الکی غرنزن وراهت وبرو.(وباذوق ادامه دادم:)اگه تونمی خونی پس من می خونم!! وبدون اینکه به رادوین اجازه حرف زدن بدم،شروع کردم به خوندن: - بـــیــــــــــــــــــــ ا...دوری کنیم ازهم...بــیــــــاتنهابشیم کم کـــم...بــیـــــابامن توبدترشو...بــیــــا ازمن تورد شو...ردشو... نه ازاین زیاد خوشم نمیاد...بذاریه چیزدیگه بخونم... وبی معطلی رفتم تونخ آهنگ بدی: - حنا اینجوری به من نگاه نکن...باچشات قلب من وصدانکن...حنابسه من ودیوونه نکن...موهات وتودست باد شونه نکن... نه ولش کن ازاندی هم زیاد خوشم نمیاد...بریم آهنگ بعدی: - من...من... رویایی دارم...رویای آزادی...رویای یک رقص بی وقفه از... یک رقص بی وقفه ازچی چی؟!!چی بود؟!!یادم میادا صبرکن...توک زبونمه...یک رقص بی وقفه از... رادوین کلافه پوفی کشیدوگفت:رویای یک رقص بی وقفه ازشادی... ای وای راست میگه...یک رقص بی وقفه ازشادی!! باذوق ادامه دادم: - رویای یک رقص بی وقفه ازشادی...من...من...من...رویایی دارم ازجنس بیــــــداری...رویای... ای وای...رویای چی چی؟!!ای بابا هی رویاهاشون ویادم میره!!اون رویای یک رقص بی وقفه ازشادی بود این چیه؟!!رویای...رویای...رویای...
آهان یادم اومد: - رویای تمدیدیک زهربی خوابی... متعجب پرید وسط آهنگم: - چی؟!!رویای تمدید یک زهربی خوابی؟!!این ودیگه ازکجات در آوُردی؟!!لااقل یه چیزی بگو باعقل جور دربیاد دیوونه!! اخمی کردم وگفتم:من این وازخودم درنیاوردم که!!خوده اِبی توآهنگش میگه رویای تمدید یک زهربی خوابی... - آهان!!اون وخ اینی که تومیگی یعنی چی؟!! - یعنی چی نداره که!!به این آسونی... - میشه واسم معنیش کنی؟! - آره چرا نمیشه!؟!ببین میگه رویای تمدیدیک زهربی خوابی...خب رویاکه معلومه یعنی چی..یعنی آرزو!!تمدیدم یعنی یه چیزی وتکرار کردن...یامهلت یه چیزی وبیشترکردن...ببین نشنیدی میگن مهلت ثبت نام درکنکور سراسری تمدید شد؟!! - تاجایی که من می دونم مهلت انتخاب رشته رو توکنکور سراسری تمدید می کنن!! - حالا همون...چه فرقی می کنه مهلت انتخاب رشته باشه یاثبت نام؟!مهم لُپ مطلبه !! رادوین پوفی کشیدوگفت:بله...خب بقیه اش؟! - آره داشتم می گفتم...زهرم که می دونی یعنی چی...یعنی سَم...نشنیدی میگن زهرمار؟!همونه دیگه!!خب میریم سراغ بی خوابی...بی خوابی هم یعنی بدون خواب!!مخالف خوابه دیگه!! رادوین باتعجب گفت:جانم؟!!مخالف خواب که بیداریه!! آروم زدم توسرش وکلافه گفتم:ای بابا!!حالا چه فرقی می کنه؟!!به من وتوچه که مخالف خواب بیداریه یا بی خوابی!؟!!مهم لُپ مطلبه!! دوباره پوفی کشیدو بی حوصله گفت:بله حق باشماست...خب می گفتی... - دیگه چیزی نمونده که بخوام بگم!!تموم شد دیگه! - چجوری تموم شد؟!!توفقط کلمه هاش ومعنی کردی...معنی کُلیش هنوزمونده!! پوفی کشیدم وگفتم:بابا توچقد گیری!معنیش که مشخصه...میگه رویای تمدیدیک زهربی خوابی.یعنی آرزوی تمدید شدن یه زهری که باعث بی خوابی میشه!!تموم شدورفت...به همین سادگی!! این وکه گفتم،باصدای بلندخندید...خنده اش که تموم شد،بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:بسیار بسیار ازمحضرتون فیض بردیم استاد...خیلی جامع وکامل عرض کردین فقط...جسارت نباشه یه وختا ولی خب درستش یه چیز دیگه اس!!جناب اِبی میگن رویای تسکین یک درد تکراری!! اِ؟!!!واقعا؟!! راست میگه این بیچاره ها...رویای تسکین یک درد تکراری!!!پس اونی که من گفتم چی بود؟!!یعنی بازتوهم زدم؟!خدایا من وبکش راحتم کن...چه بااعتمادبه نفسم داشتم واسه خودم تفسیرمی کردم!! درسته که بدجورسوتی داده بودم ولی بازم مثل همیشه سعی کردم موضع خودم وحفظ کنم...تک سرفه ای کردم وگفتم:حالامهم نیست که جناب ابی چی گفتن...می دونی که مهم... پرید وسط حرفم: - لُپ مطلبه!! - خوشم میاد که بچه تیزی هستی!!آفرین...(وبرای اینکه ماست مالی کنم،ادامه دادم:)راستش می دونی من ازاولشم حس خوبی نسبت به این آهنگه نداشتم!!بذار بریم توکاره یه آهنگ دیگه.

کلی فکرکردم ویه آهنگی ودرنظرگرفتم که متنش وکامل حفظ بودم...من عاشق این آهنگم...بانیش بازشروع کردم به خوندن: - وقتی رسیدی که شکسته بودم...ازهمه آدماخسته بودم...وقتی رسیدی که نبود امیدی...اماتومثل معجزه رسیدی...وقتی که رسیدی که شکسته بودم...ازهمه آدماخسته بودم...بعد یه عالم اشک وبغض وفریاد،خداتوروبرای من فرستاد...خوب می دونم... خوب می دونم...خوب می دونم چی چی؟!!ای بابا چرا من همش وسطای آهنگارو یادم میره؟!!خیرسرم این وانتخاب کردم چون همش وبلدبودم!!پس چرا یهویادم رفت؟!مرده شورم وببرن که حتی یه آهنگم درست وحسابی بلدنیستم بخونم!!! - خوب می دونم جای تورو زمین نیست...خیلیه فرق توفقط همین نیست...آدمای قصه های گذشته،به کسی مثل تومیگن فرشته...فرشته نجات...فرشته نجات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات...فرشته نجــات... فرشته نجــات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات...رسیدی ازیه جاکه آشنابود...شبیه توفقط توقصه هابود...توازیه جای خیلی دوراومدی...قفل وشکستی مثل نوراومدی...توهمونی که آرزوی من بود...همیشه هرجاروبروی من بود...شباتوخوابم تورودیده بودم...خیلی شبابهت رسیده بودم... خوب می دونم جای تورو زمین نیست...خیلیه فرق توفقط همین نیست...آدمای قصه های گذشته،به کسی مثل تومیگن فرشته...فرشته نجات...فرشته نجات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات...فرشته نجــات... فرشته نجــات...توجون ازم بخواه...اونم کمه برات... توجون ازم بخواه...اونم کمه برات... توجون ازم بخواه...اونم کمه برات... "فرشته نجات-کامران وهومن"
آهنگ که تموم شد،باذوق براش دست زدم...فوق العاده خوند!!انقد قشنگ خوندکه دلم واسش ضعف رفت...تک تک کلمه هایی که ازدهنش بیرون میومدپرازاحساس بود...دیگه وقتی منی که ارغوان همیشه بهم میگه بی احساس،تونستم احساس رادوین ودرک کنم،شماببینیدکه چقد بااحساس خونده!!خودمونیما...چه حافظه ای داره این رادی جون...همه آهنگایی که می خونه روازحفظه!!بزنم به تخته بچم حافظه اش حرف نداره!!!! نیشم ازاین بناگوش تااون بناگوش بازبود...باهیجان گفتم:ایول!!ایول به تورادی...صدات حرف نداره!!محشری!!! رادوین خندید...لبخندم پررنگ ترشد... کم کم لبخندم محوشد...خنده اونم قطع شد... زیرلب گفتم:رادوین...تواین همه احساس وازکجامیاری؟!! صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشم پیچید...پربغض گفت:اون عشق بچگانه هرچقد ضرر وزیان به حالم داشت، یه فایده هم برام داشت اونم این بودکه احساسم وقوی ترازگذشته کرد...تواوج تنهایی وبی کسی،وقتی غم وغصه ازپام دَرَم میاورد، یه گوشه می نشستم و آهنگ می خوندم...تک تک کلمه های آهنگ وباتمام وجودم حس می کردم...احساسم وپای شعروآهنگ وموسیقی گذاشتم...حداقل خوبیش اینه که می دونم موسیقی هیچ وقت تنهام نمیذاره!! ودوباره نفس عمیقی کشید... ای وای!! باسوالی که ازش پرسیدم دوباره خاطرات گذشته رو واسش زنده کردم...کاش اون حرف ونمی زدم...دلم نمی خواد باحرفام،رادوین ویادگذشته تلخش بندازم...دلم نمی خواد رادوین بغض کنه وناراحت بشه...دلم نمی خوادبه گذشته اش فکرکنه...گذشته هرچی بودگذشته...مهم الانه...رادوین باید ازامروزش لذت ببره...رادوین باید به امروزش فکرکنه...باید فکرش ومشغول کنم تاسمت گذشته نره...رادوین برای من مهمه...ناراحت یاخوشحال بودنش برام مهمه...اخمویاخندون بودنش...عصبانی یاخونسردبودنش...همه اینابرام مهمه...من نمی تونم رادوین وناراحت واخمو وپربغض ببینم...دلم می خواد همیشه بخنده وشادباشه...حاضرجواب وپرروباشه...من واذیت کنه وبهم تیکه بندازه ولی بخنده...دلم می خواد رادوین همیشه شادباشه...نمیذارم دیگه به گذشته تلخش فکرکنه...حداقل زمانی که کنارمنه!! برای عوض کردن حال رادوین،خندیدم وشیطون گفتم:اوضاع اون پایین تحت کنترله؟!!همه چی خوبه جناب رادوین؟سنگین که نیستم؟!! خندیدوگفت:نه...سنگین نیستی... ودوباره ساکت شدورفت توفکر... برای اینکه ازتوفکردَرِش بیارم،باذوق گفتم:رادوین...میشه یه آهنگ دیگه برام بخونی؟!! - الان حوصله ندارم رهاجان...باشه برای یه وقت دیگه... اَه...لعنت به من!!کاش لال می شدم وچیزی نمی گفتم تارادوین اینجوری نره توفکر...حالاچیکار کنم؟!!چیکارکنم که غمگین وناراحت نباشه؟!!چیکار کنم که بخنده وازفکرگذشته بیرون بیاد؟!!آهنگم که نمیخونه...من براش بخونم؟بروبابا!!!توبخوای یه دونه آهنگ بخونی وسطش نفله میشی،گندمیزنی به هرچی آهنگه!!خب پس چیکارکنم؟!!باهاش بازی کنم؟!!چی بازی خاله بازی؟!!بروبابا...رادوین خیلی حوصله داره تومی خوای باهاش بازیم بکنی!؟؟خب پس چیکارکنم؟!!....بهترین راه اینکه باهاش حرف بزنم...اگه باهاش حرف بزنم،اونم مجبورمیشه که جوابم وبده واینجوری ازفکربیرون میاد...خب حالادرمورد چی باهاش حرف بزنم؟!!...آهان یافتم!! بالحن مهربونی گفتم:رادوین... - بله؟!! - میشه من یه سوال ازت بپرسم؟!! من صورتش ونمی دیدم.چون من کولش بودم واون پشتش بهم بود...ولی نمی دونم چرا حس کردم یه لبخندنشسته روی لبش...نمی دیدمش ولی حسم بهم می گفت که داره لبخندمی زنه... مهربون گفت:شماصدتابپرس... لبخندی روی لبم نشست...وقتی اینجوری باهام حرف می زنه،دلم می خواد بپرم بغلش وشالپ شالاپ ماچش کنم!! تصمیم گرفته بودم تا سوالی روکه مدت هاست ذهنم وبه خودش مشغول کرده ازش بپرسم...اینجوری هم من از سردرگمی درمیام وهم ذهن رادوین مشغول میشه ودیگه فرصت نمی کنه بره توفکر... زبونم وبالبم ترکردم وگفتم:رادوین...شب عروسی ارغوان وامیر...چه چیزی باعث شدکه از رفتارا وحرکات آرتان عصبانی بشی؟!به خاطرچی سرم غیرتی شدی؟!!به خاطرمسئولیتی که داییت به گردنت انداخته ؟!به خاطراحساس مسئولیتت؟ فقط همین؟ نفس عمیقی کشیدوگفت:راستش وبخوای... تمام حواسم گوش شدومنتظرشنیدن جواب رادوین...جوابی که مدت هابودمنتظرش بودم... ودوباره صدای نفس کشیدنش به گوشم خورد...گفت:راستش وبخوای نه...غیرتی شدن اون شب من،از سر حس مسئولیت نبود...می دونی رها...مردا سرهردختری غیرتی نمیشن... مردا سرکسی غیرتی میشن که واسشون مهمه...سرکسی که واسشون ارزش داره...توبرای من مهمی رها...خیلی مهم... کلمه به کلمه حرفاش،قندتودلم آب می کرد...داشتم ذوق مرگ می شدم!! من برای رادوین مهمم؟!!واقعا؟!!من خیلی واسش مهمم؟!!!اونقدر مهم که رفتارای آرتان غیرتش وقلقلک داد؟!! ازفکراینکه رادوین به من اهمیت میده و واسش مهمم،یه لبخند روی لبم نقش بست...یه نفس عمیق کشیدم وهوای پاک وکوهستانی رو حواله ریه هام کردم...پس منم برای رادوین مهمم همون طورکه اون برای من مهمه... خوشحالم...خیلی خوشحالم...حالاهردومون برای هم دیگه مهمیم...من برای رادوین مهمم...رادوین برای من مهمه...دلم نمی خواد ناراحتیش وببینم...دلم نمی خوادحس کنه تنهاست وهیچ کس ونداره...اون نبایدحس کنه که هیچ کس نمی فهمتش... زیر لب گفتم:رادوین... - بله؟ سرم وبه سمت گوشش خم کردم...لبم کنارگوشش تکون خورد: - رادوین...توتنهانیستی...باور کن تنها نیستی...من هستم...رهاهست...شایدازجنس ماه نباشم ولی حرفاش ومی فهمم...باورکن می فهممت رادوین...شایدفقط یه ستاره باشم ولی ماه ودرک می کنم...رادوین باور کن ماه تنهانیست... وسرم وگذاشتم روی شونه رادوین...لبخندروی لبم پررنگ ترشده بود...چشمام وبستم...بوی عطرتلخ رادوین مستم کرده بود...من عاشق این عطرم...نفس عمیقی کشیدم وباولع عطررادوین وبو کشیدم...من چقد این عطرودوست دارم...خیلی خوش بوئه...تلخه اماخوش بو...درست مثل صاحبش...رادوین شخصیتی از تناقض های عجیبه...مهربون امابدجنس...شیطون اماپاک وبی آلایش...خودشیفته اماخوش قلب...دختربازاماتنها...خندون وشاد امادلسرد ازیه غم قدیمی... من ازاین شخصیت پرتناقض خوشم میاد... آرامش تمام وجودم ودربرگرفته بود...درکنار رادوین بودن بهم آرامش میده...سرم روی شونه های رادوین بودوچشمام وبسته بودم...رادوین راه می رفت ومنم روی کولش بودم...روی کول یه شخصیت پرتناقض!! بوی مست کننده عطر رادوین هوش ازسرم پرونده بود...حس کردم خوابم میاد...امروز صبح خیلی زودبیدار شده بودم...خمیازه ای کشیدم ... نمی خواستم بخوابم...دلم نمی خواست من بخوابم ورادوین دوباره بره توفکر...اماپلک هام بدجور سنگین شده بود...گیج ومنگ ازعطرتلخ رادوین،روی شونه هاش،به خواب رفتم
نمی دونم چقد خوابیدم ولی بالاخره چشمام وبازکردم...رادوین بیچاره هنوزم داشت راه می رفت ومنم روی کولش بودم!!الهی بمیرم براش...بچم جونش دراومد این همه راه من وکول کرد... سرم وازروی شونه اش برداشتم وچشمام وبادستم مالیدم... صدای رادوین به گوشم خورد: - بیدارشدی؟!! لبخندی زدم وگفتم:آره... - چه به موقع!!دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا... چی؟!این چی گفت؟؟دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا؟!!!ای وای...اگه ارغوان وامیرومن وتواین وضعیت ببینن که شرفم میره کف پام!!!حالافکرمی کنن من ورادوین باهم سَرو سِِری داریم که من وکول کرده! بالحنی که ترس ونگرانی توش موج میزد،گفتم:رادوین من وبذارزمین!! رادوین گیج وگنگ گفت:بذارمت زمین؟!!مگه تومی تونی راه بری؟!! باعجله گفتم:آره. آره می تونم...بذارم زمین... - آخه... کلافه گفتم:دِ بذارم زمین دیگه رادی!!اگه ارغوان وامیر من وتورو تواین وضعیت ببینن واسمون بدمیشه ها!! خندیدوگفت:پس بگو...توبه خاطر ترس از امیروارغوان می خوای بیای پایین...وگرنه که اون بالاخیلی بهت خوش می گذره!! جیغ خفیفی زدم وگفتم:رادی توروجونه رعناجون بذارم زمین...الان می رسیم به اری اینا شرفم میره کف پام!! سرخوش خندیدوگفت:حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم ازاون بالابیارمت پایین!!حالامطمئنی می تونی راه بری؟ پوفی کشیدم وگفتم:آره... رادوین بااحتیاط روی زمین زانو زدوگفت:بیا پایین که وسیله نقله موردنظربه مقصدرسید!! لبخندی زدم واز کولش پایین اومدم...کوله کوهنوردی ودرآوردم وبه دست رادوین دادم...روبروش وایسادم وزل زدم توچشمای عسلیش...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:مخلص آقای راننده...چاکریم!! وباهاش بای بای کردم وپابه فرار گذاشتم!!! خخخخخخخ شمارم فیلم کرده بودما!!درد کجابودبابا؟!!درسته یه ذره مچ وزانوم دردمی کردولی دیگه اونقدری نبودکه نتونم راه برم...خسته بودم وحال وحوصله راه رفتن نداشتم واین شد که ازرادوین خواستم کولم کنه...واسه من که بدنشد راحت گرفتم خوابیدم...فقط بیچاره رادوین...فکرکنم الان خون خونش ومی خوره!!نازبشی رادی...الهی!!!بچم تمام این مدت فکرمی کردکه انقد دردم زیاده که نمی تونم پام وبذارم روی زمین!! سرعتم وبیشترکردم ودرچشم به هم زدنی به ارغوان وامیررسیدم...
 بی حوصله وارد ویلا شدم...به سمت هال رفتم وخودم وپرت کردم روی مبل... وای خدامردم ازخستگی...وای پام...پام چقد درد می کنه!! ازکوه که برگشتیم،چون گرسنه بودیم رفتیم رستوران وغذاخوردیم...بعدم این ارغوان دیوونه پاشو کرد تویه کفش که من می خوام برم خرید!!!امیرم که زن ذلیل....گفت بریم!!من ورادوینم که اونجانقش بوق روایفامی کردیم...خلاصه این زوج عاشق وزوزگو برداشتن مارو بردن خرید!!چشمتون روزبدنبینه!!!تمام پاساژا وصنایع دستی های شهرومترکردیم!من ورادوین وامیرهیچی نخریدیم ولی به جاش ارغوان به اندازه یه خاورخریدکرد!هی مارومی کِشونداین ور،بعدمی برد اون ور...همه ازدستش کلافه بودیم ولی مگه کسی جرات می کردچیزی بهش بگه؟!!وای خدامردم ازدرد...آی آی آی!!پام چقدر درد می کنه...این دفعه دیگه واقعادرد می کنه...دروغ نمیگم به جونه خودم...انقد راه رفتم کف پام تاول زده...نگاهی به ساعت انداختم...وای خدا هشته!!هشت شب!!!ماساعت هفت صبح ازخونه زدیم بیرون بعد ساعت هشت شب خونه ایم!!خداازت نگذره ارغوان...ببین من وبه چه روزی انداختی...پام خیلی درد می کنه!! چیزی نگذشت که امیرورادوین وارغوانم وارد خونه شدن...امیرورادوین بیچاره تمام خریدای ارغوان وبه دست گرفته بودن وزیرلب غرمی زدن!!اگه جرئت دارین بلندبگید ببینیدارغوان چی به روزتون میاره!! ارغوان روی مبل نشست وامیرو رادوینم پلاستیکای خرید وتوی اتاق گذشتن وبه هال برگشتن...رادوین روی یه مبل ولو شد وامیرم روی یه مبل دیگه!! رادوین زیرلب می نالید: - وای...خدا!!مردم ازخستگی...آی...پام...پام چقد دردمی کنه... نگاهی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...ادامه داد: - آی...کمرم...کمرم داره می شکنه!!خدا ازبعضیا نگذره... پشت چشمی براش نازک کردم ونالیدم: - آی...پام...پام خیلی دردمی کنه!خدا ازبعضیا می گذره چجورم می گذره...وای...آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا...خدا... رادوین چشم غره ای بهم رفت...درحالیکه ازدرد می نالید،خسته وبی رمق روبه من گفت:آی...کمـــــــرم!! توخودت راه رفتی؟!!توکه خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟!آی...آی...پام...کمرم... درحایلکه پاهام وماساژمی دادم،گفتم:معلومه که خودم راه رفتم...این همه راه وپیاده گَََز کردم...وای...آی...پام چقدر درد می کنه! رادوین باناله گفت:یعنی می خوای بگی توکوهم خودت راه رفتی؟!(به خودش اشاره کردوادامه داد:)احیاناًکسی کولت نکرد؟!! اخمی کردم ونالیدم: - نه بابا...کی اونجابود بخوادمن وکول کنه؟! خودم باهمین پاهای خودم راه رفتم...آی...(به پام اشاره کردم وادامه دادم:)اینم دلیل موصق!!!اگه کسی کولم کرده بودکه پام انقد درد نمی کرد...آی...آی پام! - اِ؟!!اینجوریاس؟؟دیوار حاشا بلنده...ولی رهاخانوم من وشماکه یه روزی بالاخره به هم می رسیم...(به کمرش اشاره کردوگفت:)دلیل ازاین موصق تر؟!!کمرم داره ازوسط به دوقسمت مساوی تقسیم میشه...آی...آی...کمرم! دهن بازکردم تاجوابش وبدم که ارغوان مانع شدومتعجب گفت: - ای بابا!!چرا چرت وپرت بلغور می کنین تحویل هم میدیدن؟!درست حرف بزنید مام بفهمیم چی میگین!!کی کی وکول کرده؟!! رادوین به من اشاره ای کردونالید: - این...این... چشمای ارغوان شده بود قده دوتاهندونه...گیج وگنگ به من اشاره کردوگفت:این؟!!این (به رادوین اشاره کردوادامه داد:)تورو کول کرده؟!!یه چیزی بگوباعقل جور دربیاد...


امیرخنده ای کردوبی رمق گفت:ولش کن بابا ارغوان!!این بیچاره زیادی راه رفته الان مخش هنگ کرده نمی دونه چی داره میگه!
اخم غلیظی روی پیشونی رادوین نقش بسته بود...کلافه گفت:این من وکول...
نباید میذاشتم قضیه روبه ارغوان وامیربگه!!اگه اونابفهمن که رادوین من وکول کرده بدبخت میشم!!
جیغ بلندی زدم وپریدم وسط حرف رادوین:
- آی!!آی...آی پام!!!
رادوین نگاه گذرایی به من انداخت وروکرد به امیروارغوان و ادامه داد:
- آره داشتم می گفتم...این من وکول نکرده که!!منظور...
دوباره جیغ زدم:
- آی...آی!!!پام چقد درد می کنه...
بادست وسروچشم وابرو ولب بهش اشاره می کردم که نگه!!هی ابروم وبه سمت بالاتکون میدادم...لبم وگاز می گرفتم...دست وسرم وتکون میدادم...
ارغوان وامیرباتعجب به من خیره شده بودن...ارغوان آروم به گونه اش زدوگفت:وای خاک به سرم!!رهاخل شد...
امیرخندیدوشیطون گفت:منم خل شدم!!باباهممون خل شدیم...ازساعت 7 صبح تاالان یه بند داریم راه میریم...رهای بیچاره هم اون همه راه رفته خب حق داره خل بشه دیگه!!درد پاش زده به چشم وابرو وسرودست ولبش کلاً رفته توهنگ...(لبش وگزیدوادامه داد:)سکته ناقص نزده باشه یه وخ؟!!
ارغوان چشم غره ای بهش رفت که باعث شد نیشش بسته بشه!!
درتمام مدتی که امیرداشت حرف میزد،من سعی می کردم که به هرطریقی که شده به رادوین حالی کنم که چیزی به اری اینانگه ولی این رادی گودزیلا انگار نه انگار!!بالبخند شیطونی روی لبش زل زده بودبهم...مثل اینکه رادوین خره فکرای شیطانی در سرداره...پس آقای رادوین خان قصد دارن من ولو بدن؟!!بچه پررو...مگه دیگه باهام مهربون نشده بودی؟!پس چرا حالاداری لوم میدی؟!!توکه می دونی اگه بگی من وکول کردی شرفم میره کف پام،پس چرا می خوای بگی؟نکنه دوباره هوس اذیت کردن ودعوا وکل کل زده به سرت؟!!جون به جونت کنن همون رادی گودزیلای سابقی...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...دست از شکلک درآوردن وتلاش وتقلا برداشتم ونگاهم وازش گرفتم...
رادوین روکردبه امیروارغوان وگفت:داشتم می گفتم...کجابودم؟!
امیرگفت:داشتی می گفتی که رهاتوروکول نکرده...
- آهان آره...منظورم این بودکه من...
به اینجاش که رسید،جیغ زدم:
- آی!!!پام...نه...نه...
ارغوان و امیر باتعجب زل زده بودن به من...رادوینم چشمای عسلیش ودوخته بودبه من...شیطنت توچشماش موج میزد...
ارغوان متعجب گفت:چی نه؟!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:هیچی...
وباحرص زل زدم به رادوین!!!هنوزم همون لبخند شیطون روی لبش بود... دلم می خواست تک تک موهاش وباهمین دستای خودم بِکَنم!!مگه نگفتی من واست مهمم؟!!پس چرا داری اذیتم می کنی؟!هان؟!!
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به امیروارغوان...بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:منظورمن این بودکه من این کارو...
این دفعه ازجام بلندشدم وسیخ جلوی ارغوان وامیرورادوین وایسادم...جیغ زدم:
- آی...پـــــــــــام!!
ارغوان کلافه گفت:ای بابا دیوونه امون کردی رها!!فهمیدیم پات درد می کنه بسه دیگه!!چرا انقد جیغ میزنی؟!!
سرم وخاروندم وگفتم:آخه می دونی اری...چیزه...
رادوین باهمون لبخند شیطونش وامیروارغوان متعجب زل زده بودن بهم...همه باهم یک صدا گفتن:چیزه؟!
اُه!!چه گروه کُری شدن اینا!!!
خمیازه ای کشیدم...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:بچه ها شماخوابتون نمیاد؟!
این وکه گفتم،امیرخمیازه کشید...پشت سرش ارغوان کش وقوسی به بدنش داد وخمیازه کشان گفت:وای آره...خیلی خوابم میاد...
امیرسری به علامت تایید تکون دادوبالحنی که خستگی توش موج میزد،گفت:منم خوابم میاد...
وازروی مبل بلندشد...ارغوانم بلندشد وبه سمت اتاقی رفت که دیشب باهم توش خوابیده بودیم...زنونه مردونه اش کرده بودیم!!عینهونه حموم عمومی...یه اتاق من وارغوان واتاق دیگه امیرورادوین...
امیرم به سمت اتاق خودش ورادوین رفت...رادوین متعجب وگنگ روی مبل نشسته بود وزل زده بود به من...
لبخندشیطونی زدم وباهاش بای بای کردم وگفتم:شب بخیر رادی!!خوب بخوابی .
ودرچشم به هم زدنی به سمت اتاق دویدم تازودتر برم بخوابم...وای خدایا مردم ازخستگی!!خیلی خوابم میاد.
نورآفتاب صاف میزد توی چشمم!!غلتی توی رخت خوابم زدم وپتورو دور خودم پیچیدم...ای توروح نورآفتاب!!کپه مرگمون وگذاشته بودیما...دوباره غلت زدم...
وا!!اینجاچرا انقد فضابازشده؟!!پس چرا دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم هی بهم می خوردیم ودست وپامون می رفت تودهن هم دیگه؟!!چرا الان انقد فضای آزاد دارم؟!!
دستم و به سمت جایی که احتمال میدادم راغوان خوابیده باشه دراز کردم ولی چیزی نبود!!وا...
ازسراجبارچشمام وبازکردم ونگاهم روی جای خالی ارغوان ثابت موند...این دختره کجاست؟!!بیدارشده کجارفته؟؟
نگاهی به ساعت انداختم...9 صبحه!!واسه چی انقد زودبیدارشده؟!!نکنه دوباره زده به سرش که برداره ماروببره کوه؟!!وای نه توروخدا...می ترسم این دفعه دیگه به جای گوشیم خودم نفله بشم!!
خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...دیگه حس خوابیدن نمیاد!!مرده شور نورآفتاب وببرن الهی که ماروازخواب بی خواب کرد!!!چشمام ومالیدم وازروی تخت بلندشدم...به سمت ساکم رفتم وسوئی شرتم وپوشیدم ویه شالم انداختم سرم...ازاتاق خارج شدم وبه سمت دستشویی رفتم...
ازدستشویی که بیرون اومدم،ارغوان وصداکردم:
- اری...ارغوان...کجایی؟!!
به هال رفتم ولی کسی اونجانبود...به آَشپزخونه ام سرزدم ولی اونجام کسی نبود...به سمت اتاقی رفتم که رادوین وامیرتوش خوابیده بودن...
دراتاق نیمه بازبود...نکنه امیرورادوین لخت باشن؟!!لخت؟!!نه باباچرا لخت باشن؟!!حالا احتماله دیگه دیدی بودن...
بااحتیاط سرم وازلای درکردم تو تااگه لختن دیگه نرم تواتاق...کل اتاق وزیرنظرگرفتم...نه خبری ازارغوان بودونه امیر!!فقط رادوین طاق باز روی تخت دراز کشیده بود...لختِ لختم نبودبیچاره...فقط تی شرتش و درآورده بود ونیم تنه اش لخت بود...ارغوان وامیرکجارفتن کله صبحی؟!!چرا ماروباخودشون نبردن؟!!!آخه دیوونه اوناسرخرمی خوان چیکار؟!اینم حرفیه...لابدخواستن تنهاباشن فضای عشقولانه ایجادکنن دیگه!!
دروکاملابازکردم و وارداتاق شدم...حالاکه من بیدارشدم بذاررادوینم بیدارکنم دیگه...به سمت تخت رفتم... لبه تخت نشستم وزل زدم به قیافه رادوین...
آخی!!نازبشی پسر...ببین چقد نازخوابیده...عین یه پسربچه معصوم...خدایی وقتی چشماش بسته اس وخوابه هیچ شباهتی به گودزیلا نداره...محو صورت رادوین شده بودم...پوست سبزه...ابروهای مشکی که خدارو شکردست بهشون نزده بود!!انقد بدم میادازپسرایی که واسه من زیرابروبرمیدارن.بعضیام که کلا همه چی وبرمیدارن دیگه چیزی به اسم ابرو بالای چشمشون نمی مونه!!ایش...چشمای عسلی خوش رنگ وقشنگی که حالابسته ان...یه بینی خوش فرم متناسب بااجزای صورتش...لب قلوه ای...لامصب چه لبی داره این رادی خره...این لبا جون میدن برای...
وای خاک توسرت کنن رهاخره...چراچَرَند میگی؟!!توچیکارداری به لب رادوین؟!!هیزنباش دیگه...
باشه بابا...ولی خدایی لباش خیلی برای...
رها!!!
باشه باباخفه میشم...مرده شوردرون منکراتی من وببرن!!!
نگاهم وازلب رادوین گرفتم ودوختم به چشمای بسته اش...چشماش خیلی قشنگن...درسته لبشم بدجورتیکه اس ولی چشماش یه چیزدیگه ان...خیلی خوش رنگن...یه حالت خاصی دارن...آدم وقتی زل میزنه تواین چشما،لامصب نمی تونه یه دقیقه ازشون چشم برداره!!انگاریه نیروجاذبه عجیبی داره که آدم وتحریک می کنه بی وقفه زل بزنه بهشون!!رادوین خیلی جذابه...یه چیزی ازخیلیم اون طرف تر...دخترای بیچاره حق دارن انقد عاشقش باشن و واسش جون بدن!!این چشمای عسلی بدجورسگ دارن...
نگاهم وازچشماش گرفتم وروی موهاش ثابت موندم...موهای قهوه سوخته ای که حالا به هم ریخته شده بودن...یه تیکه ازموهاش روی پیشونیش ریخته شده بود...رادوین همشه موهاش ومیده بالا...این اولین باریه که موهاش وروی پیشونیش می بینم...چقد بانمک شده!!الهی...
بی اختیار دستم به سمت موهاش دراز شد...دستم وکردم لای موهاش وشروع کردم به بازی کردن باموهای خوش حالتش...
یهو رادوین تکون خورد وروی پهلوش خوابید...فکرکردم بیدارشده!!هول کردم وخیلی سریع دستم وازلای موهاش بیرون آوردم...نگاهم ودوختم به چشماش...
خداروشکرهنوزبسته ان...اوف!!
ازسرآسودگی پوفی کشیدم...حالارادوین روی پهلوی راستش روبه من خوابیده بود...بی اختیارنگاهم رفت سمت نیم تنه لختش...لامصب چه سینه های ستبری داره...بازوهاش ونگاه کن...هیکلش خیلی روفرمه...هِــــــی...چقد خوش هیکلی تورادی گودزیلا!!هیکلش مثل اون یارو پهلوون پنبه نیست...یعنی اونقد بادنکرده وشکمشم مثل سوسک نیست...هیکلش روفرم و ورزشکاریه ولی نه مثل اون ول بی شاخ ودم...خیلی خوش هیکله...
خب دیگه هیزبازی بسه...توکه پسرمردم وباچشمات خوردی تموم شد رفت!!!بذار یه چیزیم واسه زنش بمونه...
نگاهم وازنیم تنه اش گرفتم ودوباره زل زدم به چشمای بسته اش...
درسته که رادوین خیلی خوش قیافه وخوش هیکل وخوش تیپ ودرکل دخترکشه والانم که انقد ناز خوابیده،عین یه پسرکوچولوی معصوم شده ولی...این دلیل نمیشه که من ازخباثت ذاتیم دست بردارم!!بایدبیدارش کنم...
حالاچجوری بیدارش کنم؟!روش جیغ وداد دیگه خیلی تکراری شده...پس چی کارکنم؟!!
همین جوری داشتم فکرمی کردم چجوری ازخواب بیدارش کنم که نگاهم روی پارچ آب روی میزکنار تخت ثابت موند...ایول!!خودشه...
لبخندشیطونی روی لبم نقش بسته بود...دستم وبه سمت پارچ دراز کردم وبه دست گرفتمش...ازجام بلندشدم وکنارتخت وایسادم...پارچ پرازآب وبردم بالای سررادوین...نگاهی به چهره معصومش انداختم...الهی...خیلی نازی پسرم ولی...خب من نمی تونم ازشراین فکرای شیطانی خلاص شم...ببخشید رادی معذرت!!
وپارچ آب وخالی کردم روش!!
درکسری ازثانیه چشماش بازشدو سیخ روی تخت نشست...تمام هیکلش خیس شده بود...گنگ و شوکه به روبروش خیره شده بود...قیافه اش خیلی بامزه وخنده دار شده بود!!نگاهش توکل اتاق چرخید وروی من ثابت موند...یه ذره زل زدتوچشمام...هنوزم توشوک بود...یهو اخماش رفت توهم وزیرلب غرید:
- می کشمت رها!!!

 


وبه سمتم خیزبرداشت...جیغ خفیفی زدم وازتخت فاصله گرفتم...ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم... روبروی میز ناهارخوری وایسادم ویهوازخنده ترکیدم...قیافه رادوین تواون حالت دیدنی بود!!وای خدامردم ازخنده...خیلی بامزه شده بود!!خیلی باحال بود... یهوصدای رادوین ازپشت سر به گوشم خورد: - رها... ای وای...فکرکنم اومده یه کتک جانانه بهم بزنه...بدجور شوکه شده بود...احتمالاالان داره توذهنش طناب دار من ومی بافه!!نزنه من ونفله کنه یه وقت؟!نه بابااون خیلی بی جامی کنه من ونفله کنه...حالامگه من چیکارکردم؟!!یه ذره آب ریختم روش دیگه!!یه ذره؟!!همش یه ذره؟!!جانه من اون پارچ پرازآب یه ذره بود؟؟حالایه ذره بیشترازیه ذره...چه فرقی می کنه باباتوام؟!!آب آبه دیگه حالایه ذره یابیشتر...تازه اصلامگه چی شده؟؟بده دارم به زندگیش شادی ونشاط می بخشم که از این حالت یکنواختی دربیاد؟!تاحالاکسی اینجوری بیدارش کرده بود؟خو نکرده بوددیگه...من آدم هیجان بخشی هستم... آب دهنم وقورت دادم وبه سمت صدا چرخیدم... یهویه لیوان آب پاشیده شدروی صورتم!! تمام صورت وموهای جلوم خیس شده بود...آب ازموهام چکه می کردو روی سوئی شرتم می ریخت...شالمم بدجور خیس شده بود... چیزی که عوض داره گله نداره!! حاله خوبه یه پارچ پرازآب وروسرم خالی نکرد...خدا واسه ننه اش نگهش داره ایشاا...!!بچه بامرامیه...یه پارچ آب روش خالی کردم اونم وقتی خواب بود بعداین بچه یه لیوان آب بیشترروم نریخت!! رادوین لبخندشیطونی زدوگفت:1 - 1مساوی...دنبال نقشه جدید باش عقب نیفتی!! 1لبخندی روی لبم نشست...1-1 مساوی...یاد خاطراتی افتادم که حالادیگه فقط یه سری خاطره بودن... 1- 1مساوی...ضایع شدن من توسط رادوین جلوی استادحسینی...پنچرکردن ماشین رادوین...تودستشویی گیرافتادن من...شکستن شیشه عطر...به هم زدن رابطه رادوین باهستی ومونا...سوتی های من...پوزخندهای رادوین...حرفامون...کل کلامون...دعواهامون...همه اتفاقات درست مثل یه فیلم باسرعت باد ازذهنم عبورکرد... خندیدم وگفتم:دوباره؟!! خندیدودستاش وبه علامت تسلیم بالابرد...بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ماتازه صلح کردیم!! خنده اش که تموم شد،نگاه گذرایی به هال انداخت وگفت:امیروارغوان کجان؟؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم:نمی دونم... وبه سمت یخچال رفتم...درش وبازکردم ونگاهی به داخلش انداختم... رادوین ازآشپزخونه خارج شدوبه سمت اتاق رفت...منم کره وخامه وپنیرواین جوری چیزارو ازیخچال بیرون آوردم ومیز صبحونه روچیدم...به سمت سماور رفتم تاچایی دم کنم...قوری روی سماور بودوچای حاضروآماده!!دستت طلا اری که به فکرمام بودی...دوتا لیوان گذاشتم توی سینی ومشغول چایی ریختن شدم که رادوین وارد آشپزخونه شد...نگاهی بهش انداختم...آخی!!بچم لخت بود رفت تی شرتش وتنش کرد!!چه بچه باحیایی تربیت کرده این رعناجون... لبخندمحوی روی لبم نشست...گفتم:نمیری صورتت ویه آب زنی؟؟ لبخندی زدوگفت:نه دیگه...توزحمتش وکشیدی قشنگ همه هیکلم ویه آب زدی!! خندیدم...اونم خندید ...به سمت میز رفت وروی صندلی نشست.منم سینی به دست روی صندلی،روبروی رادوین، نشستم...لیوان چایی رادوین وبه دستش دادم واونم تشکرکرد...هردومون درسکوت مشغول صبحونه خوردن شدیم...سکوت سنگینی بینمون حاکم بود... بالاخره صدای زنگ گوشی رادوین سکوت وشکست... گوشیش وازجیبش بیرون آورد ونگاهی به صفحه اش انداخت.بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وجواب داد: - به به به!!سلام رعناخانوم گل...مامان بی معرفت من چطوره؟!!... چی؟؟...چی میگی مامان؟؟زن؟!!مامانم چی داری میگی؟!!چرا دادمیزنی قربونت برم؟؟زن کجابود؟؟من کی زن گرفتم که خودم خبرندارم؟؟...(پوفی کشیدوکلافه گفت:)چی؟!!بچه؟!مامان حالت خوبه؟بچه چیه؟! من گورندارم که بخوام کَفَن داشته باشم... این حرفاروکی به شمازده؟؟هان؟!!...کی؟!!تینا؟؟( یهو ازخنده ترکید...یه دل سیر که خندید،بالبخندی روی لبش گفت:)چی میگی مامانم؟!!کیارش کیه؟؟رها؟؟ای خدا...ازدست این تینا!!(زیرلب غرید:)پرتقال تامسون!! اُه!!!وای گاوم زایید...رعناجون چجوری از قضیه پرتقال تامسون خبردار شده؟!!تیناخره کیه؟؟ هرکی بوده چه خوب آمار همه چی وبه رعناجون داده!!اسم بچه نداشتمونم بهش گفته...وای بدبخت شدم!! خدامی دونه رعناجون الان راجع به من چه فکری می کنه... رادوین داشت برای مامانش توضیح می داد: - مامانم یه دیقه به من گوش کن...بابابچه کجابود قربونت بشم؟!زن چیه؟!!...یه دیقه به من گوش بده بذاربرات توضیح بدم...بابا روز اول که اومدیم اینجا،یخچال خالی بود واسه همینم من ورهارفتیم خرید...توی فروشگاهم تیناخانوم ودیدیم...نگاهش که به من افتاد، دوید سمتم وشروع کردبه فک زدن وعشوه خرکی اومدن!مامان خودت می دونی که من چقد ازاون دختره بدم میاد!!تاحالام اگه چیزی بهش نگفتم به احترام شمابوده وبه خاطر رودروایسی که باخانوم صبوری دارین...بدجور رومخم بودبه جونه مامان.نمی دونستم باید چیکارکنم.اگه رهااونجانبود مجبوربودم تاخوده صبح بشینم به چرندیاتش گوش بدم!!...بابامجبورشدیم دروغ بگیم...آره...به جونه مامان راست میگم...آره قربونت برم...بهش گفتم که رهازنمه تادست ازسرم برداره...خب....خب...بهتر!!!من ازاولشم ازاین دختره وننه باباش خوشم نمیومد!! همون بهترکه اون ودخترپرتقال تامسونش فکرکنن من ازدواج کردم وبچه دارم...اتفاقاًخیلیم خوب شد...آره...خب آره...بچه؟!آهان اون...(نگاهی به من انداخت ولبخندمحوی روی لبش نشست...ادامه داد:)همه چی زیرسرمن بود...آره...حتی قضیه کیارش وبچه واینجورچیزا!!آره قربونت برم...باباداشتم دیوونه می شدم ازدست کارا وعشوه های دختره!!مجبورشدم به جونه مامان...اگه نمی گفتم زن دارم که ولم نمی کرد!!...خب قضیه بچه روهم همین جوری پروندم...آخه چیزه می دونی...حوصله ام سررفته بود،یه چیزی گفتم با رها بخندیم شادبشیم(تک خنده ای کردوگفت:)چی؟!!الهی من قربونت برم....کیارش که واقعی نیس مامان...چشم...اگه یه روز پسردار شدم اسمش ومیذارم راتین.خوبه؟!!...آره رهام خوبه... ارغوانم خوبه...امیرم خوبه...مامان جهت اطلاع شمابنده ام بدنیستم!!...آره خوش می گذره جای شماخالی...چشم...چشم دیگه ازاین کارا نمی کنم...به روی چشم... قربونت بشم... به باباسلام برسون...(خندیدوشیطون گفت:)خداحافظ مامان بزرگ کیارش!! وگوشیش وقطع کردومشغول صبحونه خوردن شد... زل زدم توچشمای عسلیش...آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:گند زدم رفت آره؟!!ای وای...الان رعناجون راجع به من چی فکرمی کنه... خیره شدتوچشمام...لبخندمهربونی زدوگفت:نگران نباش بابا!!مامان رعنا اینجوری نیس...تازه دیدی که اصلااسمی ازتونبردم...گفتم همه چی زیرسرخودم بوده...نمی خواد نگران باشی... نفس راحتی کشیدم وگفتم:مرسی...دستت طلا!! لبخندی زدودوباره مشغول شد... وای خدایاشکرت...چاکرمرامت رادی!!!اگه بهش می گفت قضیه کیارش مامان واون چرت وپرتازیرسره من بوده که همین یه جفت آبروییم که جلوی رعناجون دارم به بادِ فنامی رفت!!دمش جیز... اصلا این ننه رادوین ازکجاباخبرشد که ماپریروز رفته بودیم فروشگاه؟!!تیناکی بود؟!!خانوم صبوری کیه؟بابامن پاک قاطی کردم... مثل بچه خنگاگفتم:رادی...تنیاکیه؟!!خا نوم صبوری کیه؟اصلا این رعناجون قضیه پرتقال تامسون وکیارش مامان واینارو ازکجافهمید؟!! چاییش وسرکشیدولیوان وگذاشت روی میز...نگاهش ودوخت به چشمام ولبخندی روی لبش نشست...گفت: مامان من،یه دوست داره که اسمش خانوم صبوریه.شوهراین خانوم صبوری ازتاجرای کله گنده ایرانه...خونواده خیلی پولدارین...این پرتقال تامسونه هم که پریروز توفروشگاه باهم دیدیمش،دخترخانوم صبوریه...اسمش تنیاست...تا 3سال پیش،هروخ که ننه اش پامی شد میومد خونه ما،اینم دنبالش راه میفتاد میومد می نشست وَرِه دل من چرت می گفت!!همش عشوه خرکی میومدوازخودش تعریف می کرد...ننه اشم مخ مامان من وبه کارگرفته بود وهی ازکمالات دختریکی یه دونه اش می گفت...بدجور میل داشتن دخترترشیده اشون وبندازن به منه بدبختِ بیچاره!!!راستش مامانم خیلی باخانوم صبوری رودروایسی داره واسه همینم من نمی تونستم هیچی به پرتقال تامسون بگم...اگه ننه اش رفیق مامانم نبود،فوقِ قوش یه 4تا اخم وتَخم می کردم ومحلش نمی دادم وضایعش می کردم،اونم می رفتن پی کارش ولی خب تواین یه مورد دیگه نمی شد...رفت وآمدخونواده پرتقال تامسون اینابه خونه ماوعشوه اومدنش واین قضایا همین طورادامه داشت تااینکه 3 سال پیش این دختره وننه باباش جمع کردن رفتن خارج ومن ازدست دختردیوونه اشون خلاص شدم...قراربود برای همیشه همونجابمونن ودیگه برنگردن ایران ولی نمی دونم یهو چی شدکه برگشتن...اصلانمی دونم این دختره اینجاتوشمال چیکارمی کرد...برامم مهم نیس که بخوام ته وتوش ودربیارم..سال بودکه هیچ رابطه ای باهاشون نداشتیم وتیناوخونواده اشم چیزی درمورد مجردیامتاهل بودن من نمی دونستن... مثل اینکه پریروز وقتی این دختره پرتقال تامسون مارو توفروشگاه باهم دیده واون قضیه هاپیش اومده،زنگ زده به ننه اش وهمه چیزو واسش تعریف کرده...اونم زنگ زده به مامان من وبهش گفته که چرا مارو دعوت نکردی بیایم عروسی پسرت و تونوه دارشدی اون وخ ماهنوز خبرنداریم ومگه ماغریبه ایم وازاینجورچرندیات...مامان بیچاره منم ازهمه جابی خبرزنگ زده به من وتوپیده بهم که چرا بدون اجازه من زن گرفتی وبچه دار شدی...(خندید وادامه داد:) پشت تلفن دادوبیداد می کرد می گفت مگه من بهت نگفته بودم اسم بچه ات وبذار راتین؟!!چرا اسمش وگذاشتی کیارش؟ این وکه گفت ازخنده ترکیدم!!!
رادوینم داشت می خندید...بین خنده هاش گفت:همون بهترکه پرتقال تامسون وننه باباش فکرکنن من زن وبچه دارم...لااقل اینجوری دیگه کاری به کارم ندارن...راستش من اون روز توفروشگاه فقط می خواستم،بهش بگم یه زنی دارم تادست ازسرم برداره و ول کنم بشه ولی خب شمالطف کردی ویه کیارش بابای یه ساله ام گذاشتی توبغلمون!!
خندیدم وگفتم:الهی مامانش فداش بشه...قربون کیارش گلم بشم من!!
رادوینم خندید...
بالاخره صبحونه روخوردیم...رادوین ظرفاروجمع کردومنم شستمشون.
باهم ازآَشپزخونه خارج شدیم...رادوین به سمت مبل روبروی تلویزیون رفت وروش لم داد...گوشیش وگذشات روی میز عسلی وتلویزیون وروشن کرد...به سمت مبلی یه نفره کنار رادوین، رفتم ونشستم...نگاه رادوین روی تلویزیون ثابت بود وذره ای این ور واون ور نمی شد...نگاه گذارایی به صفحه تلویزیون انداختم...لعنتی!! فوتبال؟!!بابا آخه کی ساعت 9صبح فوتبال بازی می کنه؟!!دیوونه ها!!
من نمی دونم این رادی گودزیلا چرا همش فوتبال می بینه؟!!اَه...فوتبالم شد ورزش؟!!20 نفرمیفتن دنبال یه توپ که چی مثلا؟!!من موندم چرا مردا انقد فوتبال ودوست دارن!!البته همه مردا که فوتبالی نیستن مثلا اشکان بیچاره اصلافوتبال نگاه نمی کنه...ای وای گفتم اشکان...این چندروزه که اومدم شمال،اصلابه مامان اینازنگ نزدم!!وای خاک به سرم...گوشیمم که خاموشه پس حتما بیچاره هاخیلی نگران شدن...حالاچیکارکنم؟!!این ویلائه که تلفن نداره...باچی زنگ بزنم؟؟!
همین جوری داشتم فکرمی کردم که چیکارکنم وچجوری به مامان اینا زنگ بزنم که یهو نگاهم روی گوشی رادوین،که روی میزعسلی قرارداشت،ثابت موند...
روبه رادوین گفتم:رادوین...
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من...گفت:بله؟!
به گوشیش اشاره کردم وگفتم:میشه...میشه من باگوشی تویه زنگ به خونواده ام بزنم؟آخه می دونی گوشیم ازدیروز خاموشه ممکنه طفلکیانگران شده باشن...
لبخندمهربونی روی لبش نقش بست...گوشیش وازروی میزبرداشت ودستش وبه طرف من درازکرد...گفت:گوشی مامتعلق به شماست.
لبخندی زدم وازش تشکرکردم...گوشی وگرفتم دستم وقفلش وبازکردم...لامصب عجب تاچی داره...اصلاآدم عشق می کنه باهاش کارکنه!!نیشم تابناگوشم بازشده بود!داشتم ذوق مرگ می شدم...
ذوق زده روبه رادوین گفتم:رادی اسم گوشیت چیه؟؟
خندیدوگفت:والااسم که هنوز واسش انتخاب نکردم...اما...حالامیخوای اسمش وبذاریم کیارش چطوره؟!!
خندیدم وگفتم:دیوونه منظورم مدلشه؟!!
لبخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه که مدلش چیه؟!!مهم اسمشه که کیارشه.
خندیدم...اونم خندید...
نگاهم وازرادوین گرفتم وزل زدم به صفحه کیارش مامان وبابا...باذوق دستم وبردم سمت صفحه اش...الهی من فدای تاچت بشم کیارشم!!!
خواستم شماره خونه بابااینارو بگیرم که چشمم خوردبه میس کالای رادوین...56 تامیس کال؟!!اُه!!!دوس دخترای بیچاره اش تلف شدن ازبس زنگ زدن و این جواب نداد...بیخیال تعدادمیس کالای رادوین شدم وخواستم شماره بگیرم که یهوگوشی رادوین زنگ خورد...شماره ای که زنگ می زد،به اسم سحرسیوبود...
این همون دختره اس که ازمن خواست کادوش وبه رادوین بدم؟!همونی که رادوین باشنیدن اسمش قاطی می کنه وبهم می ریزه؟؟همونی که رادوین ازش متنفره؟
ازاینکه اسم سحروبه زبون بیارم وبعد رادوین اخم کنه وبره توفکر،ترسیدم...بدون هیچ حرفی گوشی وبه دست رادوین دادم...زل زدبهم وباتعجب گفت:چی شد؟؟زنگ نمیزنی؟!!
به گوشی توی دستش اشاره کردم تانگاهی بهش بندازه...نگاهش وازمن گرفت ودوخت به صفحه گوشی...چشمش که خوردبه اسم سحر،سِگِرمه هاش توهم رفت...سحروریجکت کرد وخواست گوشی وبده دست من که سحردوباره زنگ زد...رادوین دوباره ریجکتش کرد واین بارگوشی وخاموش کردو سیم کارتش وازتوش بیرون آورد!!سیم کارتش وگذاشت روی میزعسلی وگوشی وبه سمت من گرفت...اخمش محوشد ولبخندمهربونی روی لبش جون گرفت...گفت:سیمت وبذار توگوشیم ازگوشی من استفاده کن...
- ولی آخه...مگه توخودت گوشیت ولازم نداری؟
- نه بابا چه نیازی؟!!روشن بودن کیارش بابا فقط مایه دردسره!!هی این دخترمخترا زنگ می زنن اعصابم وبهم می ریزن...دست توباشه بهتره!!
داشتم ذوق مرگ می شدم...دهنم داشت جرمی خورد!!!نیشم به اندازه عرض صورتم بازشده بود وباذوق زل زده بودم به رادی...
لبخند روی لبش پررنگ ترشدوگفت:بگیرش دیگه!!
گوشی وازدست رادوین گرفتم...بادست آزادم براش بوس فرستادم وباذوق گفتم:وای...عاشقتم رادی!!
خندیدوچیزی نگفت...
ایول به تورادی!!خیلی بچه بامرامی هستی...یعنی من می تونم ازگوشیت استفاده کنم؟!!واقعا؟!!ایول...من فدای کیارش مامان بشم الهی!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به صفحه کیارش جون...دستم وبه سمت صفحه اش بردم وشماره گرفتم...چندتابوق که خورد مامان برداشت...باهاش حرف زدم وکلی به خاطر این چندروزکه بهش زنگ نزدم معذرت خواهی کردم ولی چیزی درمورد خراب شدن گوشیم بهش نگفتم...راستش روم نشد حرفی ازنفله شدن گوشیم بزنم...اگه بهش می گفتم شده از شکم خودش وبابااینا میزد،واسه من پول می فرستادتاگوشی بخرم ولی من این ونمی خواستم...حالامن اگه چندماه گوشی نداشته باشم که نمیمیرم!!دلم نمیادازمامان ایناپول بگیرم...مجبورشدم بهش دروغ بگم...گفتم شارژ گوشیم تموم شده بود وشارژرمم گم کرده بودم وتازه پیداش کردم واسه همینم دیشب گوشیم خاموش شده بود... فعلاهمین دروغ مصلحتی که گفتم کفایت می کنه تابعد خدابزرگه...
باهمشون حرف زدم... سارا داره شیمی درمانیش وادامه میده وخداروشکرحالش بهتره...دکتری که توایران معاینه اش کرده بود،گفته بودکه حداکثراگه زیادزنده بمونه 5 ماهه ولی سارا الان نزدیک به 6 ماهه زنده اس واین نشونه خوبیه...حال اشکانم نسبت به قبل بهتر شده بود...مامان وبابام درسته یه ذره پکروغمگین بودن ولی درکل وضعیتشون نسبت به قبل بهترشده بود...بهترشدن حال سارا،به همه امید داده بود...حتی به من...خدایایعنی میشه حال ساراخوب بشه وخونواده ام برگردن پیشم؟؟یعنی میشه یه روزی دوباره هممون بدون هیچ غم وغصه ای،کنارهم جمع بشیم؟یعنی میشه لبخندبشینه رولبامون؟!!
گوشی وکه قطع کردم،درخونه بازشد وچهره شادوبشاش ارغوان توی چهارچوب در ظاهرشد...نیشش تابناگوشش بازبود...طولی نکشیدکه امیرم توچهارچوب در ظاهرشدوپشت سرارغوان وایساد...برعکس قیافه ارغوان،چهره ایمربدجور مچاله وتوهم بود...اخم کرده بود وخستگی توصورتش موج میزد...نگاهی به پلاستکیای پرازخریدی که تودستاش بودن انداختم...
چشمام شدقده دوتاگوجه...فکم چسبیده بودبه زمین...رادوینم باتعجب زل زده بودبه پلاستیکای خرید...
آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه به پلاستکای خرید اشاره می کردم،روبه ارغوان گفتم:نگوکه...بازم...بازم...
سرخوش خندیدوباذوق گفت:بازم رفته بودم خرید!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: