درهمساگی گودزیلا قسمت13
تاريخ : چهار شنبه 18 شهريور 1394برچسب:, | 16:30 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli
گاهی به ورودی پارک انداختم...بی اختیار نگاهم رفت سمت خیابون روبرو و...روی تابلوی بستنی فروشی قفل شد!...
بغض توی گلوم بیشتر از قبل فشار میاورد...انگار این لعنتی قصد کرده من وبه کشتن بده!...
بی اختیارتصویر هیکل چهارشونه رادوین توی چهارچوب در بستنی فروشی،جلوی چشمم ظاهر شد...بایه بستنی توی دستش...ولی حیف که همش خیال بود!...
لبخند تلخی روی لبم نشست...نگاهم واز روبرو گرفتم وبه سمت پارک قدم برداشتم...خسته وکلافه،راهی رو که از حفظ بودم در پیش گرفتم.
با هر قدمی که برمی داشتم،یه خاطره از خاطرات اون شب واسم تداعی می شد وحالم وبدتر می کرد...
خوده لعنتیم بودم که از قصد پابه این پارک گذاشتم پس باید تا آخر تلخی یادآوری خاطرات و به جون بخرم!!!
اونقدر اشک ریخته بودم که دیگه اشکی از چشمم نمیومد!...انگار چشمه اشکم خشک شده بود.اونقدر خسته وبی رمق بودم که حتی توان به دست گرفتن کیفم و نداشتم...روی زمین می کشیدمش وبه سمت مقصدی که توی ذهنم بود قدم برمی داشتم...
بالاخره بعداز یه مسافت که به نظرم خیلی طولانی اومد،به مقصدم رسیدم...تن بی جون وبی رمقم و روی نیمکت انداختم وبه پشتی نیمکت تکیه دادم.
همون نیمکتی که شاهد ابراز علاقه رادوین به من بود...نیمکتی که توی یه پارک آشنا قرار داشت...
سربلند کردم وخیره شدم به آسمون که حالا تاریک شده بود!!!...
همین نشون می داد که خیلی وقته دارم بی هدف وبی اراده توی خیابونا قدم میزنم!...
بانگاهم توی آسمون دنبال ماه گشتم...بعد از یه جستجوی طولانی پیداش کردم ونگاهم ودوختم بهش...
با صدای گرفته ولرزونی زیر لب زمزمه کردم:
- رادوین...ببین...ماه هست،نیمکت،پارک...حتی همون بستنی فروشی که بستنیاش با تمام بستنیای دنیا فرق دارن!...ببین همه هستیم...فقط جای تو خالیه!!!...کاش کنارمون بودی...کاش پیشم بودی...حالم خوب نیست رادوین.ببینم...ببین چقدر گریه کردم.مگه همیشه نمی گفتی اشکام داغونت می کنن؟!!کجایی که ببینی به خاطر خودت این همه اشک ریختم؟...کجایی رادوین؟!...
دستم و به سمت گردنم بردم وپلاک گردنبد ومحکم توی مشتم فشار دادم...چشمام و روی هم گذاشتم ویه نفس عمیقی کشیدم.
مگه این نشونه عشقت نبود؟...مگه ما عاشق هم نبودیم؟!پس چرا حالا کنارم نیستی؟...چرا رادوین؟!!...چرا حالا باید پیش اون باشی؟
گفتی هر وقت ازهم دوریم،این ماه مارو به هم نزدیک می کنه...اما...من این پلاک ونمی خوام!این پلاک من وراضی نمی کنه.دلم باید به چشمای تو خیره بشه تا دلتنگیاش وفراموش کن.خودت باید بیای پیشم...چرا نمیای؟!!چرا پیشم نیستی؟؟...
خیسی رو روی گونه هام حس کردم...خیسی که می دونستم از اشکای خودم نیست چون چشمه اشکم خشک شده بود!
چشم باز کردم و...یه قطره آب دیگه...یکی دیگه...
یه برق سریع توی آسمون ظاهر شد وبعد... صدای رعد گوش خراش و طولانیش سکوت شب وشکست...
قطره های بارون بودن که روی گونه هام جاری می شدن...
نفس عمیقی کشیدم ودومین هوای بارونی پاییز و با تمام وجود وارد ریه هام کردم...
- ببین...بارونم اومد!...درست مثل همون شب.همه چی سرجاشه...فقط تو نیستی رادوین...نمی خوای بیای؟!...
و قطره اشکی روی گونه هام چکید و با قطره های بارون همراه شد...
انگار اشک ریختن آسمون،چشمه خشک شده اشک من وپرآب کرد وبهم توان اشک ریختن داد...
پارک خلوت بود...مثل همون شب...پس باخیال راحت بغضم و شکستم واشک ریختم.
آسمون ومن باهم اشک می ریختیم...
اما انگار...دل آسمون بیشتراز من از نیومدن رادوین پر بود!چون بدجوری هق هق می کرد...اونقدر که به 5 دقیقه نکشید تمام تنم وخیس کرد!...
سرم وبالا گرفتم وخیره شدم به آسمون...قطره های بارون هنوز دیوونه وار جاری می شدن و روی گونه هام راه می گرفتن.
لبخند تلخی روی لبم نشست که از هزار تا بغض بدتر بود...
بغض آلودو غمگین،تمام احساسم وریختم توصدام:
- گریه نکن آسمون...ماهِ توکه تنهات نذاشته!هنوز کنارته...ماه من از پیشم رفته...من باید اشک بریزم نه تو!!!...
وبه سختی نفس عمیقی کشیدم...نفسی که وجود بغض سنگین توی گلوم،لرزونش کرده بود.
خیره شدم به یه نقطه نامعلوم وبه یاد آوردم...آخرین شب باهم بودنمون و...تک تک لحظه هاش،عین یه فیلم از جلوی چشمام رد شدن و...به جایی رسیدم که منتظر خیره شده بودم تو چشمای رادوین وازش جواب می خواستم...بالاخره لبخندی روی لبش نشست وصدای خیالیش توی گوشم پیچید:
- سحر اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...سحر اصلا عشق من نبوده...احساس من به سحر،یه احساس پوچ وبچگانه بود...نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...حالا سحر برای من،از هرغریبه ای غریبه تره.
قطره های اشک امونم وبریده بودن...
میون هق هق گریه هام زیرلب زمزمه کردم:
- اگه دوسش نداشتی...اگه عشق اولت نبود...اگه از هر غریبه ای واست غریبه تر بود...پس چرا الان به جای اینکه بامن باشی،کنار اونی؟!...چرا رادوین؟؟؟...دروغ گفتی؟؟تو تمام اون مدت که من بیشتر از چشمام بهت اعتماد داشتم؟!همه حرفات دروغ بود؟؟...همه اش؟!!!...حتی ابراز علاقه ات؟؟؟...یعنی تو تمام لحظه هایی که فکر می کردم دلت بامنه،به فکر یکی دیگه بودی؟...پس...چرا باورم نمیشه؟!!!چرا با این همه دلیل ومنطقی که برعلیه توئه،دل لعنتیم باور نمی کنه؟؟؟چیکار کردی باهاش که انقدر بهت اعتماد داره؟؟؟...چیکار کردی؟!!!
ودیگه نتونستم ادامه بدم...
سربه زیر انداختم واشک ریختم...به اندازه تمام دل تنگیام...دلخوریام...دلواپسیا م...دلواپسی اینکه الان کجاست؟چیکار می کنه؟؟...روبروی سحر نشسته و خیره شده توچشماش؟داره با تمام وجودش بهش ابراز علاقه میکنه؟...داره با لبخند روی لبش،میگه عاشقتم؟!!...
حتی فکرشم دیوونه ام می کرد...
تو اون افکار عذاب آور غرق بودم که زنگ گوشیم من واز فکر بیرون آورد...
توجهی بهش نکردم...برام مهم نبود،کیه وباهام چیکار داره...دیگه هیچی مهم نبود...حس می کردم به تهش رسیدم...یه انتهای مبهم وغمگین...انتهایی که رادوین رقمش زد...با دروغاش... دروغایی که باوجود بر ملا شدن تمام حقیقت،هنوز برام شیرین بودن...و هنوز به دروغ بودنشون یقین نداشتم!...
گوشیم بیش تراز 5 بار دیگه زنگ خورد...کلافه شده بودم...
سعی کردم بهش توجهی نکنم...
برای بار شیشم باز زنگ زد!!!!
عصبی وبی حوصله،از کیفم بیرونش آوردم...دستم به سمت دکمه ریجکت رفت اما با دیدن اسم اشکان،نتونستم تماس و رد کنم...
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه.دکمه سبزو فشار دادم:
- سلام...
صدای عصبانی وداد مانندش به گوشم خورد:
- هیچ معلوم هست کجایی؟؟؟...
- بیرون...
- بیرون؟!!...تو ساعت 10 شب بیرون چی می خوای؟!!نمیگی این وقت شب،یه دختر تنها...به اینا فکر نمی کنی؟به دل نگران ما؟!!...نه؟!!!
چیزی نگفتم...فقط سکوت کردم...
سکوتم وکه دید،نفس عمیقی کشید تا عصانیتش فروکش کنه.بالحنی که سعی می کرد کنترل شده ومهربون باشه گفت:کجایی داداشی؟!!...نگرانت شدیم!...بگو کجایی بیام دنبالت...
نفس عمیقی کشیدم ونگاه گذرایی به سرتاسر پارک انداختم...بعداز یه مکث کوتاه دهن باز کردم وآدرس پارک وبهش دادم...
وبعد با گفتن"یه ربع دیگه اونجامِ..." اشکان تماس قطع شد...
گوشی وپرت کردم میون انبوه وسیله های توی کیفم...
آرنجام وبه زانوهام تکیه دادم وسرم وبین دستام گرفتم...
اشکای لعنتیم بند اومدنی نبودن...بدون اینکه تلاشی برای کنار زدنشون بکنم،چشمام روهم گذاشتم وباچشمای بسته اشک ریختم...
نمی دونم چقدر اشک ریختم و باصدای ضعیف وگرفته ای هق هق کردم اما بالاخره یه صدای دیگه به جز صدای گریه های من به گوش رسید:

- رها...چی شده عزیزم؟!...

با شنیدن صدای اشکان،انگار درد دلم بیشتر از قبل تازه شد...چشمام وباز کردم وسرم وبالا گرفتم...نگاه اشکیم ودوختم به چشمای نگرانش...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...
اشکان لبخند محوی تحویلم داد.
بارون نسبت به چند دقیقه قبل آروم تر شده بود ولی هنوزم به قدری شدت داشت که بتونه مارو خیس کنه...تمام لباسای اشکانم خیس شده بود ولی توجهی نکرد وبه سمتم اومد.درست کنارم روی نیمکت نشست و سرش به سمتم خم کرد...زیر گوشم زمزمه کرد:
- گریه؟...رهای قوی ومحکم من واشک؟!!...هوم؟؟...کی چشمای خوشگل خواهر من واشکی کرده؟؟...
لحن مهربونش باعث شد که بغضم بشکنه...خودم وانداختم تو بغلش ودستام ودور کمرش حلقه کردم.محکم بهش چسبیده بودم واشک می ریختم...
اشکان دستاش ودور بازوهام حلقه کرد وسرش وگذاشت روی سرم...بوسه ای روی سرم نشوند وبالحن آرامش بخشی گفت:ببین اشکان پیشته!!...نگاه کن...من اینجام رهایی...تا وقتی اشکان هست،نباید یه قطره اشک از چشمای خواهرش جاری بشه...گریه نکن آجی کوچولوی مهربون اشکان...گریه نکن...
حرفاش آرامش بخش بودن اما دل من اونقدر طوفان زده بود که با این حرفا ودلداریا،آروم نمی شد...گریه ام قطع که نشد،هیچ...تازه شدتم گرفت...اونقدر تو آغوش مهربون اشکان اشک ریختم که پیرهن خیسش خیس تر شد!...اما اون بیشتر من وبه خودش فشار داد وگرمای آغوشش وبهم بخشید...
بالاخره بعداز یه مدت طولانی از آغوشش بیرون اومدم...حلقه دستام دور کمرش باز شد وکمی ازش فاصله گرفتم.
- رهایی...به اشکان نگاه کن...
بینیم وبالا کشیدم وسرم وبلند کردم...نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد.
لبخندی به روم زد وخیره شد توچشمام...دست دراز کرد وبا انگشت شستش اشکام وکنار زد...مهربون وشمرده شمرده گفت:خب حالا تعریف کن ببینم،کی اشک خواهر خوشگل مارو درآورده؟...
خیره خیره نگاهم می کرد ومنتظر بود...من اما نمی تونستم چیزی بگم...اشکان نزدیک ترین کسمه اما...گفتن اون حرفا حتی به اشکانم کار ساده ای نیست!...
نگاهم واز نگاه منتظرش گرفتم وسرم وبه زیر انداختم...
نمی تونستم چیزی بهش بگم...حالم اونقدری خوب نبودکه بتونم از پس گفتن اون حرفای سخت بربیام.
سکوتم وکه دید،گفت:موش آب کشیده شدیما!!!بیشتر از این بمونی سرمائه رو خوردیم...پاشو.پاشو داداشی...بریم خونه که دیر برسیم،مامان کله برامون نمیذاره!
میون اون همه اشک،لبخند محوی روی لبم نشست...
وقتی دید حرف زدن برام سخته،بدون هیچ اصراری بهم زمان داد...اگر به جز این رفتار می کرد که دیگه اشکان نبود!...
اشکان کیفم واز روی نیمکت برداشت وخودشم بلند شد...دست من و هم تودستاش گرفت وبلندم کرد...دستم ومحکم توی دستش فشار دادو اولین قدم وبرداشت.منم درست شونه به شونه اش به راه افتادم...
طولی نکشید که به ماشین اشکان رسیدیم...در ماشین وبرام باز کرد وبعد از سوار شدن من،کیفم وبه دستم داد ودرو بست...خودشم سوار شد واستارت زد...
سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشم روی هم گذاشتم...هنوزم بغض سرکش ولجباز توی گلوم،آزارم می داد اما دیگه حتی توان اشک ریختنم نداشتم...پس تحمل اون بغض نفس گیرو به جون خریدم وقطره ای اشک نریختم...
- میریم خونه ما...اگه با این حال وروز بری خونه،مامان سین جیمت می کنه...امشبه رو خونه ما بخواب.بهتر که شدی برو خونه...خودم به مامان خبر میدم تا نگرانت نشه.
بی چون وچرا پیشنهادش وقبول کردم...اگه می رفتم خونه،حتما مامان با دیدن قیافه زارم،شروع می کرد به سوال کردن وجواب خواستن...اشکان می دونست که تو وضعیت مناسبی برای توضیح دادن و حرف زدن نیستم.
خوبه که یه برادر مثل اشکان دارم...برادری که همیشه وهمه جا،درکم می کنه...اگه نبود،نمی دونستم باید چیکار کنم...

 

رمان رمان رمان

 

 

کلافه وبی رمق،از روی تخت خواب بلند شدم...پاهام بی اختیار من وبه سمت پنجره کشوند...پرده رو کنار زدم وخیره شدم به آسمون تیره وگرفته شب...
با نگاهم دنبال ماه گشتم...تمام آسمون وزیرو رو کردم...نبود!...انگار زیر ابرا پنهون شده بود...
لبخند تلخی روی لبم نشست...لبخندی که از بغض توی گلومم غمگین تر بود...
زیرلب زمزمه کردم:
- می دونستی ماهت می خواد تنهات بذاره؟...پس بگو چرا اشک می ریختی...ماه توی آسمون رفته...همین طور رادوین...
بغض توی گلوم وپس زدم تا دوباره شکسته نشه...امروز به اندازه کافی اشک ریختم...آسمونم مثل من دیگه اشک نمی ریزه.چند دقیقه ای بارون بند اومده...انگار چشمه اشکش خشک شده...درست مثل من!
محو تماشای آسمون ابری و گرفته بودم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد...
خیلی دلم می خواست بی توجه به گوشی وصدای زنگش،به آسمون خیره بشم اما انگار تا من جواب نمی دادم،ول کن نبود!!!...صداش بدجور روی اعصابم رژه می رفت.
پوفی کشیدم وبه سمت میزتحریر اشکان رفتم...گوشیم روی میز بود.نگاهم ودوختم به صفحه اش که مدام روشن وخاموش می شد...
شماره اش ناشناسه!...
شونه ای بالا انداختم وخواستم جواب بدم که تماس قطع شد!
بیخیال وبی حوصله،چشم از گوشی برداشتم وخواستم دوباره به سمت پنجره برم...هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که این بار صدای زنگ اس ام اس گوشیم در اومد!!!
اخمی کردم وعصبانی وکلافه راه رفته رو برگشتم...گوشی رو از روی میز برداشتم واس ام اس وباز کردم:
- پشت سرش آب بریز تا به سلامت برود.تونیز برو! وقتی می دانی با دیگری خوشبخت تر است،ماندن عاشقانه نیست...
یه بار...2 بار...3بار پشت سرهم متن اس ام اس و خوندم...هر بار،بغضم بیشتر از قبل تحریک می شد...تا اینکه برای بار چهارم،نتونستم طاقت بیارم وقطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...
لعنتی!...
با پشت دست اشکم وکنار زدم وبا تمام توان،بغضم و فرو دادم...
دوباره خیره شدم به صفحه گوشی ومتن اِس...
شماره شاید ناشناس باشه ولی صاحب این حرفا،کاملا آشناست...کسی به جز سحر اینجوری حرف نمیزنه اما آخه...این دختره شماره من واز کجا آورده؟!!!...
نمی خواستم بیشتر از اون به سحر فکر کنم...فکر کردن به اون و حرفاش،آزارم می داد...ترجیح می دادم تمام مدت به رادوین وعشقش و دلتنگیام فکر کنم ولی حتی گوشه چشمی هم به سحر نداشته باشم...ازش متنفرم...اگه اون نبود،هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد!!!فکر کردن به سحر برای من عذاب آوره!!!
نفسم و بایه آه پرسوز بیرون دادم...حالم اصلا خوب نبود...اصلا!
خواستم دوباره به سمت پنجره برم که گوشیم برای دومین بار زنگ خورد...اخمی کردم وگوشی وبه دست گرفتم.خیره شدم به صفحه گوشی وشماره ناشناس...شاید سحر نباشه...
به همین امید،دکمه سبز رنگ ولمس کردم وجواب دادم:
- بله؟؟...
- سلام...
با شنیدن صداش،دلم لرزید...و یه حسادت زنونه تمام وجودم ودر برگرفت.ازت متنفرم سحر...و...بهت حسودیم میشه!!!تو رادوین وداری اما من...
- الوووو؟؟...
تک سرفه ای کردم ونهایت سعیم وبه کار بردم تا صدام بغض آلود به نظر نرسه:
- شماره من واز کجا آوردی؟؟؟
خنده پرعشوه ای کرد وبا لحن خاصی جواب داد:
- از گوشی رادوین!...
با این حرفش ته دلم خالی شد...
یعنی رادوین انقدر باهاش صمیمیه؟...گوشیش و داده دست سحر؟...
سکوتم وکه دید،خندید وکنایه آمیز گفت:ناراحت نباش...چون منم گوشیش و بهم داد وگرنه به هرکسی این اجازه رو نمیده.فقط من می تونم کانتَکتای گوشیش و چک کنم عزیزم...
اخمی روی پیشونیم نشوندم وجدی ومحکم گفتم:زنگ زدی همینارو بگی؟
- زنگ زدم ازت درمورد تصمیمت بپرسم.
- تصمیم؟!
- آره...به همین زودی یادت رفت؟...کِی وچجوری از زندگیش میری بیرون؟!
همین یه جمله کافی بود که نتونم تحمل کنم.قطره اشکی روی گونه ام جاری شد.نفس عمیقی کشیدم وزیر لب زمزمه کردم:
- الان کجاست؟...
- خونه خودش...و منم پیشمم!!!
بغض توی گلوم سنگین تر شده بود...به قدری سنگین که نمی تونستم مانع شکستنش بشم.
باصدای لرزونی گفتم:حالش خوبه؟...
پوزخند صدا داری زد وبالحن معناداری جواب داد:
- خوب که هست...تو بری بهترم میشه!!!!
قطره اشک دوم روی گونه ام راه گرفت...هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم که یه روز،رادوین از نبودن من خوشحال بشه...دردناک بود...کسی که تا دیروز به زبون اعتراف می کرد که طاقت دوریم ونداره،امروز خودش داره از دیدنم دوری می کنه!
بینیم وبالا کشیدم وباصدایی که سعی می کردم کمترین لرزش ممکن وداشته باشه گفتم:اگه نرم...اگه بخوام بمونم...اگه...
صدای رادوین که از پشت خط میومد،مانع ادامه دادن حرفم شد:
- سحر...اینجا چیکار می کنی؟نمیای؟...
سحر تک خنده ای کرد و باناز وعشوه گفت:چرا رادوینم...تو برو،منم میام.
لبخند تلخی روی لبم نشست...به تلخی تمام دل خوری ها ودلتنگی هام...
بالاخره صدات وشنیدم...امروز برای اولین بار،صدات وشنیدم رادوین...اما برعکس دفعه های قبل،بامن حرف نزدی...با سحر بودی!داری انتظارش ومی کشی...نه؟!!...منتظر اونی؟؟باهاش خوشبختی رادوین؟...خوشبختی تو از همه چیز مهمتره...
شنیدن صداش ومطمئن شدن از اینکه منتظر سحره،نظرم وبه کل تغییر داد!منی که تا قبل از اون هیچ رقمه قصد رفتن نداشتم،با شنیدن صدای رادوین کم آوردم...نمی تونم مانع خوشبختی صاحب این صدای مردونه آرامش بخش بشم!نمی تونم...
چشمام پراز اشک شده بود...لبم وبه دندون گرفتم تانذارم اشکام جاری بشن.
نفس عمیقی کشیدم وسکوتی رو که بین من وسحر حاکم شده بود شکستم:
- تصمیمم وگرفتم...
کنجکاو و منتظر گفت:خب؟!!
زدن اون حرفا آسون نبود...به هیچ وجه!اما درست ترین وعاقلانه ترین تصمیم همین بود...
بعداز یه مکث کوتاه،باصدای لرزون وپربغضی جواب دادم:
- من از زندگیش میرم...

خنده خوشحالی کرد وذوق زده گفت:می دونستم که اشتباه تصمیم نمی گیری...
نتونستم تاب بیارم...سیل اشک از چشمام جاری شد وروی گونه هام راه گرفت...
باصدای خش دارو غمگینی گفتم:مراقبش باش...سحر...دوستش داشته باش!...وقتی ناراحته،باهاش حرف بزن.ازش بخواه واست دردو دل کنه...نذار حرفای مردونه اش و توی دلش بریزه.نذار احساس تنهایی بکنه...سحر،رادوین گل رز رو خیلی دوست داره.عاشق قورمه سبزیه... و عاشق ماه توی آسمون.دوست داره باهات فیلم ترسناک ببینه تا تو بترسی وبپری توی بغلش!...هیچ وقت گریه نکن.اشکت وکه ببینه دیوونه میشه...با گیتار زدن آرامش می گیره...آهنگ خوندن ودوست داره.کل کل کردن...دیوونه بازی...شیطنتای بچگانه...عاشق ایناس...مراقبش باش...من...
و دیگه نتونستم ادامه بدم...
با کلمه به کلمه اشکام اشک می ریختم ویه تیکه از قلبم از جاکنده می شد...
بالاخره به هق هق افتادم ونتونستم ادامه بدم...
- مراقب خودت باش رها...خداحافظ.
و قطع کرد...بوق های ممتد و بی هدف بودن که توی گوشم می پیچیدن.
حالم بد بود...انگار داشتم تمام قلبم ودو دستی به یکی دیگه تقدیم می کردم!...انگار تمام زندگیم وبه سحر بخشیده بودم...سخته!اینکه بدونی در نبودت،یکی دیگه هست که جات وبگیره...که خیره بشه توچشمای عشقت...درکش کنه...دوستش داشته باشه...خیلی سخته بدونی یکی دیوونه تراز توهم وجود داره که عاشقونه عاشق عشقته!!!!خیلی سخته...
اونقدرعصبی وسردرگم وگیج وغمگین بودم که حرکات و رفتارم دست خودم نبود...
کلافه از صدای بوق های گوشی،باعصبانیت به سمت دیوار پرتش کردم!!!
محکم به دیوار خورد وبعد...روی زمین افتاد...
باتریش دراومده بود...شیشه اش ترک برداشته و قابش شکسته بود...
من لعنتی با دستای خودم هدیه رادوین وداغون کردم!!!لعنت به تو...لعنت به تو رها!!!
نگاه پراز حسرتی به هدیه رادوین انداختم وآه پرسوزی کشیدم...با قدم های آروم وکشان کشان به سمت تخت رفتم...لبه تخت نشستم و آرنجام و روی پاهام گذاشتم.سرم وبین دستام گرفتم و باتمام وجود اشک ریختم...بی رمق وبی هدف اشک می ریختم وهق هق می کردم...
میون هق هق گریه هام،بریده بریده گفتم: رادوین...ببین من وتوچه دوراهی گذاشتی.یه راهش کنار تو بودنه اما بدون لمس احساس شادیت ویکیش ازت دور بودنه با اطمینان از شادبودنت...من راه دوم وانتخاب کردم.پاگذاشتم روی احساسم وخوشبختی تورو آرزو کردم...چیکار کردی باهام؟!!هوم؟...چیکار کردی باهام که به خاطر خوشبختی تو با قلبم دشمن شدم؟!!...دارم احساسم وخفه می کنم تا تو خوشبخت زندگی کنی...رادوین...توکه شاد باشی،من دیگه مهم نیستم.هنوز دوست دارم هم کلاسی،دانشجوی سال آخر،گودزیلای دختر باز،همسایه ناخونده!،دوست صمیمی،عشق اولم...
چرا یادم نمیره؟!!چرا تک تک خاطراتمون واز حفظ شدم؟...چرا فراموش نمیشی؟!!!...توچطور تونستی من وفراموش کنی؟چطور تونستی دعواهامون وفراموش کنی؟کل کلامون،نقشه کشیدنامون برای اذیت کردن هم دیگه،دیوونه بازیامون...تصادفمون،همسایه شدنمون،ماکارونی بدمزه من،قورمه سبزی که برات درست کردم،مسافرتمون،قولی که لب دریا بهم دادیم،صمیمیتمون،از همه مهمتر عشقمون و...چطور فراموش کردی رادوین؟!!!...یعنی عشق سحر انقدر دیوونه کننده اس؟اونقدر که روی تمام خاطرات تلخ وشیرینمون خط قرمز کشیدی؟اونقدر که دیگه علاقه ای به دیدن من نداری؟...چی داشت؟!!!چی داشت که من نداشتم؟؟؟مثل من دیوونه ات هست؟وقتی ناراحتی،هرکاری می کنه تا بخندونتت؟وقتی دلت از تموم دنیا گرفته میشینه پایِ دردودلت؟می تونه مثل من برات قورمه سبزی بپزه؟!مثل من از فیلم ترسناک می ترسه؟بایه سرفه تو،دلش عین سیروسرکه می جوشه؟بهت میگه رادی گودزیلا؟هوم؟...تمام دنیاش تو چشمای عسلی تو خلاصه شده؟تو آغوش گرمت؟تو هُرم نفس هات؟تو تلخی عطرت؟!!آره؟!!!!
میون اون همه اشک،لبخند محوی روی لبم نشوندم...
پربغض نالیدم:
- شاید سحر مثل من باشه...یا شاید خیلی بیشتراز من دوست داشته باشه ولی بدون هیشکی برای من تو نمیشه رادوین...هیشکی!...ماه بی معرفت،خوشبخت زندگی کن.نمیذارم بفهمی که از خیانتت باخبر بودم...می خوام همیشه دلت آروم باشه ولبخندِ روی لبت هیچ وقت محو نشه.من میرم تا خوشبخت بشی...اگه بتونم کاری برای خوشبختی تو بکنم،دلم آروم می گیره...حتی اگه لازم باشه برای خوشبخت بودن تو،بادل خودم بجنگم!
بی رمق وکلافه از بغض توی گلوم وهق هق زجر آور گریه هام،روی تخت دراز کشیدم وسرم وگذاشتم روی بالشت...
چشمام وروی هم گذاشتم ودوباره قطره های اشک بودن که روی گونه هام می ریختن...مثل اینکه خوابیدنی درکار نیست...بعداز رادوین،دیگه با خیال راحت پلک روی هم نمیذارم...مطمئنم این تازه اول گریه های شبونه ایه که باید تحملشون کنم...
بدون رادوین زندگی کردن،خیلی سخت تراز این حرفاست!

تقه ای که به در خورد،من واز افکارم بیرون آورد...
روی تخت نشستم وخیره شدم به در بسته اتاق.وبعد صدای مهربون اشکان به گوشم خورد:
- صبح بخیر...ببینم آبجی خواب آلوی ما بیداره؟!!
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه:
- آره...
با تایید من،در اتاق باز وهیکل اشکان توی چهار چوبش ظاهر شد.
نگاه مهربونش ودوخت به من.لبخندی به روم زد و درو پشت سرش بست.با قدمای بلندی فاصله بینمون وطی کرد ودرست کنارم روی تخت نشست...لبخندش وتمدید کرد ومهربون گفت:ببینم...آبجی گل من دیشب خوب خوابیده یانه؟
لبخندمحوی روی لبم نشوندم...چشم ازش برداشتم وسرم وانداختم پایین...نمی تونستم توچشماش خیره بشم وبهش دروغ بگم...
- آره.خیلی خوب بود...
برای چند لحظه طولانی سکوت کرد...سکوتش نشون می داد که فهمیده حرفم دروغ بوده!
بالاخره لحن نگران و دلسوزش سکوت وشکست:
- خوب نخوابیدی...چشمای قرمز و گود افتاده ات بهم میگه که دیشب خوب نبودی.مطمئنم پلک روی هم نذاشتی...رهایی...چی شده داداشی؟چی آبجی کوچولوی من وانقد ناراحت کرده؟
یه حسی بهم می گفت که حالا وقشته...باید حرف بزنم!...
بغض توی گلوم وفرو دادم وزیر لب گفتم:باید باهات حرف بزنم اشکان...وقت داری؟...
- من همیشه برای آبجی کوچولوی خودم وقت دارم...
سر بلند کردم وخیره شدم تو چشماش...مُردد بودم!نمی دونستم از پس ِگفتن اون حرفا برمیام یانه...خیلی سخت بود که بخوام اون حرفارو به زبون بیارم.
اشکان که تردید من ودید،لبخند مهربونی روی لبش نشوند ودستم وتودستش گرفت...دستم ومحکم فشرد وبا لحن آرامش بخشی گفت:بگو رهایی...اشکان به حرفات گوش میده...هرچیزی که باشه...تو فقط بگو ونذار حرف دلت بشه درد دل!
لحن آرومش بهم توان حرف زدن داد...نفس عمیقی کشیدم که از شدت بغض لرزون بود...بعداز یه مکث کوتاه،با صدای خش داری گفتم:باید برم اشکان...
با این حرفم،لبخند روی لبش محو شد وبی اختیار دستم ورها کرد...
اخمی ریزی کرد و باتعجب گفت:بری؟...کجا؟!
- خودمم هنوز نمی دونم...فقط می خوام برم واینجا نباشم!...هرجایی به جز اینجا باشه،راضیم...فقط باید برم تا بیشتراز این عذاب نکشم.
- یعنی چی؟...چی داری میگی رها؟...
لب خشکم وبا زبون خیس کردم وسرم وبه زیر انداختم.
خجالت می کشیدم توچشماش خیره بشم واز عشقم حرف بزنم...ترجیح می دادم سرم پایین باشه.
بعد از چند لحظه سکوت،بالاخره شروع کردم به تعریف کردن...
از همه چی گفتم...از صمیمی شدن خودم ورادوین...از اتفاقای بینمون...از احساسی که به وجود اومده بود...از عشقمون...از دوری دوماه امون..از دیروز...از حقیقت تلخی که زندگیم ونابود کرده بود...از همه چی...
حرف زدن درباره احساس وعشق،اونم برای یه برادر اصلا کار ساده ای نیست...درسته خیلی با اشکان صمیمی بودم ولی بازم گفتن اون حرفا برام سخت بود...بالاخره به هرسختی بود،همه چیزو براش تعریف کردم تا یک نفر از غمی که توی دلم جاخوش کرده بود،خبر داشته باشه.تنها آدم معتمدی که توی اون وضعیت سراغ داشتم،اشکان بود...
حرفام که تموم شد،حتی سربلند نکردم که نگاهش کنم...
پربغض وغمگین گفتم:اشکان...این خواهر دیوونه تو ناخواسته عاشق شد!...و اونقدر پرروئه که نشسته روبروت واز احساس وعشقش واست حرف میزنه!!!سرم داد بزنی حق داری...دعوام کنی...حتی...حاضرم دست روم بلند کنی...کاری که هیچ وقت نکردی!...ولی اشکان...جونه سارا،جونه مامان وبابا...تنهام نذار...پشتم وخالی نکن...من...توی این وضعیت،به جز توکسی رو ندارم...تورو خدا تنهام نذار داداشی.دارم دیوونه میشم...همه دنیای من یه شبه نابود شده...تودیگه با رو برگردوندنت بیشتر از این نابودم نکن...
و قطره اشکی روی گونه هام جاری شد...
لبم وبه دندون گرفتم تا مانع جاری شدن اشکای دیگه ام بشم...حالم اصلا خوب نبود...غمگین بودم ونگران...ترسم از این بود که اشکان پشتم وخالی کنه...اگه اشکانم تنهام می ذاشت دیگه هیشکی رو نداشتم که بتونم بهش تکیه کنم...گفتن اون حرفا وکمک خواستن از مامان وبابا،غیرممکنه...و با ارغوانم نمی تونم حرفی بزنم چون اگه از قصدم باخبر بشه،قطعا امیربی خبر نمی مونه.اگه امیر بدونه که من می خوام برم،رادوینم خبردار میشه...من این ونمی خوام...رادوین نباید بدونه من دارم به خاطر خوشبخت بودن اون میرم...نباید کوچک ترین عذاب وجدانی داشته باشه.اصلا بهتره فکر کنه رفتن من ربطی به خودش وکاراش نداره تا دلش آروم باشه...اون نباید بدونه که من از همه چی باخبر بودم وبه خاطر خوشبختی خودش رفتم...
تو ترس و نگرانی غرق بودم که صدای اشکان من وبه خودم آورد:
رها...نگام کن!
به سختی آب دهنم وقورت دادم ودستی به چشمای خیسم کشیدم...آروم و نگران،سربلند کردم اما جرئت نکردم خیره بشم تو چشماش...زل زدم به یقه پیرهن مردونه اش!!!
چند لحظه توی سکوت گذشت وبعد...
صدای مهربون اشکان سکوت وشکست:
- ببینم رها...تو انقدر داداشت و بی رحم و بی عاطفه فرض کردی؟...یعنی فکر می کردی من به خاطر همچین چیزی دست روی تو بلند می کنم؟!...دیوونه شدی؟...تو هرکاری کنی،بازم آبجی گل اشکانی!من خودم عشق وتجربه کردم ونمی تونم ازتو انتظار داشته باشم که هیچ وقت عاشق نشی!!!درکت می کنم رهایی...عاشق شدن تو دست خودت نبود...همون طورکه عاشقای دیگه به میل خودشون عاشق نمیشن!...رها،اشکان تورو می فهمه...نبینم دیگه از این فکرای مسخره پیش خودت بکنیا!!!من تورو تنها بذارم؟مگه میشه؟مگه تومرام خواهر- برداری ما همچین چیزی هست؟...من تا پای جونم مراقبتم آجی کوچولو...تا پای جونم!!!...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت که با پشت دست پسش زدم...حرفاش بهم جرئت داده بود که خیره بشم تو چشماش پس نگاهم واز روی یقه لباس اشکان بالاتر بردم ونگاهم ودوختم به نگاهش.لخند مهربونی روی لبش خودنمایی می کرد...لبخند تلخی روی لبم نشست...وقطره اشک دیگه ای روی گونه ام...زیرلب زمزمه کردم:
- مرسی اشکان...خیلی دوستت دارم داداشی...اگه تو نبودی،نمی دونستم باید چیکارکنم.
و خودم وانداختم توی بغلش...دستاش ودور بازوهام حلقه کرد و بوسه ای روی سرم نشوند...
- غصه هیچی رو نخور...اشکان تاتهش پشتته!...نمیذارم با موندنت،عذاب بکشی.اگه بمونی ممکنه یه جوری دوباره چشمت به چشمای اون پسره بیفته وداغون بشی...ممکنه تک تک خاطراتش واست زنده بشه و دلتنگش بشی...تو باید بری تا احتمال روبرو شدنت با اون آدم، حتی در حد صفر درصدم نباشه!...خونه عمه طوبی جای خوبی واسه دور بودنه!!!رشت یه شهر آرومه که می تونی یه مدت توش زندگی کنی...بدون اینکه نگران کسی یا چیزی باشی.اگه تو بری رشت،محاله دست رادوین بهت برسه...محاله بذارم کسی بفهمه تو کجایی...چون خودت همین ومی خوای...چون خودت گفتی که باید برای فراموش کردن همه چیز،یه مدت طولانی از هرجایی که بوی اون ومیده دوری کنی!!!نه رادوین ونه هیچ کس دیگه ای نمی تونه از زیر زبون اشکان حرفی بیرون بکشه...مطمئن باش...پشتت وایسادم رها!تو هیچ وقت تنها نیستی...

 

 

چرا به فکر خودم نرسیده بود؟خونه عمه طوبی دورترین نقطه ممکنه!
عمه طوبی،خواهر بزرگ تر پدرمه...عمه توی رشت،یه خونه ویلایی کوچیک داره وهمراه شوهرش زندگیشون ومی گذرونن...رشت جای خوبی برای پنهون شدنه...یه جورایی باید از چشم همه ومخصوصاً رادوین دور باشم تا با بودنم،مشکلی برای زندگی آروم وراحتش پیش نیاد.به اشکان گفتم که می خوام رادوین وفراموش کنم وبرای همین باید ازش دور باشم اما...خودمم می دونم که رادوین فراموش شدنی نیست!!!دلیل اصلی من برای رفتن،خوشبخت کردن اونه اما این وبه اشکان نگفتم.چون شاید اگه بهش می گفتم رفتنم ومنطقی نمی دونست.شاید قبول نمی کرد که برم...بهش گفتم برای فراموش کردن رادوین،میرم تا دلیلم منطقی تر باشه اما خودم که می دونم هرکاری کنم نمی تونم اون واز یاد ببرم...فقط میرم تا یه گوشه دنیا،با یاد اون وعشقش زندگی کنم...دل شسکته ام وتو همون گوشه دنیا نگه می دارم ونمیذارم کسی از جاش خبر داشته باشه...این دل باید برای خوشبخت کردن رادوین پنهون بمونه...اما برای رفتن،همه چیز آماده نیست!!!
خودم واز بغل اشکان بیرون کشیدم وبا چشمای اشکی خیره شدم توچشماش...
- خونه عمه طوبی جای خوبیه اما...فکر نمی کنم مامان وبابا بذارن اشکان!...چه دلیلی براشون بیارم که راضی بشن؟!!!برای اونا که نمی تونم قصه عاشق شدنم وتعریف کنم...مامان وبابا راضی شدنی نیستن...
لبخند مهربونی زد وگفت:راضی کردن اونا با من!!!...گفتم که تا تهش پات وایسادم.
لبخندمحوی روی لبم نشست...دل غمگین وشکسته ام برای لحظه ای غرق یه آرامش آنی شده بود...آرامشی که منشاش اشکان وحمایتاش بود وبس!...
خوشحالم که یکی مثل اشکان کنارمه...

 

 

 

-ویرایش شده توسط رمان رمان رمان-

 

بالاخره بعد از یه هفته سروکله زدن والتماس من و اشکان،مامان وبابا راضی شدن.
اما راضی کردنشون اصلا کار ساده ای نبود...اشکان مجبور شد به خاطر من یه بهونه الکی بتراشه!با یکی از رفیقاش که توی رشت شرکت مهندسی داره حرف زد و باهاش هماهنگ کرد تا من برای چند ماهی توی شرکتش کار کنم!...کار کردن فقط یه بهونه بود تا مامان وبابا راضی بشن...البته مامان مدام می گفت که چرا همین جا،توی تهران،کار نمی کنم وچرا باید برم رشت واز این جور مخالفت ها!در جواب تمام حرفاش اشکان می گفت که کار پیدا کردن توی تهران سخته وحالا که موقعیت به این خوبی پیش اومده،حیفه که فرصت کار کردن توی شهر دنج وآروم واز دست بدم!
با وجود تمام مخالفت ها ونه گفتن ها بود که بالاخره مامان وبابا راضی شدن...فردا صبح،راه میفتم واز اینجا میرم.نمی دونم کی دوباره برمی گردم...شاید هیچ وقت برنگشتم!...شایدم همون روز اول کم آوردم و برگشت وانتخاب کردم...به دله دیوونه من هیچ اعتمادی نیست!
به اصرار اشکان،با ماشین اون میرم رشت...قرار شده آخر هفته،اشکان بیاد پیشم واز روبه راه بودن اوضاع مطمئن بشه.وقتی اومد باید ماشینش وبهش پس بدم...اون خودش بیشتراز من به ماشین احتیاج داره...
پوفی کشیدم وکیفم واز روی تخت برداشتم...از جابلند شدم وبه سمت در اتاق رفتم.حتی نیم نگاهی به چهره ام توی آینه ننداختم.آخه سرو وضعم دیگه واسم مهم نیس.دیگه هیچی مهم نیس...یه هفته اس که من زندگی نمی کنم...فقط بی هدف نفس می کشم!
از اتاق بیرون اومدم و باقدمای آروم به سمت در ورودی رفتم.با یه خداحافظ روبه مامان خونه رو ترک کردم وسوار آسانسور شدم.
دارم میرم پیش ارغوان...باید ببینمش!...باید باهاش خداحافظی کنم.هم با ارغوان وهم با فندوقم!...فندوقی که شاید نتونم به دنیا اومدنش وببینم...یکی از ناراحتیایی که بدجور عذابم میده همینه!به دنیا اومدن فندوق،هیجان انگیز ترین اتفاق ممکن بوده وهست اما من باید از دیدنش محروم بشم...
من امروز برای خداحافظی پیش ارغوان میرم ولی اون نباید از رفتنم باخبر بشه.حرفی از سفر و رفتن نمیزنم...چون اگه ارغوان بدونه که دارم میرم،می دونم به واسطه امیر،رادوینم از قضیه باخبرمیشه!
یه هفته تمامه دارم از دستش فرار می کنم...حتی از ترس اینکه به احتمال صفر درصد رادوین بهم زنگ بزنه ومتوجه قضیه بشه،گوشیم وهم درست نکردم!البته اون انقدر سرش شلوغه که فکر نکنم اصلا یاد من باشه...
سیمم ودادم به اشکان وگوشی خراب وشسکته رو هم توی چمدون سفرم گذاشتم.نمی خوام قبل از رفتنم رادوین وببینم...تو تک تک لحظه های این چند روز،تمام فکر وذکرم رادوین بوده وهست اما...من نباید باهاش روبرو بشم!نمی خوام دل کندن وبرای خودم سخت تراز اینی که هست بکنم...باید از اینجا برم...بدون خداحافظی!
بالاخره آسانسور رسید ومن بی معطلی از ساختمون خارج شدم وراه ایستگاه اتوبوس رو در پیش گرفتم.

**********
ارغوان سینی شربت و جلوم گرفت وبالبخندی روی لبش گفت:چه عجب!بالاخره چشم ما به جمال رهاخانوم روشن شد!!!
لبخند محوی تحویلش دادم ولیوان شربت واز توی سینی برداشتم.ارغوانم سینی رو روی میز عسلی وسط هال گذاشت ودرست کنار من نشست.
یه ذره از شربت وسرکشیدم وبعدنگاهی به سرتاسر خونه انداختم... گفتم:گفتی که امیر شرکته دیگه...نه؟!
چشماش وریز کرد ومشکوک گفت:چی شده تو هی آمار امیرو می گیری؟تاحالا صد بار پرسیدی خونه اس یانه...نیس!تو جیبم که قایمش نکردم...
خنده ای کردم ولیوان نصفه شربت وگذاشتم روی میز عسلی.
برای عوض کردن بحث گفتم:خب...بگو ببینم فندوق خاله کی به دنیا میاد؟
لبخندی روی لبش نشست وبا لحن ذوق زده ای جواب داد:
- نزدیک 6 ماه دیگه!
با این حرفش،بغض سنگین توی گلوم دوباره جون گرفت.غمگین و بغض آلود خیره شدم به ارغوان...بی اختیار زبونم توی دهنم چرخید و زیرلب زمزمه کردم:
- کاش به دنیا اومدنش ومی دیدم...
زمزمه ام خیلی آروم بود اما انگار ارغوان شنید چی گفتم چون اخم ریزی کرد وگفت:کاش؟...خب به دنیا اومدنش ومی بینی دیگه!کاش گفتن نداره که...
لعنتی...همش دارم سوتی میدم!ارغوان نباید بفهمه که من دارم میرم...هیچ کس نباید بفهمه!!!
ارغوان که من وتو فکر دید،بانگرانی پرسید:رها...خوبی؟!
لبخند زورکی روی لبم نشوندم وسری تکون دادم...
- مگه قرار بود بد باشم؟...
- آخه...خیلی توهَمی!تو فکری...چیزی شده؟...
سرم وبه علامت منفی تکون دادم وگفتم:نه بابا!همه چی خوبه خوبه...
لبخند محوی زد وسربه زیر انداخت.شروع کرد به بازی کردن با حلقه توی دست چپش...بعداز چند لحظه سکوت،سر بلند کرد وخیره شد بهم...
انگار می خواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست...
بالاخره سکوت وشکست و به زبون اومد:
- رها...قهر ودعوا و دلگیری توی هر رابطه عاشقانه ای وجود داره.حتی من و امیرم خیلی وقتا باهم دعوا می کنیم وازهم دلگیر میشیم اما...اگه عشق وعاطفه بین دو طرف براشون مهم باشه،باید کدورتا رو بریزن دور و هیچ وقت از هم دیگه چیزی رو به دل نگیرن.
از حرفاش تعجب کرده بودم وهمین طور...ترسیده بودم!
نکنه از قضیه باخبر شده؟...یعنی کی به ارغوان گفته؟!سحر؟!!بابک؟...یعنی رادوینم می دونه که من از همه چی باخبرم؟...وای نه!...
از سر تعجب تک خنده ای کردم وگیج وگنگ گفتم:مشاور خانواده شدی؟...کی با کی قهر کرده؟!بگو بریم آشتیشون بدیم...
اخم ریزی کرد وجواب داد:
- منم خیلی می خوام این زوج عاشق و آشتی بدم ولی انگار دختره خیال بخشیدن نداره...(اخمش غلیظ تر شد وبالحن سرزنش کننده ای ادامه داد:)چرا تلفنای رادوین وجواب نمیدی؟چرا گوشیت وخاموش کردی؟!چی بهت گفته که اینجوری ازش دلگیر شدی؟ می دونی چقدر نگرانته؟...روزی هزار بار به امیر زنگ میزنه و درباره تو ازش می پرسه.حتی چند بار با خوده منم حرف زد وازم خواست آدرس خونه اتون وبراش بفرستم تا بیاد دنبالت وباهات حرف بزنه اما من بهش آدرس ندادم.یه هفته تمامه دارم دست به سرش می کنم تا باخودت حرف بزنم وبفهمم قضیه چیه...هرچقدر اصرار کرد بهش آدرس ندادم!صبر کردم بیای تا رودررو باهم صحبت کنیم.می خوام خودت،با پای خودت بری پیشش وبه این قهر بچگانه خاتمه بدی...بیچاره رادوین حتی نمی دونه تو برای چی ازش دوری می کنی...تو چت شده رها؟!!مگه رادوین ودوست نداری؟پس چرا اذیتش می کنی؟

پوزخندی روی لبم نشست...
حرفای ارغوان قشنگ وآرامش بخش بودن...اما من که می دونم رادوین توی این یه هفته حتی یه لحظه هم بهک فکر نکرده!مگه میشه انقدر نگرانم بوده باشه،وقتی سحرو در کنار خودش داره؟وقتی با اونه دیگه چه نیازی به من داره؟!رادوین عاشق سحره و من وبه کل از یادش برده...حتما رادوین بدون کوچک ترین توجهی به من،داره زندگیش ومی کنه وخوشحال وراحته... امیرو ارغوانم که رابطه عاشقانه مارو رو به افول دیدن،دارن تلاش می کنن تا مارو به هم نزدیک کنن...آره همینه!...بیچاره رفیق ساده من...ارغوان تو از هیچ چیزی خبر نداری که یه طرفه به قاضی رفتی وسعی می کنی که از رادوین دفاع کنی!...
برخلاف همه حرفایی که توی دلم بود،به دروغ روبه ارغوان گفتم:من غلط بکنم بخوام رادوین واذیت کنم.خودم بهش زنگ میزنم،ازش معذرت خواهی می کنم تا آشتی کنیم...خوبه مامان اری؟!!!
اخمش محو شد ولبخندی روی لبش نقش بست...چشمکی تحویلم داد وگفت:آفرین...حالا شدی خاله رهای خوب فندوق خودم!
خندیدم واز جا بلند شدم...جلوی پای ارغوان زانو زدم وخیره شدم توچشماش...
- اجازه هست ضربان قلب نی نی تون وگوش بدم مامان اری؟
- کدوم ضربان قلب؟...تو هنوزم توهم میزنی؟
بی توجه به حرف ارغوان،با احتیاط وآروم سرم وبه شکمش نزدیک کردم وچشمام وبستم...تمام حواسم گوش شد ومحو ضربان خیالی فندوق...ضربان خیالی که عجیب بهم آرامش می داد.
توی دلم زمزمه کردم:
- ارغوان...رهارو ببخش...ببخش که نمی تونه تو قشنگ ترین روز زندیگت،کنارت باشه.
و قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد...قطره اشکی که از چشم ارغوان پنهون موند.
بغض توی گلوم نفس گیر تراز قبل شده بود وبدجوری آزارم می داد...دلم می خواست بشکنمش وبلند بلند بزنم زیر گریه.دلم می خواست خودم وبندازم تو آغوش ارغوان وهق هق کنم...براش حرف بزنم...از حیقیت های تلخی که با چشمای خودم دیدم،حرف بزنم...از بلایی که به سرم اومده...از اینکه می دونم برای تجدید رابطه عاشقانه ما داره دروغ بهم می بافه و رادوین ونگران جلوه میده،ازاینکه می دونم رادوین الان خوشبخت وخوشحاله ونگران کسی مثل من نیست...می خواستم از همه چیزایی که می دونستم براش حرف بزنم.حرف وبزنم واز ته دل اشک بریزم...اما دل خواسته های آدما همیشه عملی نمیشن!...یه وقتایی مجبوری پابذاری روی دل خواسته هات وبرخلاف احساست عمل کنی...
سرم وخم کردم وبوسه ای روی شکم ارغوان نشوندم...
چشم باز کردم وازش فاصله گرفتم...به طوری که زیاد محسوس نباشه دستی به چشمام کشیدم ورد اشکم وپاک کردم...
با لبخندی روی لبم رو به ارغوان گفتم:خب مامان آینده...بشین می خوام چهار کلوم باهات حرف بزنم.
ارغوان باتعجب گفت:حرف؟...درمورد فندوقه؟
سری به علامت تایید تکون دادم...به سختی نفس عمیقی کشیدم.بغض توی گلوم غیر قابل تحمل شده بود...
خیلی سعی کردم صدام از شدت بغض نلرزه اما بازم یه لرزش نامحسوس توش موج میزد:
- ارغوان...من تمام سعیم ومی کنم که وقتی فندوق به دنیا میاد،پیشت باشم اما...اگه نتونستم...اگه نشد...اگه رفتم یه جای دور و نتونستم ببینمش،از طرف من یه ماچ آبدار از لپش بکن!تازه...مدیونی اگه کلمه اولی که بهش یاد میدی خاله رها نباشه...
و دیگه نتونستم ادامه بدم...
دلم می خواد بیشتراز این حرف بزنم و با ارغوان درد ودل کنم اما...به بغض توی گلوم اعتمادی ندارم!می ترسم شکسته بشه و رسوام کنه...تازه اگه بیشتراز این از رفتن ونبودن ودوری حرف بزنم،شک می کنه...البته حدس میزنم الانم به اندازه کافی شک کرده باشه...چیکار کنم؟دست خودم نیست.این مزخرفات حرفای دلمن که بی اختیار به زبون میارمشون!!!
نگاهی به چهره ارغوان انداختم...چشماش برق میزدن!اشک توی چشمش جمع شده بود...
نگاه نگرانی بهم انداخت و پربغض گفت:رها...یه چیزی شده.آره...یه چیزی شده...چرا اینجوری حرف میزنی؟توکجا قراره بری؟!هوم؟...
بغض توی گلوم وسرکوب کردم ولبخند مصنوعی روی لبم نشوندم...
مهربون گفتم:هیچ جا به جونه رها!...من یه موقعایی قاطی می کنم چرت میگم.مطمئن باش من فندوق ومامانش وتا آخر دنیام تنها نمیذارم!تا آخر بیخ ریش تواَم!!!
ازخودم بدم میومد...از دروغایی که می گفتم...از قولایی که می دادم...حالم از خودم بهم می خورد!...
با دلداری من،لبخندی روی لب ارغوان نشست...دستی به چشمای پراز اشکش کشید وباشیطنت گفت:بی شعور!یه موقع انقد چیزای خنده دار میگی،آدم ازخنده زیاد اشک توچشماش جمع میشه...یه موقع انقد حرفای گریه دار می زنی،از غم وغصه اشک توی چشماش می شینه!بسه چرت گفتی...برم برات یه ذره میوه بیارم.تا تو میوه بخوری امیرم از شرکت برمی گرده،شام وباهم می خوریم...
و خواست از جاش بلند بشه که دستش وگرفتم ومانع شدم...
لبخندی به روش زدم وگفتم:نمی خواد زحمت بکشی مامان خانوم آینده.من که غریبه نیستم...همین شربتی که بهم دادی بس بود!شام خوردن باشه واسه یه موقع دیگه...
و از جابلند شدم...
اخمی کرد و گفت:مگه من میذارم تو به این زودی بری؟
ارغوان و درآغوش کشیدم ومحکم به خودم فشارش دادم...برای لحظه ای چشمام وروی هم گذاشتم وعطر تن رفیق قدیمیم و بوکشیدم.عطر تنی که همیشه برام آشنا بوده وهست...
زیر گوشش گفتم:مواظب خودت وفندوق خاله باش.چیزایی رو که بهت گفتم یادت نره ها!!!!...اولین کلمه ای که بهش یاد میدی،خاله رهاس...باشه؟
خندید و من وبه خودش فشار داد...
- باشه بابا!کشتی تو من و!!!
دلم بدجور هوای گریه داشت...اما دووم آورد و اشک نریخت!نباید اشک می ریخت...اشک ریختن من هم برای ارغوان که وضعیت خاصی داشت،خوب نبود وهم قضیه رو لو می داد...
بعداز یه مدت طولانی از آغوشش بیرون اومدم...
دلم می خواست بیشتر پیشش بمونم اما هرلحظه امکان داشت امیر بیاد ومن نمی خواستم با امیر روبرو بشم.می ترسیدم جلوی اونم سوتی بدم وحالا خر بیار وباقالی بار کن...
اصلا استعداد خوبی توی پنهون کاری نداشتم وندارم...اگه می موندم ممکن بود حرفی بزنم که همه چیز رو لو بده!
- کاش بیشتر می موندی رها...
بوسه ای روی گونه ارغوان نشوندم ومهربون گفتم:حالا وقت زیاده...قربونت برم.خداحافظ.
بازم دروغ...وقت خیلی کمه...تازه هر ثانیه که می گذره کمترم میشه!...
ارغوانم من وبوسید و برای بدرقه ام تا دم در اومد...حتی می خواست تا در پارکینگم بیاد ولی من نذاشتم وبعداز خداحافظی ازش جدا شدم...
خیره شدم به ارغوانی که تو چهار چوب در وایساده بود...براش دستی تکون دادم وروم وازش برگردوندم...راه پله هارو در پیش گرفتم...
حالا که ارغوان اشکام ونمی بینه می تونم اشک بریزم.می تونم این بغض لعنتی رو بشکنم...
قطره اشکی روی گونه ام چکید...
زیر لب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه ارغوان...


بارون آروم آروم ونم نم به شیشه های ماشین میزد...آسمون بدجوری ابری بود...مثل دل گرفته من...
توی ماشین اشکان نشسته بودم وبه سمت یه مقصد پوچ وخالی می روندم...
پنجره ماشین وکمی پایین دادم وهوای بارونی رو بو کشیدم...
بوی بارون همیشه بهم آرامش می داد ولی حالا...آرومم که نمی کنه هیچ،تازه دلتنگ ترمم می کنه.بوی بارون که به مشامم می خوره،به یاد قشنگ ترین شب زندگیم میفتم... ودلتنگ میشم...دلتنگ رادوین...چشمای عسلیش...صداش...رها گفتنش...خنده های از ته دلش...دیوونه بازیاش...
مزه شوری حس کردم...
پوزخندی روی لبم نشست...
بازم اشک؟!لعنتی...مگه بعداز این همه اشک ریختن،اشکیم مونده؟چرا این اشکای مزاحم تمومی ندارن؟چرا بی دلیل وبادلیل جاری میشن وداغونم می کنن؟من خودم به اندازه کافی داغون هستم...دل داغون من از یه شکست عشقی برگشته.حالام داره میره یه جای دور تا عشقش خوشبخت باشه...اونم با یکی دیگه!...
فداکار نیستم...با گذشت نیستم...اما رادوین با بقیه فرق می کنه!اونقدری عاشقش هستم که نمی تونم مانع خوشبختیش بشم...حتی اگه خوشبختیش با رفتنم میسربشه!...من دارم میرم تا رادوین خوشبخت باشه.روی احساسم پا گذاشتم تا رادوین با احساسش زندگی کنه...ته دیوونگی همین رفتن منه!...
کلافه وبی حوصله اشکم وکنار زدم تا تصویر جاده روبروم و واضح ببینم.
حالم خیلی بد بود...به یه آرامش نیاز داشتم...یه آرامش هرچند کوتاه وآنی...فقط یه آرامش که واسه یه لحظه ام شده من واز فکر این همه غم وغصه بیرون بکشونه.
دست دراز کردم وضبط ماشین و روشن کردم...صدای نسبتاً بلند آهنگ تو فضای ماشین پیچید.
به امید اینکه دلم آروم بشه به آهنگ گوش دادم...

"دلم بشکنه حرفی نیست...حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو میری،حالاکه سرده رویاهام"
لعنتی...چرا این آهنگ؟...
خواستم ضبط وخاموش کنم اما نتونستم...انگار دلم می خواست به اون آهنگ گوش بده و اشک بریزه.نتونستم با احساسم مقابله کنم وضبط وخاموش کنم...پس به آهنگ غمگینی که درحال پخش بود،گوش دادم:

"نمی دونم کجابود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من،منم دلتنگی بارون
یه بار فکرمنم کن که دلم داغونه داغونه
تومیری عاقبت با اون که دستام خالی می مونه"

اشکام دوباره راه گرفته بودن و بغض توی گلوم هرلحظه سنگین تر می شد.این بغض لعنتی وقتی قصد کنه بشکنه،دیگه هیچی جلو دارش نیست!

"دلم بشکنه حرفی نیست...فقط کاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جاشه
دلم بشکنه حرفی نیست...اگه تو یارو همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی"

دیگه نتونستم طاقت بیارم...به پهنای صورتم اشک می ریختم...همه چیز جلوی چشمم تار بود.به قدری که نمی تونستم هیچی ببینم.بی رمق ماشین وکنار زدم وترمز دستی رو بالا کشیدم.
با صدای بلند اشک می ریختم وهق هق می کردم...نفس کم آورده بودم ولی مهم نبود...دلم باید اشک می ریخت...آهنگش دیوونه کننده بود!...و بدجور حال خراب من وتوصیف می کرد...نمی تونستم اشک نریزم.

"نمی دونم کجابود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من،منم دلتنگی بارون
همه فکرش شده چشمات،گاهی دستات ومی گیره
یه وخ تنهاش نذاری که مثل من میشه میمیره
دلم بشکنه حرفی نیست...فقط کاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جاشه"

"دلم بشکنه حرفی نیست- مازیار فلاحی"

میون هق هق گریه هام زمزمه کردم:
- میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جاشه
وبعد با تمام توانی که برام باقی مونده بود،داد زدم:
- رادوین...لیاقتت وداره؟...داره؟....اون لعنتی لایق یکی مثل تو هست؟
و هق هق گریه امونم وبرید...
سرم گذاشتم روی فرمون وچشمام وبستم...
اشکام بی وقفه جاری می شدن وگونه هام وخیس می کردن...توانی برای کنار زدنشون نداشتم...
بعداز یه مدت طولانی که اشک ریختم،سرم واز رو فرمون برداشتم و خیره شدم به آسمون روبروم...به آسمونی که حالا از پشت شیشه بارون گرفته ماشین،خیلی واضح نبود...
- خدایـــا...می بینی؟...بنده عاشق بیچاره ات داره جون میده!!!
به سختی نفسی کشیدم که ازشدت بغض صدا دار ولرزون بود...
صدای پربغض و غمگینم به یه داد تبدیل شد:
- خـــــــدا !!!!!!...می بینی؟...

نگاه خیره ام روی پرونده های روبروم میخ شده بود وکلافه تراز همیشه با خودکار توی دستم روی میز ضرب گرفته بودم...
ذهنم مخشوش بود...پر بود از اسم رها و در عین حال خالی بود از هراسم دیگه ای...مثل تمام این پنج ماه...
این کار تازگی واسم نداره...فکر کردن به رها و خاطراتش،شده عادت!...یه عادت که شاید از نفس کشیدنم برام مهم تره...
بالاخره دست از کوبیدن اون خودکار بیچاره برداشتم و رهاش کردم...گوشی تلفن روی میزم وبه دست گرفتم و زدم روی خط منشی...
بعداز یه مدت کوتاه،صدای خانوم فتاحی به گوشم خورد:
- بله آقای مهندس؟
- به آقای خالقی وعالی بگید بیان اتاق من.
- چشم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم واز جابلند شدم...با قدمای بلند ومحکم به سمت پنجره سرتاسری اتاقم رفتم.
روبروش وایسادم و دستام وتوی جیب شلوارم فرو کردم...خیره شدم به تصویر روبروم...
هوا بدجوری آلوده اس... هوای آلوده این شهر بزرگِ دراندشت،هرروز نفس گیر تر از دیروز میشه...به قدری که یه موقعایی حس می کنم،نفس کم میارم!...اما این نفس تنگی من،به خاطر آلودگی این شهر مزخرف نیست...به خاطر این دوریه!دوری که حتی نفس کشیدنم برام سخت کرده...
غرق فکر بودم که تقه ای به در خورد وبعد کسی وارد اتاق شد...
حتی برنگشتم نگاهش کنم چون می دونستم امیره...همیشه در زدنش یه مدل خاص داره!
یه ضربه تک وبعد...دوتا ضربه پشت سرهم!
صدای قدمای آرومش به گوشم خورد...بهم نزدیک شد و دستش وگذاشت روی شونه ام.
بالحن نگرانی گفت:رادی...خوبی؟
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیق وصدا داری کشیدم...اما هنوزم نگاهم به روبروم بود.
امیر دوباره به زبون اومد...این بار صداش بلندتر بود...شبیه یه داد:
- دِ دروغ میگی لعنتی...نیستی!پنج ماهه که اون قیافه پکرت،رنگ یه لبخند واقعی رو به خودش ندیده...
مکث کوتاهی کرد وبا لحن دلسوزی ادامه داد:
- رادی...نگرانتم داداش!تورو که اینجوری می بینم،داغون میشم...با خودت اینجوری نکن.تورو جونه همون رهایی که از دوریش دلتنگی...جونه رها،به فکر خودتم باش...
نگاهم واز روبرو گرفتم وخیره شدم توچشمای امیر...لبخندی روی لبم نشوندم وبه شوخی گفتم:نقطه ضعف من وپیدا کردیا!!!هر وخ یه چی ازم می خوای یه جونه رها میگی وخودت وخلاص می کنی...آخه نامرد توکه می دونی من روی این اسم حساسم!
انتظار داشتم از حرفم بخنده...یا حداقل یه لبخند کوچیک اما امیر ناراحت ونگران بهم خیره شده بود...برای یه مدت طولانی زل زدبهم...
یه آن برق اشک وتوچشماش دیدم!...
نگاهش وکه حالا اشکی شده بود،ازم گرفت وخیره شد به پنجره ومنظره آلوده ای که روبروش قرار داشت.بالحنی که پرازبغض بود،گفت:رادوین...از هررفیقی واسم عزیزتری!تورو که اینجوری می بینم انگار...انگار...
وساکت شد...به سختی خودش وکنترل می کرد که اشکش جاری نشه!
لبخندمحوی روی لبم نشست...
امیر همیشه آدم احساسی بوده وهست...یه رفیق احساساتی بامرام!
تک خنده بی رمقی کردم و بایه حرکت توبغلم گرفتمش...چند بار پشت سرهم به پشتش ضربه زدم...چند ضربه خیلی آروم.
باخنده گفتم:خیر سرت مردی بَبو گلابی!دوماه دیگه قراره یه بچه بهت بگه بابا...بابای این ریختی ندیده بودیم به مولا!نیگا...نیگا کن چه اشکی توی چشماش جمع شده!!!
خنده ای کرد و ضربه محکمی به پشتم زد...باشیطنت گفت:خفه بینیم باو!یه رادی خر دیوونه بیشتر نداریم که...خو نگرانشیم!بد کاری می کنیم؟
از بغلم جداش کردم ولبخند محوی به روش زدم.
- نگران نباش امیر...رهارو که پیدا کم،حالم خوب میشه.بالاخره پیداش می کنم وبه این دوری لعنتی خاتمه میدم...
لبخندی تحویلم داد ونگاه دلسوزانه ای بهم انداخت...
یه نگاه از سر ترحم!...از همون نگاه هایی که این روزا شده جواب همه آدمایی که این حرف وبهشون میزنم...وقتی میگم بالاخره رهارو پیدا می کنم،همشون باهمین نگاه خیره میشن بهم...
اومدم دهن باز کنم وچیزی بگم که تقه ای به در خورد وبعد سعید وارد اتاق شد.
چشمم که به چشمش افتاد،یه اخم غلیظ روی پیشونیم نشست...
دلم بدجوری ازسعید وبدی که درحقم کرده بود،پر بود...اونقدر که اگه امیر جلوم ونمی گرفت،از شرکت بیرونش می کردم تاگورش وگم کنه.حیف که حرف امیر واسم ارزش داره...حیف!
سعید با سحر دست به یکی کرد که مثلا به خیال خودش بهم کمک کنه!...اون موقعی که من دربه در دنبال پول میگشتم تا سهم سحرو بخرم وبرای همیشه از زندگیم بندازمش بیرون،سحر به سعید پیشنهاد میده که به صورت سوری سهمش وبخره تا من فکر کنم که شریک جدیدم سعیده...مثلا می خواستن برای پیدا کردن پول اذیت نشم ودلسوزانه عمل کردن!...ولی خدا می دونه چقدر عصبانی شدم وقتی فهمیدم شریک واقعی من هنوزم سحره...
دستم وگذاشتم پشت امیر وبه سمت مبلای راحتی که روبروی میز چیده شده بودن،هدایتش کردم.امیر نشست...
بدون این که نیم نگاهی به سعید بندازم،خطاب بهش گفتم:بیا بشین اینجا.
وبه مبل کنار امیر اشاره کردم...خودمم روبروی امیر نشستم.سعید درو پشت سرش بست و به سمتمون اومد...روی مبلی که گفته بودم نشست ومنتظر خیره شد بهم.
- کاری داشتی که صدام کردی؟
سری به علامت تایید تکون دادم...نفس عمیقی کشیدم و روبه امیرو سعید گفتم:کارهیچ وقت شوخی بردار نیست.رسیدگی به کارای این شرکت دل ودماغ می خواد،حوصله می خواد...از همه مهمتر یه ذهن آزاد می خواد!که خب(پوزخندی زدم...)الان من هیچ کدوم از اینا رو ندارم.پنج ماهه که دارم با همین اوضاع داغونم،به کارا می رسم اما راستش...دیگه بُریدم!حال وحوصله این کاغذ بازیا،قرارداد بستنا وبقیه زهرماریاش و ندارم...می خوام یه مدت از این شرکت دور باشم.بهتون گفتم بیاین اینجا تا مسئولیت کارارو به شما بسپارم...(نگاهی به امیر انداختم.)در غیاب من،امیر همه کاره این شرکته وحرفش حرف منه...(ویه نیم نگاه به سعید...)سعید،توام باید به امیر کمک کنی.کارا خیلی زیادن...یه آدم،دست تنها از پسشون برنمیاد...تواین مدت که من نیستم مراقب همه چی باشید.نذارید آب از آب تکون بخوره.می دونم که شماها بهتر از من می تونید کارای شرکت و پیش ببرید...از امروز به بعد،ریش وقیچی دست خودتونه.
امیر نگران وآشفته خیره شده بود بهم...بالحن گرفته ای گفت:کی برمی گردی؟
- هر وقت که رها رو پیدا کنم...
سعید پوزخند صدا داری زد وکنایه آمیز گفت:یه باره بگو هیچ وخ برنمی گردی دیگه!
اخمی کردم ونگاه عصبی بهش انداختم...
- چرا هیچ وخ برنگردم؟به خاطر ثابت کردن به تو وامثال توام که شده رها رو پیدامی کنم وبرمی گردم!
- رها اگه پیدا شدنی بود،تو این پنج ماه پیدا می شد!
کلافه وعصبانی از جا بلند شدم و روم وازش برگردوندم...
به اندازه کافی درگیری وبدبختی داشتم ونمی خواستم با دهن به دهن شدن با سعید،یکی به هزار تا بدبختیم اضافه کنم!
سخت بود جلوی حرفای سعید ساکت بمونم وچیزی نگم اما نمی خواستم باهاش دعوا کنم...دستم ومشت کردم تا عصبانیتم وکنترل کنم...تمام تلاشم وبه کار بردم تا جلوی خودم وبگیرم.
خواستم قدمی به سمت میز بردارم که صدای سعید من ومیخکوب کرد:
- داری فرار می کنی؟...آره؟!!...از چی؟از کی؟داری میری که چی بشه؟تمام سرمایه ها وزحمت هات وداری به خطر میندازی که تهش به کجا برسی؟داری این شرکت و که با بدبختی سرپا نگهش داشتی ول می کنی که چی رو به دست بیاری؟
بدون اینکه به سمتش برگردم،با صدای داد مانندی گفتم:همه اون لعنتیایی رو که گفتی میدم تا رها رو پیدا کنم.پیدا کردن رها می ارزه به ازدست دادن تمام زندگیم!
پوزخندی زد که صداش توی گوشم پیچید...پوزخندی که عصبانیتم و دوچندان کرد.
بالحن معنا داری گفت:داری خودت وگول میزنی؟...تومی خوای تمام زندگیت وفدای کی کنی؟فدای کسی که دوست نداره؟دیوونه اگه تو یه جو ارزش برای رها داشتی،قبل از رفتنش باهات یه خداحافظی خشک وخالی می کرد...اگه براش مهم بودی بهت می گفت که داره میره!...اون تورو نمی خواد!نمی خوادت که بی خبر گذاشته رفته...چرا داری دنبال کسی می گردی که ازت فراریه؟می خوای با پیدا کردنش زجرش بدی؟اون بی خبر از تو رفت که راحت زندگی کنه...حالا تومی خوای گند بزنی به زندگی راحت وآرومش؟!
حرفاش مثل پُتک توی سرم کوبیده می شدن...سرم داشت ازشدت عصبانیت وکلافگی متلاشی می شد!
چشمام و روی هم گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم...با صدایی که سعی می کردم کنترل شده باشه،گفتم:این حرفارو میزنی که به کجا برسی؟
- من این حرفارو میزنم چون نگرانتم...چون رفیقمی...چون واسم مهمی!
پوزخندی روی لبم نشوندم وبه سمتش برگشتم...
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم!باید جواب این لعنتی رو می دادم!دیگه زیادی داشت چرت می گفت...
خیره شدم توچشماش وتمسخرآمیز گفتم:رفیق؟...رفاقت؟تویکی دیگه درمورد رفاقت حرف نزن که خنده ام می گیره!تویی که رفاقت 6 ساله امون وبه یه نسبت فامیلی دور فروختی وباسحر دست به یکی کردی،چطور می تونی نگران من باشی؟

نفسش وبا فوت بیرون داد...
خیره شد توی چشمام و بالحنی که سعی می کرد آروم ومهربون باشه گفت:رادوین...من قبول دارم که کار درستی نکردم اما هرکسی اشتباه می کنه.من اشتباه کردم وحاضرم به خاطر کار اشتباهم تقاص پس بدم اما...الان مهمتر از تقاص پس دادن من،وضعیت این شرکته.تو داری همه چیز وفدای احساست می کنی!فدای احساسی که دو طرفه نیست.تو رها رو دوست داری ولی اون نمی خوادت...یه ذره غرور داشته باش مـــرد!پنج ماهه تمامه داری دنبال یه بی معرفت می گردی!خسته نشدی؟...بازم می خوای به این جستجوی بی نتیجه ادامه بدی؟...رادوین جان...تو لیاقتت خیلی بیشتر از اون دختره اس!یعنی...اگه اراده کنی هزارتا مثل اون دورت جمع میشن.نمونه اش همین سحر... خدایی سحر از رها بهتر نیست؟خب هست دیگه!اصلا مگه...
حرفاش بدجور عصبانیم کرده بودن.به حدی که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!
قدمی به سمتش برداشتم ویقه اش وتوی چنگم گرفتم...
یقه پیرهنش ومحکم توی مشتم فشار دادم وبا صدایی که از لای دندونای به هم فشرده ام بیرون میومد،گفتم:
- چه زری زدی؟...یه بار دیگه بگو...
بی توجه به یقه اش که تو مشت من بود،پوزخندی به روم زد وطلبکارانه گفت:گفتم سحر از اون دختره سَره...بد گفتم؟...
یقه اش ومحکمتر فشار دادم تا خفه خون بگیره...
اونقدر عصبانی بودم که هر کاری ازم سر می زد!!!
صورتم وبه صورتش نزدیک کردم وبا صدایی که از شدت عصبانیت دور رگه شده بود،داد زدم:
- خفه شو!دهنت وببند وخوب گوش کن ببین چی میگم...اونی که توی عوضی بهش میگی اون دختره،تمام زندگی منه!دخترای آشغالی که توی بی شعور تو کل 24 سال زندگی احمقانه ات دیدی،به گرد پای رهای منم نمیرسن!!!یکی مثل سحر با رها قابل مقایسه نیس.فرقشون از زمین تا آسمونه!
سرم وزیر گوشش بردم وزمزمه کردم:
- برو به اون دختره آشغال بگو،برام با همین دیواری که روبرومه هیچ فرقی نداره...البته (پوزخندی زدم...) حیف دیوار که به سحر نسبتش بدم!بهش بگو رادوین چه رهارو پیدا کنه وچه پیدا نکنه،یه نگاه به دخترایی مثل تو نمیندازه...تا وقتی یکی مثل رها توقلب منه،محاله که سحر وامثال سحر به چشمم بیان!
بیشتر یقه اش وفشردم...به حدی که نفس کشیدن براش غیر ممکن شده بود!...بی توجه به صورت سرخ شده وحال بدش،زیرلب غریدم:
- فهمیدی یا دوباره بگم؟
درحالیکه نفسش بند اومده بود،سری به علامت تایید تکون داد...با تلاش وتقلا ازم می خواست که یقه اش و ول کنم.
اما من بیشتر فشارش دادم...خیلی عصبانی بودم ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که تمام حرص وعصباینتم وروی سعید خالی کنم...
- رادوین ولش کن...کشتیش لعنتی!
اگر داد امیر نبود،با دستای خودم خفه اش می کردم...
کلافه وعصبی یقه سعیدو رها کردم وبه عقب هلش دادم...طوریکه چند قدم به عقب رفت...دستش وگذاشته بوی روی گلوش وسعی می کرد نفس بکشه!...
بی توجه به حال بد سعید،به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفتم...کتم واز روی چوب لباسی برداشتم وبدون اینکه نیم نگاهی به سعید وامیر بندازم،با قدمای بلند به سمت در رفتم...
عصبانی تر از اونی بودم که بخوام بمونم وچرندیات سعیدو بشنوم...می دونستم که اگه یه ثانیه دیگه بمونم کشته شدن سعید به دست من قطعی میشه!!!
دستگیره درو به دست گرفتم ودرو باز کردم و...
خانوم فتاحی رو دیدم که سیخ پشت در وایساده بود وترسیده ونگران به من نگاه می کرد!
واسه یه لحظه یاد رها افتادم...یاد فال گوش وایسادناش!!!وقتی فال گوش وایمیستاد ومن مچش ومی گرفتم،همین جوری سیخ میشد وزل میزد به من...بعدشم که بهش می گفتم تو داشتی به حرفای من گوش می دادی،انکار می کرد!...
می بینی رها؟...تمام خاطراتمون واز حفظم!چطور دلت اومد من وبا این همه خاطره تنها بذاری؟نگفتی به دو روز نکشیده از غصه دیوونه میشم؟!...
قیافه ترسیده و سیخ شده رها درست جلوی چشمام جاش خوش کرده بود...
دوباره همون بغض لعنتی توی گلوم جون گرفت!...بغضی که پنج ماهه باهام عجین شده...هرجا که میرم هست!همیشه توی گلومه وگاهی...مثل حالا،وقتی خاطره ها واسم زنده میشن،بدجوری نفس گیر میشه...
خیره خیره خانوم فتاحی رو نگاه می کردم...
پوزخندی روی لبم نشست!...
شاید این حرکتش خیلی شبیه رها بوده باشه اما...این کجا و رها کجا؟...هیچکس مثل اون نیست...
نگاهم واز منشی گرفتم وخواستم از اتاق خارج بشم که صدای امیر به گوشم خورد:
- کجا داری میری؟...
بی توجه به حرف امیر،از کنار منشی گذشتم وبه سمت در ورودی شرکت رفتم...امیر مدام صدام می کرد وازم می خواست وایسم اما من توجهی نکردم واز شرکت خارج شدم.
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم...
طولی نکشید که رسید.سوار شدم ودکمه پارکینگ ولمس کردم...
کلافه وبی حوصله به آینه آسانسور تکیه دادم وچشمام وبستم...یه نفس عمیقی وصدا دار کشیدم وبغضم وفرو دادم...مثل تمام این پنج ماه!...
بالاخره آسانسور رسید...درش وهل دادم وبیرون اومدم.با قدمای بلند به سمت ماشینم رفتم که فاصله چندانی باهام نداشت...
به سمت در راننده رفتم وخواستم قدمی به ماشین نزدیک بشم که یکی درست روبروی من،وایساد ومانع شد...
نگاهی به کفشای زنونه اش انداختم...یه جفت کفش پاشنه بلند قرمز!کفشایی که این روزا هرجاکه میرم،باهام میان ومزاحمم هستن...
سرم داشت از شدت عصبانیت وکلافگی منفجر می شد!اعصاب این یکی رو دیگه ندارم...
سرم پایین بود وتلاشی هم برای نگاه کردنش نکردم...نفسم ومثل فوت بیرون دادم وباصدای آرومی گفتم:برو کنار...
صدای مزاحمش به گوشم خورد...صدایی که از شنیدنش،حس جنون بهم دست می داد!جنونی از سر عصبانیت وتنفر...
- رادوین...باید باهات حرف بزنم عزیزم!...
اخمی روی پیشونیم نشوندم وسر بلند کردم...اما حتی نیم نگاهی به سحر ننداختم!...خیره شدم به در آسانسور که پشت ماشینم قرار داشت...از خیره شدن تو چشمای این بَشرم متنفرم چه برسه به حرف زدن باهاش!...
بالحن خشک وجدی گفتم:صدبار بهت گفتم وبازم برای بار صدویکم میگم...من عزیزتو نیستم!...
واخمم وغلیظ تر کردم تا تاثیر حرفم بیشتر باشه...می خواستم زودتر گورش وگم کنه وبره!
برعکس تصورم قدمی بهم نزدیک شد!...
نفس عمیق وکشداری کشید وبالحن مثلا پرعشوه اما ازنظر من حال بهم زنی گفت:رادی...تو هرکاری کنی،هرچیزی بگی،بازم برای من عزیزی...
پوزخندی روی لبم نشست...
خیره خیره در آسانسور ونگاه می کردم!...زیرلبی گفتم:اگه واست عزیزم،زودتر گورت وگم کن...نذار با بودنت،کسی که واست عزیزه زجر بکشه!

نگاه خیره اش روی من ثابت بود...روی منی که حتی کوچک ترین نگاهی بهش نمی انداختم...
صدای ناراحت ودلخورش به گوشم خورد:
- چرا بهم نگاه نمی کنی؟...تو داری بامن حرف میزنی نه با آسانسور!
اخمم وتمدید وکردم وبالحن جدی جواب دادم:
- حتی نگاه کردن به توام برام عذاب آوره...ارزش یه نیم نگاهم نداری سحر...حتی یه نیم نگاه!
پوزخند صدا داری زد...بالحنی که مختص عشوه های مزخرف خودش بود،گفت:چرا 8 سال پیش ارزش خیره شدن داشتم اما حالا حتی ارزش یه نیم نگاهم ندارم؟...
پوزخند صداداری تحویلش دادم...درست مثل خودش!
- تو اون موقعم ارزش نداشتی،من خر بودم که فکر می کردم با ارزشی...حالا که عاقل شدم،به بی ارزش بودنت پی بردم!
یه قدم دیگه بهم نزدیک شد...سرش وبلند کرد وخیره شد توچشمام...
بدجور بهم نزدیک بود...به حدی که حالم داشت از بوی عطرزننده اش بهم می خورد!
نفس عمیق دیگه ای کشید ودوباره همون لحن پرعشوه:
- کی تورو عاقل کرد؟...اون دختره؟...
مکث کوتاهی کرد...با لحن متفکری ادامه داد:
- اووووم...اسمش چی بود؟...رها؟!!...آهان آره.همون رها تورو عاقل کرد؟...الهی...کسی که خودش یه جو عقل توسرش نیست،چطوری می تونه یکی دیگه رو عاقل کنه؟اون اگه عاقل بود، یکی مثل تورو ول نمی کرد ونمی رفت!!!
نمی تونستم ساکت بشینم وبه اراجیفش گوش بدم...یکی مثل اون حق نداشت درمورد رها اونجوری حرف بزنه!
نگاهم واز روبرو گرفتم ودوختم به چشماش...چشمایی که روی چشمای من خیره بودن!...
اخمی کردم وباعصبانیت گفتم: به زبون آوردن اسم رها لیاقت می خواد،که یکی مثل تو حتی لیاقت اونم نداره!...توکه هیچی از رها نمی دونی،بهتره دهنت وببندی واظهار نظر نکنی...
خندید...مثل همیشه پرعشوه والبته رو مخ!!!!
خنده اش که تموم شد،بالحن تمسخر آمیزی گفت:چرا از اون دختره طرفداری می کنی؟...از دختری که عشقت وپس زده؟کسی که بدون خداحافظی ازپیشت رفته؟کسی که دوست داشتنت ونادیده گرفته و بهت پشت کرده؟بعداز پنج ماه،نذاشته حتی از حالش باخبر بشی...این یعنی چی؟یعنی کوچکترین ارزشی براش نداری!یعنی دوستت نداره!یعنی...
- خفه شو!
اونقدر عصبانی و بلند داد زدم که حرف تو دهنش ماسید...
ساکت شد ومتعجب زل زد توی چشمام!
نگاه عصبانی حواله اش کردم وگفتم:رها...اینی نیست که تو وسعید وامثال شماها میگید!!!شماکه سهله،حتی اگه همه دنیا دست به یکی کنن واز رها بد بگن،من یکی باور نمی کنم!رها بی معرفت نبود...اگه رفته،اگه حالا کنارم نیست،اگه پنج ماهِ تمومه ازش بی خبرم...حتما یه دلیل محکم داره!
- دلیل محکم؟...می تونم بپرسم چه دلیل محکمی؟!
- نمی دونم...حالا نمی دونم ولی مطمئن باش می فهمم!خیلی زود پیداش می کنم ومی فهمم...من رها رو پیدا می کنم وبرش می گردونم...حالام بهتره از جلوی راه من بری کنار!می خوام برم.
سحر اما برخلاف خواسته من،بهم نزدیک تر شد...دستش وبه سمتم دراز کرد ویه پیرهن مردونه ام وگرفت!
روی نوک پا بلند شد تا مثلا هم قد من بشه!...سرش وبالا گرفت ودر نزدیک ترین فاصله ممکن از من وایساد.
لبخندی زد وبالحن مهربونی گفت:رادی...دلم می سوزه!...وقتی اینجوری به این درو اون در میزنی تا پیداش کنی...وقتی اینجوری انتظار می کشی.تمام وجودم آتیش می گیره وقتی تورو اینجوری می بینم!دست از سر اون عشق بردار!رها برگشتنی نیست...عمر وجوونیت وپای یه اتفاق غیر ممکن نذار!به فکرخودت باش...اگه دست از لجبازی برداری،خودم کمکت می کنم تا فراموشش کنی!خودم پات وایمیسم...رادوینم...من تاتهش باهاتم!بیا برگردیم به اون روزا!بیا دوباره عاشق هم باشیم...رهایی که مزاحم بود،حالا رفته...من وتو می تونیم بدون مزاحم عاشق باشیم!...عزیزم...من دوستت دارم!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...واز عصبانیت نفسم به شماره افتاده بود!
کلافه وعصبی دستش وپس زدم تا یقه پیرهنم و رها کنه...
- تو زبون آدمیزاد حالیت نیست.نه؟!وقتی حالم ازت بهم می خوره،قطعا نمی تونم عاشقت بشم!!!این وتوگوشت فرو کن سحر،روزای مزخرف گذشته قابل برگشت نیستن!حتی اگه رها نباشه!...این روزا درسته رها نیست...اما عشقش که هنوز هست!یادش که هست...تا وقتی عشق رها توی قلب منه،هیچ دختری واسم کوچکترین ارزشی نداره.
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،باعصبانیت پسش زدم وقدمی به سمت ماشین برداشتم...درو باز کردم وبی معطلی سوار شدم.
اور کتم وانداختم روی صندلی شاگرد واستارت زدم...
بدون اینکه نیم نگاهی به سحری که خیره خیره زل زده بود بهم،بندازم...ترمز دستی رو خوابوندم وراه افتادم...
پوزخندی روی لبم نقش بسته بود...پرحرص وعصبانی پدال گازو فشار دادم...
چرا هنوز فکر می کنه خاطرات گذشته برگشتنی ان؟!...با چه رویی هنوز پاپیچ منه؟...چرا دست ازسرم برنمی داره؟...این اصرارای مکرر وحرفای مزخرفش،کاری می کنه که حتی بیشتراز گذشته ازش متنفر بشم...حالم از سحر بهم می خوره!
اراجیفش اصلا واسم مهم نیستن...مزخرفات سعیدم همین طور...اما میون تمام حرفای سحر وسعید،تنها یه چیز من ومی ترسونه...
اینکه رها دوستم نداشته باشه!...
پنج ماهه با فکرو یاد رها زندگی کردم...با امید این که شاید دلیلش برای رفتن چیزی به جز دوست نداشتن من باشه!اگه رها من ونخواد،اگه دیگه عاشقم نباشه،اگه واسش ارزشی نداشته باشم...دیگه هیچ کاری ازدستم برنمیاد!...تمام این مدت تو کله ام فرو کردم که رها برای رفتنش یه دلیل محکم داشته وهنوز عاشق منه!...من بالاخره پیداش می کنم ودلیل رفتنش ومی فهمم...و برش می گردونم!رهارو برمی گردونم تا امثال سعید وسحر دست از آسمون ریسمون بافتنشون بردارن...
دنده رو عوض کردم و بادست دیگه ام که روی فرمون بود،دور زدم...
نفس عمیقی کشیدم تا فکر سعید وسحر وحرفای مزخرفشون از ذهنم بیرون بره...
زیرلب زمزمه کردم:
- تو برمی گردی رها... برمی گردی!
دست دراز کردم وضبط وروشن کردم...این فکر مخشوش وشلوغ باید یه ذره آروم بشه...
اول صدای آهنگ وبعد صدای خواننده توی ماشین پیچید:

از دل من،کی خبر داره به جز تو
نگیر از من خاطرات و...توکجایی؟
دنبال تو،همه جا گشتم نبودی
همه ی دنیام تو بودی...تو کجایی؟

چشمای تو...چرا از یادم نمیره؟
دل من آخر میمیره...توکجایی؟
کـــاش می رسید،یه خبر از تویه روزی
دل تنگ من اسیره...توکجایی؟

بی خبر از...پیش من رفتی عزیزم
تو نباشی،من مریضم...بی وفایی
اشکای من،میریزه باز دونه دونه
چرا هیشکی نمی دونه...توکجایی؟

چشمای تو...چرا از یادم نمیره؟
دل من آخر میمیره...توکجایی؟
کاش می رسید،یه خبر از تویه روزی
دل تنگ من اسیره...توکجایی؟...

"توکجایی- محمد نجم"


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: