درهمساگی گودزیلا قسمت15(قسمت آخر)
تاريخ : چهار شنبه 18 شهريور 1394برچسب:, | 16:35 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli

بالاخره بعداز دقیقه هایی که از نظر من طولانی ترین دقیقه های عمرم بودن،رسیدیم... سعید می خواست یه کم دور تراز بیمارستان ماشینش وپارک کنه و باهم بریم...اما دل نگران من نمی تونست طاقت بیاره!... سرعت ماشین خیلی کم بود وسعید داشت پارک می کرد...طاقت انتظار کشیدن نداشتم...داشتم دیوونه می شدم!ممکن بود با یه لحظه دیر رسیدنم،یه عمر باپشیمونی زندگی کنم... باعجله و آشفته در ماشین و باز کردم و خواستم پیاده شم که سعید زد رو ترمز... - چی کار می کنی رها؟... از ماشین پیاده شدم ودرو بستم...در حالیکه به سمت در بیمارستان می دویدم،داد زدم: - دیر میشه سعید...دیر میشه! و منتظر جوابش نموندم وسرعتم و بیشتر کردم... بی رمق بودم...و هیچ توانی تو وجودم نبود...اما با اون حال تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم که نذارم دیر بشه!!!...صورتم از اشک خیس بود...بغض توی گلوم جاخوش کرده بود...و ترس ونگرانی واضطراب...همراه یه عذاب وجدان دیوونه کننده عذابم می داد! نمی دونم چجوری وباچه حالی از در ورودی گذشتم و خودم وبه در اصلی بیمارستان رسوندم...جلوی در مکث کوتاهی کردم ودستی به صورتم کشیدم...در شیشه ای رو هل دادم و وارد شدم... نگاهم دورتا دور اون محیط شلوغ چرخید...جایی که آدمای مختلف،باهر تیپ و ظاهری از بچه و جوون و پیرگرفته،منتظر وآشفته با حال و اوضاع وخیم روی صندلی ها نشسته بودن... از دیدن اون آدما،توی اون وضعیت...حس بدی بهم دست داد!...نگرانیم شدت گرفته بود... محیط بیمارستان به خودی خود دیوونه کننده هست...اونم برای آدمی با حال و روز من! چشم از آدمای روبروم برداشتم...و نگاهم دورتادور اون محیط شلوغ چرخید...بالاخره روی قسمتی که تابلوی "پذیرش" بالاش به چشم می خورد،ثابت موند...با عجله به سمت پذیرش رفتم...یه پرستار جوون مشغول به کار بود... باچشمای اشکی خیره شدم بهش...و صدام وصاف کردم...اما برعکس تلاشم،صدام خش دار وگرفته بود: - ببخشید خانوم...دنبال یه بیمار تصادفی می گردم!...رادوین رستگار...کجاست؟... پرستار نگاه دلسوزی به حال وروز داغونم انداخت...لبخندآرامش بخشی زد وخواست چیزی بگه که صدایی از پشت مانع شد... - رها...بالاخره اومدی؟!... به سمت صدا چرخیدم وبا ارغوان روبرو شدم...ارغوانی که صورتش از اشک خیس شده بود...وچشماش قرمز و پرخون بود!...نگاهم از روی صورتش سُر خورد وپایین تر رفت...شکمش بزرگ شده بود...خیلی بزرگ تر از ماه های اول!...واین خودش نشون می داد که من برای یه مدت طولانی از همه چیزوهمه کس دور بودم...از آدمایی که دوسشون داشتم...آدمایی که مهم تریشون رادوین بود...رادوینی که حالا روی تخت بیمارستان جاخوش کرده!... قدمی به سمت ارغوان برداشتم...خیره شده بودم توچشماش...زمزمه کردم: - رادوین کجاست؟... نگاهش وازم گرفت...سربه زیر انداخت...لبش وبه دندون گرفته بود تا مانع سرازیر شدن اشکش بشه...پربغض گفت:دیر اومدی رها... با این حرفش،ته دلم خالی شد... بهت زده خیره شده بودم بهش... ارغوان ادامه داد: - رها...به خاطر تو اومده بود!...می خواست ببینتت...نشد...نتونست!...نتونس ت برای آخرین بار تورو ببینه... توان هر کاری ازم گرفته شده بود...دیگه رمقی برام نمونده بود...دیگه دنیایی باقی نمونده بود...دیگه رادوینی نبود!... بند کیف دستیم بی اختیار از دستم رها شد و کیف روی زمین افتاد... قطره اشکی روی گونه ام چکید...بغض آلود زمزمه کردم: - الان کجاست؟... سر بلند کرد و نگاه اشکیش و دوخت به چشمام... - بردنش تویکی از اتاقا...همین چند دیقه پیش بود که...(این جمله رو ادامه نداد...انگار توان نداشت که اون حرف وبزنه...بدون ادامه دادن اون جمله،گفت:)می خواستن ببرنش اما...من نذاشتم.تو باید می دیدیش...ازشون خواستم یه کم مهلت بدن تا تو بیای...الان تویکی از اتاقای بخشه...اتاق 225! و به انتهای راهروی روبرو اشاره کرد... سری تکون دادم و دستی به گونه سرد وخیسم کشیدم...و تمام توان و به کار گرفتم...قدم اول وبرداشتم...به هرسختی بود به سمت راهرو رفتم... از کنار ارغوان گذشتم...قدم هام سست بود...آروم و بی رمق!... دلم خالی شده بود...بی اختیار اشک می ریختم...اما پلک نمیزدم!...نگاهم روی راهرو ثابت بود...و باهرقدم بهش نزدیک تر می شدم... وارد راهرو شدم...نگاهم روی اون اتاقای لعنتی چرخید...یکی یکی ردشون کردم...و بالاخره...رسیدم به انتهای راهرو...به اتاقی که ارغوان گفته بود!... جلوی در اتاق متوقف شدم... دیگه نمی تونستم قدم بردارم...سخت بود!...سخت بود اون در لعنتی رو باز کنم و بارادوینی روبرو بشم که روی تخت دراز کشیده...رادوینی که دیگه بلند نمیشه!رادوینی که دیگه چشمای عسلیش توان خیره شدن توچشمای من وندارن...یه رادوین با چشم های بسته وتن سرد!...اونقدر شجاع نبودم...نمی تونستم!...

چشمام وبستم... قطره های اشک مزاحم دست از سرم برنمی داشتن...بی اختیار جاری می شدن و من توان کنار زدنشون و نداشتم... نفس عمیقی کشیدم که به خاطر بغض سنگین توی گلوم خش دار ولرزون بود... شجاع باش رها...این آخرین باریه که می تونی ببینیش!...از این شانس دست نکش...حالا که داغونی و قراره بعداز این با خاطرات عشق رادوین وعذاب وجدانت زندگی کنی،خودت واز این فرصت محروم نکن...شجاع باش وببینش...مگه همین و نمی خواستی؟مگه دلتنگش نبودی؟!...پس برو.باید ببینیش... با اون حرفا وجرئتی که به خودم تزریق کردم دلم یه کم آروم شد... نفس عمیق دیگه ای کشیدم...و چشم باز کردم... اشکام و کنار زدم و...دستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم...دستم می لرزید!...یه لرزش محسوس و غیر قابل انکار...اما مهم نبود...من باید رادوینم و می دیدم... دست سرد ولرزونم روی دستگیره در قرار گرفت...مکث کوتاهی کردم... قطره اشکی روی گونه ام جاگرفت... و بعد...دستگیره رو فشار دادم...در بازشد... قلبم دیوونه وار به سینه می کوبید...قلبی که تو یه تن سرد وبی رمق جاخوش کرده بود!... دستم وگذاشتم روی قلبم که بدجور بی قراری می کرد...نفس عمیقی کشیدم... و در ِ نیم لا رو کاملا باز کردم...قدمی به سمت اتاق برداشتم و وارد شدم... درو پشت سرم بستم...وبعد برگشتم سمت تنها تختی که توی اتاق قرار داشت... برخلاف چند لحظه قبل،قلبم دیگه بی قراری نمی کرد...آروم شده بود...خیلی آروم...اما آرامش نداشت!...آشوبی توی دلم برپابود!...یه آشوب بی صدا ومسکوت...انگارقلبم از حرکت وایساده بود...به قدری آروم وکند میزد که انگار نفس های آخرش ومی کشید... رادوین بود...از همون فاصله هم می شد تشخیص داد که اونی که روی تخت دراز کشیده،رادوین منه... سست و بی رمق قدمی به سمت تخت برداشتم...یه قدم دیگه... خیره شدم به رادوین... بی حرکت و آروم روی تخت دراز کشیده بود...باچشمای عسلی که بسته شده بودن!...پای راستش گچ گرفته شده بود!...و بدون هیچ حرکتی روی تخت جاخوش کرده بود...دستای مردونه اش هم کنار بدنش ثابت بودن...بدون حرکت!... بغض توی گلوم شدید تر شده بود...وقلبم آروم میزد...طوریکه انگار دیگه علاقه ای به زدن نداره!... با قدم های آروم فاصله بینمون و طی کردم...و کنار تختش جا گرفتم...درست سمت چپ تختش... حالا بهش نزدیک شده بودم ومی تونستم صورتش و دقیق ببینم...خیره شدم بهش... روی پیشونیش یه خراش افتاده بود...همین طور روی گونه اش...و روی بینیش!...زیر چشم چپش هم یه کبودی نسبتا بزرگ ومحسوس...و گوشه لبش...پاره شده بود!... دستم بی اختیار حرکت کرد...به سمت صورتش رفت...وروی لبش نشست... از تماس انگشتام با لب رادوین،تمام وجودم لرزید... لبش سرد بود!...صورتش هم...خیلی سرد تر ازمن...و همین یه نشونه بود...از اینکه رفته...و من تنها شدم!... انگشت اشاره ام و روی زخم لبش کشیدم... و تصویر صورتش جلوی چشمام تار شد!...قطره اشکی روی گونه ام جاخوش کرد... خیلی سریع دستی به چشمای اشکیم کشیدم... نمی خوام آخرین خاطره ای که با رادوین دارم زیر یه پرده اشک تار باشه!...می خوام صورتش و واضح ببینم...می خوام این چهره مردونه...این چشمای عسلی بسته...این آدمی رو که روی این تخت دراز کشیده وبی حرکته...این اتاق...این بیمارستان...این روز!...می خوام همه و همه رو به خاطرم بسپارم...موبه مو!...باید آخرین خاطرم و ازحفظ باشم... خیره خیره به رادوین نگاه می کردم... آروم وبی صدا چشماش و روی هم گذاشته بود...درست مثل اینکه خواب باشه...عادی بود!...اما این خوابش عادی نبود...مثل بقیه خوابیدن هاش نبود...فرق می کرد...بیدار شدنی در کار نبود! لبخندی روی لبم نشوندم...و بالحن بغض آلود وغمگینی گفتم:سلام رادوینم...من اومدم!...ببین...اومدم پیشت!...مگه منتظرم نبودی؟...پس چرا نموندی؟...داشتم میومدم پیشت...چرا رفتی؟قرارمون نبود بری...قرار نبود ستاره ات و تنها بذاری!مگه ماه ستاره رو تنها میذاره بی معرفت؟...کجا رفتی؟باخودت نگفتی دلم بدون نور ماه تاریک وسوت وکور میشه؟من که به جز تو ماه دیگه ای ندارم!...چجوری تواین تاریکی دووم بیارم؟!... قطره های اشک صورتم وخیس کرده بودن...اما اهمیتی ندادم...خیره خیره رادوین ونگاه می کردم وباهاش حرف میزدم...دست خودم نبود!...خیلی حرفای ناگفته داشتم...باید یه جوری اون حرفارو میزدم... رادوین باید از حرفای دلم باخبر می شد... - مگه نگفتی همیشه باهمیم؟هیچ وقت ازهم جدانمیشیم؟!...هیچ چی مارو ازهم دور نمی کنه؟...پس حالا چرا ازم دور شدی؟...حالا که فاصله ها از بین رفتن،چرا توباید دور بشی؟...اونم یه دوری که دیگه برگشتی نداره؟!...رادوین چرا حالا باید بری؟...حالاکه سحر نیست،بابک...هیچ کدوم از اونایی که به عشقمون حسودی می کردن نیستن...حالاکه دیگه مانعی برای به هم رسیدنمون وجود نداره...چرا؟ لبم وبه دندون گرفتم...و قطره اشکی روی صورت خیسم راه گرفت... - دلم برات تنگ شده بود رادوین!واسه خودت،نگاهت،حرفات...رها گفتنات...می خواستم زل بزنم تو چشمات و بهت بگم پشیمونم. مسبب داغون شدن تو من بودم،می خواستم معذرت خواهی کنم...می خواستم بهت بگم دوستت دارم!بهت بگم دور بودن از تو چقدر سخته...چرا رفتی؟...رادوین...من با دلم چیکار کنم؟!!با این همه خاطره؟...هوم؟...من باید چیکار کنم؟ قدمی به سمتش برداشتم و نزدیک تر شدم...خیلی نزدیک!... خم شدم وسرم وگذاشتم روی سینه اش!...چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم... هنوز بوی تلخ اون عطر معرکه باقی مونده!...عجیبه ولی تن رادوین در هرشرایطی همین بوی آرامش بخش و میده...با ولع بو کشیدمش... سرم وبه سینه اش فشار دادم و هق هق کردم...میون هق هق گریه هام نالیدم: - رادوین...بگو هنوز هستی!بگو نرفتی...بگو ستاره ات وتنها نذاشتی!...ماه که از ستاره اش دور نمیشه!... پاشو رادوین...چشمات وباز کن...زل بزن توچشمام...دلم واسه نگاهت تنگ شده!صدام کن...دلم واسه صدات تنگه...بهم بگو دوستم داری،بگو تنهام نذاشتی،بگو فاصله تموم شده...بغلم کن رادوین...من و تو آغوشت بگیر...آرومم کن!...پاشو رادوین...وقت خواب نیس...حالا وقت رفتن نیس!...حالم بده رادی...داغونم...بگو برمی گردی...بگو نمیری...بگو دوسم داری...رادوین... ودیگه نتونستم ادامه بدم...گریه ام شدت گرفته بود...به حدی که به سختی نفس می کشیدم!...اما من تو اون لحظه حتی کوچکترین اهمیتی به نفس کشیدن نمی دادم!!!...سرم وبه سینه رادوین فشار دادم...و هق هق کردم...تا جایی که می تونستم اشک ریختم.....

یه آن حس کردم سینه رادوین بالا وپایین میره!...انگار داره نفس می کشه...و یه صدای مبهم ازضربان قلبش...انگار که قلبش میزنه!
لبخند تلخی روی لبم نشست...زمزمه کردم:
- دیوونه شدم...اونقدر دلم برات تنگ شده که صدای ضربان قلب خیالیت تو گوشم می پیچه!...
قطره اشکی به هزار تا اشک روی گونه ام اضافه شد...بغض توی گلوم قصد داشت نفسم وببره!ومنم علاقه ای به نفس کشیدن دوباره نداشتم!!!...می بُرید وخلاصم می کرد...مُردن از زندگی کردن با اون وضعیت که بهتر بود!...
بغض لعنتیم وشکوندم واشک ریختم...برای دقیقه های طولانی...اونقدر اشک ریختم که سینه رادوین خیسِ خیس شد!...
تو هق هق گریه های خودم غرق بودم که گرمای دستی رو روی سرم حس کردم...وبعد یه صدای آشنا توی گوشم پیچید:
- اگه بگم دوست دارم...عاشقتم...هیچ وقت تنهات نمیذارم...همیشه کنارت می مونم...دست از گریه کردن برمی داری؟...رها...دوستت دارم!...من هیچ جا نرفتم...نگاه کن...اینجام...تورو خدا گریه نکن...
باشنیدن صدای رادوین ته دلم خالی شد!...هق هق گریه هام واسه یه لحظه آروم شد و سکوت کردم...بادقت گوش دادم تا ببینم بازم صدای خیالیش به گوشم می خوره یانه!...
- نگام نمی کنی؟...
و بعد دستش که سرم ونوازش می کرد!...
انگار توهم نیست...اگه صداش خیال باشه،نوازشش که دیگه واقعیه!...یعنی رادوین زنده شده؟...مگه الکیه؟!!!
ترسیده بودم...از شنیدن صدای رادوین خوشحالم بودم اما شدت ترسم از احساس شادیم بیشتر بود!...فکر اینکه مرده زنده شده باشه ترسناکه...حالا فرق نداره رادوین باشه یا هرکس دیگه!!!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شجاع باشم...نباید بترسم!...
مکث کوتاهی کردم وبعد...سرم واز روی سینه اش برداشتم...سربلند کردم و...
نگاهم به نگاه عسلیش گره خورد!...زل زده بود به من وچشم ازم برنمی داشت...یه لبخندمهربون وقشنگ روی لبش جاخوش کرده بود...
ترسیده وگیج خیره شده بودم بهش...
هیچ رقمه توکتم نمی رفت رادوین زنده باشه!!!...خودم دیدم تنش یخه...اصلا حرکت نمی کرد!عین مرده ها بود...یهو چرا زنده شد؟...نه اینکه از زنده شدنش ناراحت باشم!خیلی خوشحالم...اما خب ترسناکه!!!...چجوری زنده شد؟!
آب دهنم وصدادار قورت دادم و بالحنی که ترس توش موج میزد،گفتم:تو...زنده ای؟!...
با این حرفم،به خنده افتاد...میون خنده هاش گفت:چیه؟...نکنه می خواستی بمیرم؟!
نگاهی به چشماش انداختم...بازِه بازه!...لبش...داره می خنده...قفسه سینه اش...بالاوپایین میره...نه...مثل اینکه واقعا زنده اس!!!...
- نه خب!...ولی آخه چجوری زنده شدی؟
خندید...چشمکی زد وباشیطنت گفت:راستش...از خدا که پنهون نیست،از تو چه پنهون...تاهمین چند دیقه پیش در محضر جناب عزرائیل بودم!...دیگه کارش داشت تموم می شد...چیزی نمونده بود جونم وبگیره که یهو دیدم گوشیش زنگ خورد.یه دیقه دست از خفه کردن من برداشت و گوشیش وجواب داد...چند دیقه که حرف زد کاشف به عمل اومد دوس دخترش پشت خطه!!!...هیچی دیگه آقا...این شروع کرد به لاو ترکوندن با دوس دخترش ومنم معطل بودم!...حرفاشون که تموم شد،بیخیال من راه افتاد بره...بهش گفتم کجامیری عزارائیل جون؟هنوز جونه من ونگرفتی!...ولی عزرائیل گفت:وخ ندارم.ازخیرت گذشتم...و رفت!!!...و بعدش این شدکه می بینی...من حَی وحاضر درخدمتت هستم!!!
اخم ریزی کردم...
لبه تخت نشستم و خیره شدم توچشماش... بالحن جدی گفتم:رادوین دارم جدی باهات حرف میزنم!
لحن من وکه دید،خنده اش وجمع کرد...و زل زد توچشمام...دیگه هیچ شیطنت وشوخی تو نگاهش موج نمیزد...صداش توگوشم پیچید:
- یه تصادف ساده بود!...اونقدر جدی نبود!...
وبعد...لبخندی زد...دوباره شیطون شده بود!...ادامه داد:
- من اصلا نمردم که بخوام نزده بشم!!!از اولش زنده بودم!(چشمکی زد...)ولی خدایی چقدر من ودوست داری!فکر نمی کردم بمیرم انقد گریه کنی...چه حرفای قشنگی میزدی...میگم...بازم داری از اون حرفا بزنی؟...
اخمام بدجور رفته بود توهم...
دیگه هیچ ترسی نداشتم...احساس نگرانیمم که به کل مفقود شده بود!...تنها احساسی که داشتم یه خوشحالی وهیجان بی انتها بود...البته همراه یه ذره عصبانیت!!!...
من همه چی رو جدی گرفته بودم...ازنگرانی ودلهره به دیوونگی رسیده بودم...چقدر گریه کردم!...یعنی تو کل این مدت سرکار بودم؟آخه این موضوعم شوخی برداره که اینا زدن توجاده خاکی؟!
خیره شدم توچشمای عسلیش وبالحنی که سعی می کردم عصبانی به نظر برسه گفتم:نخیر!ندارم...من وسرکار میذاری؟...آره؟!
خندید...
- نه به جونه رادوین!...من غلط بکنم بخوام تورو سرکار بذارم!تقصیر من نبود...ارغوان این نقشه رو ریخت!
گیج ومتعجب نگاهش کردم...
- ارغوان؟
سری به علامت تایید تکون داد...شمرده شمرده گفت:ارغوان این کارو کرد که تورو بکشونه اینجا...خیلی بهش گفتم از همچین سلاحی استفاده نکنه اما گوشش بدهکار نبود!...
یه چشم غره اساسی و توپ بهش رفتم...
- توگفتی ومنم باور کردم!...خجالت نمی کشی؟این چه سلاح مزخرفیه؟!صدبار مُردم وزنده شدم!می دونی چقدر گریه کردم؟...
و بعد...دستم ومشت کردم وبی هوا یه ضربه محکم به پای گچ گرفته اش زدم!...که باعث شد دادش بره هوا!...
خیره شدم بهش...
قیافه اش مچاله شده بود وجوری ادا درمیاورد که انگار خیلی دردش گرفته!
اخمی کردم و بهش تشر زدم:
- خوبه خوبه!واسه من فیلم بازی نکن...پات که واقعا نشکسته!
ودَق!!!...یه ضربه محکم دیگه حواله پای گچ گرفته اش کردم...
دوباره داد زد...صورتش سرخ شده بود!...جوری که انگار داره از درد جون میده...
ایول بابا!...چه هنرپیشه قََدَری!!!این همه هنرمند بود ومن خبر نداشتم؟...
لبخند محوی زدم وتحسین آمیز گفتم:ایول رادی!...قیافت کُپ این آدمایی شده که پای شکسته اشون وکتلت کردن!!!
اخمی کرد...زیرلب غرید:
- قیافه ام اون ریختی شده چون واقعا پای شکسته ام وکتلت کردن!!!
خندیدم...
- دروغ نگو دیگه!...فیلم بازی نکن...پای شکسته کدومه؟!
اخمش غلیظ تر شد...به پاش که توگچ بود اشاره کرد وگفت:ایناهاش دیگه!پام واقعا شکسته...درد می کنه!...زدی کتلتش کردی!
چشمام چهار تاشد!...متعجب گفتم:مگه نگفتی همش فیلم بود؟...

تو که نمیذاری آدم درست حرف بزنه!...من کی گفتم تصادف نکردم؟...واقعا تصادف کردم ولی یه تصادف جزئی!...پامم تو همون تصادف شکست دیگه...الانم خیر سرم بیمارم!!!روی این تخت لامصب کپیده بودم که یهو دیدم یکی افتاده تو بغلم و داره های های گریه می کنه وباخودش حرف میزنه...بعد که فهمیدم تویی از خوشحالی بال درآوردم!...اما توانگار هیچ حس خاصی نداری!بابا بی احساس پنج ماه ودوهفته اس هم دیگه رو ندیدیم...می دونی من تواین دوری لعنتی چی کشیدم؟(اشاره ای به پای شکسته اش کرد وبالحن دلخوری گفت:)اون وخ تواینجوری ازم استقبال می کنی؟...
و نگاهش وازم گرفت و روش وبرگردوند...خیره شد به یه نقطه نامعلوم!...
همچین اون جمله آخرش و با ناراحتی ودلخوری گفت که دلم براش کباب شد!...حالا درسته روش بسی مزخرفی رو برای دیدارمون انتخاب کرده ولی...من هنوز دلتنگشم...تواین چند دقیقه فقط باهم دعوا کردیم!...راست میگه بیچاره...الان چه وقت جنگ وجدله؟!!
لبخند مهربونی روی لبم نشوندم وخیره شدم بهش...بی توجه به من زل زده بود به همون نقطه نامعلوم!...اخماش بدجور توهم بود...
همون طورکه خیره خیره نگاهش می کردم،بالحن منت کشی صداش زدم:
- رادویـــــن...
بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،جواب داد:
- بله؟
- قهری؟!
- نه!
نوچ نوچی کردم...و بالحن لوسی گفتم:دروغ نگو!...قهری.
محکم و جدی گفت:نیستم.
- هستی!
کلافه گفت:دِ میگم نیستم!
- اگه قهر نیستی...پس چرا نگام نمی کنی؟
چیزی نگفت...مکث کوتاهی کرد وبعد...نگاهش واز اون نقطه گرفت ودوخت به چشماش من...
با همون اخم روی پیشونیش گفت:گفتم که نیستم.
لبخندی به روش زدم...
- پس چرا اخم کردی؟
آروم آروم اخمش کم رنگ وبعد...کاملا محو شد!
لبخندم پررنگ تر شد ومهربون گفتم:ایول!...حالا شدی گودزیلای مهربون...بگو ببینم...(لحنم بوی نگرانی می داد:)خیلی دردت گرفت؟...ببخشید...فکر کردم پات سالمه وگرنه نمیزدمت!
لبخند زد...
- درد که گرفت ولی چون تویی عیب نداره!
لبخندش وبالبخند جواب دادم...
خیره خیره نگاهش می کردم...اونم زل زده بود بهم...چیزی نمی گفتیم...فقط خیره شده بودیم توچشمای هم دیگه...
چقدر دلم واسه این نگاه خاص تنگ شده بود...چقدر بی تابش بودم...چقدر معتاد این نگاهم!...
خیلی خوبه که همش یه نقشه بوده!...این که رادوین سالمه،خیلی خوبه...خیلی خوشحالم که اشکا و گریه هام الکی بوده!
بدون اینکه چشم از نگاهش بردارم،بالحنی که تمام دلتنگی هام وتوش ریخته بودم،گفتم:رادوین...دلم برات تنگ شده بود!
- تو نبودت ففط عذاب کشیدم...
لبخندی زدم...یه لبخند که جنسش با تمام لبخندای تلخ روزای گذشته فرق می کرد...
- رها...
- جانم؟...
- من ومی بخشی؟...
لبخندمهربونی به روش زدم...
- من تورو ببخشم؟...توباید من وببخشی...
سری به علامت منفی تکون داد...
- نه...این منم که باید معذرت بخوام.تو به خاطر من عذاب کشیدی...به خاطر خوشبخت موندن من رفتی...فکر می کردی سحرو دوست دارم و واسه همینم رفتی.تو ازهیچی خبر نداری رها...باید باهم حرف بزنیم...
لبخندم پررنگ تر شد...بالحن آرامش بخشی گفتم:من از همه چی خبر دارم...
نگاهش رنگ تعجب گرفت...
- خبر داری؟....از کجا؟
- سعید بهم گفت!...
- سعید؟!
سری به علامت تایید تکون دادم...و گفتم:آره...قبل از اینکه ارغوان زنگ بزنه،سعید اومدپیشم و همه حقیقت وبرام تعریف کرد...
متعجب وناباور نگاهم می کرد...گفت:آخه...سعید؟...چجوری؟ ...
- از اشتباهاتش پشیمون شده بود...از بی معرفتیش،از لجبازیش،از همه کاراش پشیمون بود...اومد پیشم تارفاقت ازبین رفته اش و دوباره از نو بسازه...(مکثی کردم و ادامه دادم:)اما تو ازکجا فهمیدی؟...این حرفارو کی بهت زد؟اینکه من به خاطر خوشبخت موندن تو رفتم؟!...
- سحر!
متعجب وگنگ خیره شده بودم به رادوین...
یعنی امکان داره؟...که سحر همه حقیقت وبرای رادوین گفته باشه؟...کسی که خودش پشت تمام نقشه هاوماجراها بود؟!!
تعجبم وکه دید،لبخندی به روم زد...صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- برای خودمم جای تعجب داره اما سحرم مثل سعید از کارش پشیمون شده!...اومد پیشم وهمه چی رو برام تعریف کرد...و حرفای سحر بود که من ومصمم کرد تا از بی محلیای اشکان دلگیر نشم و دست از تلاش برندارم.سحربهم گفت که تو به خاطر چی رفتی...ولی نمی دونست کجارفتی!...سحر همه چی رو به من گفت ورفت!...رفت آمریکا...برگشت به همون جایی که نزدیک سه سال پیش ازش اومده بود...می گفت پشیمون وشرمنده اس!ازم معذرت خواهی کرد...وگفت میره که کنارتو خوشبخت باشم...بهم گفت واسه تمام اتفاقایی که بینمون افتاده معذرت می خواد...ازم خواست ببخشمش...
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید...و پریدم وسط حرفش:
- بخشیدیش؟
خندید...نگاه خاصی ومعنا داری بهم انداخت وگفت:به تو که نمیشه دروغ گفت...نه!نبخشیدمش...دست خودم نیست.من نمی تونم سحرو ببخشم...سحر باهام بد تا کرد.حتی اگه ازبلاهایی که سرخودم آورد بگذرم و ببخشمش نمی تونم از این مورد آخر صرف نظر کنم!...سحر تورو عذاب داد...من به درک!نمی تونم از حق تو بگذرم...
لبخندی روی لبم نشست...دلم درگیر آرامشی بود که فقط درکنار رادوین و روبروی نگاه خاصش لمس می شد!...یه آرامش عجیب ودوست داشتنی...
رادوین ادامه داد:
- سعید وسحر که هیچی...ولی این وسط حساب یه نفر می موند که باید تسویه می شد!...
زیرلب زمزمه کردم:
- بابک؟...
سری به علامت تایید تکون داد...نفس عمیقی کشید وگفت:یه دعوای حسابی راه انداختم...جوری که دیگه غلط بکنه اسمت وبیاره!آدم نبود...آشغال عوضی!حتی یه ذره هم از کاراش احساس پشیمونی نمی کرد!!!
معلوم بود عصبانیه...دست خودش نبود!هروقت اسم بابک ومیاورد،عصبانی می شد...
لبخند مهربونی به روش زدم...ودستم و روی دستش گذاشتم...دستش و فشردم وبالحن آرامش بخشی گفتم:رادوین...بابک مهم نیس!دیگه هیچ کس مهم نیس...مهم من و توایم!...مهم ماییم...تورو خدا دیگه به بابک وامثال اون فکر نکن...همه چی تموم شده...الان ما مالِ همیم وهیچ کس نمی تونه ازهم دورمون کنه!
لبخندی روی لبش نشست...همون طور خیره شده بود توچشمام...
- رها...یه قولی بهم میدی؟
چه قولی؟!

بالحنی که غم ودلتنگی مردونه محسوسی توش به چشم می خورد،گفت:حالا که مال هم شدیم...یه چیز ازت می خوام.بهم قول بده که هیچ وقت هیچ چیزی رو ازم پنهون نکنی!اگه ناراحتی،اگه دلخوری،اگه عصبانی...باهام حرف بزن،ازم توضیح بخواه،بهم بگو تا بدونم...هیچ چی رو ناگفته نذار!بی خبرم نذار...از بی خبری متنفرم رها...خاطره خوشی ازش ندارم... گره دستام دور دستش محکم تر شد... - بهت قول میدم هیچ وقت هیچ چیز ناگفته ای بینمون نباشه!... لبخند روی لبش تمدید شد...یه لبخند قشنگ وخاص مختص به خودش!... نفس راحتی کشید...یه نگاه خیره وطولانی بهم انداخت وبعد...چشماش وبست!!! با صدایی که خوشحالی وناباوری توش موج میزد،گفت:رها...خواب نیس؟ خندیدم...باشیطنت گفتم:خواب که نیس...ولی اگه می خوای مطمئن بشی،یه بار دیگه پات وکتلت می کنم!...دردت اومد یعنی بیداری دیگه!!!...بزنم؟! با چشمای بسته خندید!...یه خنده از ته دل و بلند...از خنده اون،منم خنده ام گرفت... خنده اش که تموم شد،چشم باز کرد ویه نگاه مهربون بهم انداخت... - میشه این تخت ویه ذره بدی بالا؟... سری به علامت تایید تکون دادم...گره دستام واز دور دستاش باز کردم واز لبه تخت پایین اومدم...میله ای رو که بالای تخت بود به دست گرفتم.طوری تنظیمش کردم که سر رادوین درست روبروی من قرار گرفت...حالا قسمت بالایی تخت یه زاویه شاید 45درجه ساخته بود. - بشین اینجا... به لبه تخت اشاره می کرد...لبخندشیطونی زدم وحالت مشکوکی به خودم گرفتم...چشمام وریز کردم وگفتم:می خوای چیکار کنی؟ - توبشین بهت میگم! حرفی نزدم و لبه تخت نشستم...مشتاق وکنجکاو خیره شدم بهش... - درخدمتیم...بفرمایید! لبخندی زد...خیره خیره نگاهم می کرد...نگاه خیره اش باعث می شد که منم نتونم چشم ازش بردارم... بعداز مکث کوتاهی،بالحن شمرده شمرده ومهربونی گفت:گفته بودم عشقمون متفاوته!...عروس خانوم متفاوت داره...داستان متفاوت...دوری های متفاوت...نشونه عشق متفاوت(به گردنم اشاره کرد...منظورش گردنبند بود...)و...(لبخندش شیطون شد...)خواستگاری های متفاوت...یه بار تو پارک وحالام...(نگاهش وازم گرفت و یه نگاه سرسری به دورتادور اتاق انداخت...دوباره خیره شد بهم...)تویه بیمارستان!... وسکوت کرد...نفس عمیقی کشید و تک سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه...لبخند شیطونش پررنگ تر شد وبالحن خاصی گفت:بانوی رنج کشیده قصه،دوست داشتنی ترین اتفاق زندگی من...اگه یه داماد خسته،داغون،زجر کشیده و(به پای شکسته اش اشاره کرد...)چلاق... اما عاشـــق! ازت بخواد که بشی تک ستاره آسمون دلش...که بشی خانوم خونه اش...بشی تمام زندگیش،بشی عمرش...دلیل بودنش...قبول می کنی؟ حرفاش یه آرامش خاص و توی دلم جاداده بودن...و قطره اشکی رو توچشمام!...باورم نمی شد دوری تموم شده وحالا بدون هیچ مانعی بهم رسیدیم...باورکردنی نبود ولی حقیقت داشت...دوری تموم شد...وحالا رادوین داره از می خواد واسه همیشه کنارش بمونم...این یعنی انتهای خوشبختی!!! قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...ویه لبخند روی لبم جاخوش کرد!... سری به علامت تایید تکون دادم...زیرلب زمزمه کردم: - دوستت دارم رادوین... از سرخوشحالی وهیجان خندید!...یه نفس عمیق کشید ونگاه خیره اش ودوخت به چشمام...مثل من زمزمه کرد: - داماد چلاق قصه عاشقته!...دوستت دارم رها... خندیدم...اونم خندید... صدای خنده هامون که قطع شد،سکوت کردیم...نه من حرفی زدم ونه اون... رادوین خیره خیره نگاهم می کرد...ومنم دست از سرچشماش برنمی داشتم... سرش واز روی تخت بلند کرد وبه سمتم خم شد...آروم آروم اومد طرفم...چیزی نمونده بود فاصله بینمون ازبین بره که رادوین از درد به خودش پیچید و قیافه اش مچاله شد...دیگه نتونست جلو تر بیاد...دردش اونقدر شدید بود که راه رفته رو برگشت و سرش روی تخت جاگرفت!... دستش و روی کمرش گذاشت و یه لبخند محو روی لبش نشوند...هنوز زل زده بود به من...بالحن شیطنت آمیزی گفت:ببین این تصادف لامصب چی به سر من آورده!از کارو زندگی انداختتمون...نمی تونم تکون بخورم!!! لبخندی به روش زدم...به سمتش خم شدم وآروم آروم فاصله رو کم کردم...اونقدر کم که فقط به اندازه 2 انگشت بین صورتامون فاصله بود...صورت من بالا وصورت رادوین پایین!...مجبور بودم روش خم بشم چون دراز کشیده بود ونمی تونست بلند شه... زل زده بود توچشمام...نگاه منم تو نگاهش قفل شده بود...آروم آروم نگاهش از روی چشمام سر خورد واومد پایین...روی لبام متوقف شد...بی اختیار چشمام وبستم...رادوین نزدیک شد ودیگه فاصله ای نموند...
بعداز دقیقه هایی که برای من طولانی و لذت بخش بود،صورت رادوین به عقب رفت وازم فاصله گرفت...وتازه اونجا بود که اکسیژن معنا پیدا کرد!...نفس عمیقی کشیدم وبعد...چشم باز کردم... نگاهم به نگاهش گره خورد!... نگاهی که فقط یه نگاه نبود...تمام زندگی من بود! خیره خیره نگاهم می کرد ولبخندی روی لبش خودنمایی می کرد...لبخندش وبالبخند جواب دادم. خواستم عقب تر برم که دستای رادوین دور کمرم حلقه شد...وبعد...بایه حرکت من و از روی تخت بلند کرد و روی پای چپش که سالم بود جا داد!... خیره شدم توچشماش... قیافه شیطونی به خودم گرفتم وگفتم:تو کمرت درد می کرد؟...هان؟!...(خندیدم...با نگاه به دستاش اشاره کردم که دور کمرم حلقه شده بود...و به خودم که روی پاش نشسته بودم...)خوبه درد داری،درد نداشتی چجوری می خواستی دلتنگیا رو جبران کنی؟... خندید...قیافه بامزه ای به خودش گرفت ولپم وکشید...بالحن شیطونی گفت:بده تواین حالمم به فکر رفع دلتنگی هاتم بانوی بدجنس شیطون؟! سرم وبه چپ وراست تکون دادم...وباخنده گفتم:معلومه که نه مرد مهربون قصه... لبخندی زد وحلقه دستاش دور کمرم محکم تر شد...من وبه خودش فشار داد...سرم وروی سینه اش گذاشته بود ومحکم درآغوشم گرفته بود... نفس عمیقی کشیدم وعطر تنش و لمس کردم...اونقدری دلتنگی داشتم که اگه تا آخر دنیام تو آغوشش می موندم،بازم سیر نمی شدم!...چشمام و روی هم گذاشتم وغرق آرامش شدم...آرامشی که می دونستم ازبین رفتنی نیست... صدای مردونه وگیراش به گوشم خورد: - رها...آسمون ونگاه کن... چشم باز کردم ونگاهم به پنجره ای گره خورد که روی دیوار روبرو خودنمایی می کرد...خیره شدم به آسمون شب که با کنار زده شدن پرده،واضح ومشخص بود... نگاهم روی ماه کامل وزیبای توی آسمون ثابت موند...همون ماهی که تو اوج فاصله،نقطه مشترکمون بود... لبخندی روی لبم نشست...دستم به سمت گردنم دراز شد...و پلاک ماه کامل وتوی مشتم فشردم...و آرامش عجیبی از اون پلاک به تمام وجودم سرازیر شد!... بی اختیار یاد جملات رادوین افتادم...یاد حرفای قشنگی که در مورد ماه زده بود...حرفایی که همون بار اول من تک تک کلمه هاش وبه خاطر سپردم...جمله هایی که احساس توشون موج میزد...و عجیب با حال امشبمون هماهنگ بود!... دهنم باز کردم وخواستم اون متن وزمزمه کنم...صدای من سکوت وشکست...اما فقط صدای من نبود!...درست همزمان با من رادوینم شروع کرد به خوندن همون متن... اونم دقیقا داشت به چیزی فکر می کرد که توی ذهن من بود!...لبخندم پررنگ تر شد...و بالحنی که آرامش تو موج میزد،همراه رادوین زمزمه کردم... روبروی نشونه نورانی عشقمون...پراز فکر ودغدغه رادوین...غرق آرامش...و تو بهترین بهشت دنیا!...آغوشـــش...میون بازوهای مردونه اش...
یکی تویی و یکی من... با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند... همین سه تا بس است... حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم... به یک تو و یک من... مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟! ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت.... اما...حالا که ندارد... حالا همه چیز تویی... تمام شعرهایی که با عشق می خوانم... تمام روزهای خوب... تمام لبخندهای من... تمام گناه های با لذت... تمام زندگی... همه چیز تویی... چیز دیگری هم اگر جز تو بود... فدای یک تبسمت!

آنیلا.ب -

.
به پایان آمد این دفتر.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: